0

**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

 
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

در يک رستوران، يک سوسک ناگهان از جايي پر مي‌زند و بر روي يک خانمي مي‌نشيند.آن خانم از روي ترس شروع به فرياد زدن مي‌کند. او وحشت‌زده بلند مي‌شود و سعي ‌مي‌کند با پريدن و تکان دادن دست‌هايش سوسک را از خود دور کند.
واکنش او مسري بود و افراد ديگري هم که سر همان ميز بودند وحشت‌زده مي‌شوند. 
بالاخره آن خانم موفق مي‌شود سوسک را از خود دور کند. 
سوسک پر مي‌زند و روي خانم ديگري نزديکي او مي‌نشيند. اين بار نوبت او و افراد نزديکش مي‌شود که همين حرکت‌ها را تکرار کنند!
پيشخدمت به سمت آنها مي‌دود تا کمک کند. 
در اثر واکنش‌هاي خانم دوم، اين بار سوسک پر مي‌زند و روي پيشخدمت مي‌نشيند.
پيشخدمت محکم مي‌ايستد و به رفتار سوسک بر روي لباسش نگاه مي‌کند.
زماني که مطمئن مي‌شود، سوسک را با انگشتانش مي‌گيرد و به خارج رستوران پرت مي‌کند.
در حالي‌که قهوه‌ام را مزه مزه مي‌کردم، شاهد اين جريان بودم و ذهنم درگير اين موضوع شد. آيا سوسک باعث اين رفتار عصبي شده بود؟
اگر اينطور بود، چرا پيشخدمت دچار اين رفتار نشد؟
چرا او تقريبا به شکل ايده‌آلي اين مسئله را حل کرد، بدون اين‌که آشفتگي ايجاد کند؟
اين سوسک نبود که باعث اين ناآرامي و ناراحتي خانم‌ها شده بود، بلکه عدم توانايي خودشان در برخورد با سوسک موجب ناراحتيشان شده بود.
من فهميدم اين فرياد پدرم، همسرم يا مديرم بر سر من نيست که موجب ناراحتي من مي‌شود، بلکه ناتواني من در برخورد با اين مسائل است که من را ناراحت مي‌کند.
اين ترافيک بزرگراه نيست که من را ناراحت مي‌کند، اين ناتواني من در برخورد با اين پديده ‌است که موجب ناراحتيم مي‌شود.
من فهميدم در زندگي نبايد واکنش نشان داد، بلکه بايد پاسخ داد.
آن خانم‌ به اتفاق رخ‌داده واکنش نشان داد، در حاليکه پيشخدمت پاسخ داد.
واکنش‌ها هميشه غريزي هستند در حالي‌که پاسخ‌ها همراه با تفکرند.
💡نحوه واکنش‌هاي ما به مشکلات - و نه خود مشکلات- است که مي‌تواند در زندگي بحران ايجاد کند.
اين مفهوم مهمي در فهم زندگي است. 
آدمي که خوشحال است به اين خاطر نيست که همه چيز در زندگيش درست است.
او به اين خاطر خوشحال است که ديدگاهش نسبت به مسائل درست است.
 

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

جمعه 8 اردیبهشت 1396  2:50 PM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

خانم معلم در دفتر تنها بود که پسر کوچکي آرام درِ دفتر را باز کرد و با لحن محتاطي او را صدا کرد.

خانم معلم او را شناخت، اما بدون آن که بخواهد نارضايتي خودش را به رويش بياورد، گفت: تو در امتحان نمره 9 گرفتي. تو تنها کسي هستي که نمرۀ قبولي نگرفته است.

پسرک با خجالت و در حالي که صورتش سرخ شده بود، سرش را بلند کرد و گفت: خانم معلم، مي‌شود... مي‌شود يک نمره به من ارفاق کنيد؟

خانم معلم با عتاب مادرانه‌اي سرش را تکان داد و گفت: يک نمره ارفاق کنم؟!!. اين ممکن نيست. من طبق جواب‌هايي که در برگۀ امتحانت نوشته‌اي به تو نمره داده‌ام.

او اضافه کرد: نگران نباش. من که نمي‌خواهم به خاطر ضعفت در امتحان، تو را تنبيه کنم. تو بايد در امتحان بعد تلاش بيشتري کني و نمرۀ بهتري بگيري.

پسر با صدايي که نشان مي‌داد خيلي ترسيده است، گفت: اما مادرم کتکم مي‌زند.

خانم معلم ساکت شد. او آرزوي والدين را درک مي‌کرد که مي‌خواهند بچه‌هايشان بهترين نمره‌ها را کسب کنند و موفق باشند؛ از طرفي نمي‌توانست در برابر بچه‌هاي بازيگوشي که در امتحاناتشان ضعيف هستند، نرمش نشان دهد. 

اما يک موضوع ديگر هم بود. او مي‌دانست که کتک خوردن بچه‌ها هم هيچ کمکي به تحصيلشان نمي‌کند و حتي تأثير منفي آن ممکن است آن‌ها را از تحصيل بازدارد. 

نمي‌دانست چه تصميمي بگيرد. يک نمره ارفاق بکند يا نه. او در کار خود جداً اصول را رعايت مي‌کند. اما به هر حال قلب رئوف مادرانه هم داشت.

نگاهي به پسرک کرد. هنوز تمام تن پسرک از ترس مي‌لرزيد و به گريه هم افتاده بود.
عاقبت رو به پسرک کرد و با صداي ملايمي گفت: ببين! اين پيشنهادم را قبول مي‌کني يا نه؟  

من به ورقه‌ات يک نمره «ارفاق» نمي‌کنم. فقط مي‌توانم يک نمره به تو «قرض» بدهم. تو هم بايد در امتحان بعدي 2برابر آن را، يعني2نمره، به من پس بدهي. خوب است؟

پسرک با شادي غير قابل وصفي گفت: چشم! من حتماً در امتحان بعدي 2نمره‌ به شما پس مي‌دهم.

او با خوشحالي از خانم معلم تشکر کرد و رفت. از آن پس براي اين که بتواند در امتحان بعدي قرضش را به خانم معلم پس بدهد، با دقت زياد درس مي‌خواند. تا اين که در امتحان بعد نمرۀ بسيار خوبي کسب کرد. 

از طرف مدرسه به او جايزه‌اي داده شد. وقتي در مراسم اعطاي جايزه نگاهش به خانم معلم افتاد، از ديدن لبخندي که معلمش به او مي‌زد، احساساتي شد و گريه کرد.

از پسِ آن «درس» که خانم معلم به او داده بود، مقطع دبيرستان را با نمرات عالي پشت سر گذاشت و وارد دانشگاه شد. او اولين دانشجو از روستايشان بود.

پس از مشغول شدن به کار و به دست آوردن موفقيت‌هاي شغلي و مالي پياپي، بارها و به بهانه‌هاي گوناگون به سازندگي روستايشان کمک کرده و هر سال به ديدن معلمش به آن‌جا مي‌رود.

او هميشه ماجراي قرض نمره را براي دوستانش تعريف مي‌کند و از بازگويي آن هميشه هيجان زده مي‌شود. زيرا مي‌داند که نمره‌اي که خانم معلم به او قرض داد، سرنوشتش را تغيير داد.

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

جمعه 8 اردیبهشت 1396  2:50 PM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

پرستار بيمارستان، مردے با يونيفرم ارتشے با ظاهرے خستہ و مضطرب را بالاے سر بيمارے آورد و بہ پيرمردے ڪہ روے تخت دراز ڪشيدہ بود گفت: «آقا پسر شما اينجاست.»

پرستار مجبور شد چند بار حرفش را تڪرار ڪند تا بيمار چشمانش را باز ڪند. 

پيرمرد بہ سختے چشمانش را باز ڪرد و در حاليڪہ بخاطر حملہ قلبے درد مے ڪشيد، جوان يونيفرم پوشے را ڪہ ڪنار چادر اڪسيژن ايستادہ بود ديد و دستش را بسوے او دراز ڪرد و سرباز دست زمخت او را ڪہ در اثر سڪتہ لمس شدہ بود در دست گرفت و گرمے محبت را در آن حس ڪرد.

پرستار يڪ صندلے برايش آورد و سرباز توانست ڪنار تخت بنشيند. تمام طول شب آن سرباز ڪنار تخت نشستہ بود و در حاليڪہ نور ملايمے بہ آنها مے تابيد، دست پيرمرد را گرفتہ بود و جملاتے از عشق و استقامت برايش مے گفت. 

پس از مدتے پرستار بہ او پيشنهاد ڪرد ڪہ ڪمے استراحت ڪند ولے او نپذيرفت. آن سرباز هيچ توجهے بہ رفت و آمد پرستار، صداهاے شبانہ بيمارستان، آہ و نالہ بيماران ديگر و صداے مخزن اڪسيژن رسانے نداشت و در تمام مدت با آرامش صحبت مے ڪرد و پيرمرد در حال مرگ بدون آنڪہ چيزے بگويد تنها دست پسرش را در تمام طول شب محڪم گرفتہ بود. 

در آخر، پيرمرد مرد و سرباز دست بيجان او را رها ڪرد و رفت تا بہ پرستار بگويد. منتظر ماند تا او ڪارهايش را انجام دهد. وقتے پرستار آمد و ديد پيرمرد مرده، شروع ڪرد بہ سرباز تسليت و دلدارے دادن، ولے سرباز حرف او را قطع ڪرد و پرسيد: «اين مرد ڪہ بود؟»

پرستار با حيرت جواب داد: «پدرتون!»
سرباز گفت: «نہ اون پدر من نيست، من تا بحال او را نديدہ بودم.»
پرستار گفت: «پس چرا وقتے من شما را پيش او بردم چيزے نگفتيد؟»

سرباز گفت: «ميدونم اشتباہ شدہ بود ولے اون مرد بہ پسرش نياز داشت و پسرش اينجا نبود و وقتے ديدم او آنقدر مريض است ڪہ نمے تواند تشخيص دهد من پسرش نيستم و چقدر بہ وجود من نياز دارد تصميم گرفتم بمانم. در هر صورت من امشب آمدہ بودم اينجا تا آقاے ويليام گرے را پيدا ڪنم. 

پسر ايشان امروز در جنگ ڪشتہ شدہ و من مامور شدم تا اين خبر را بہ ايشان بدهم. راستے اسم اين پيرمرد چہ بود؟»

پرستار در حاليڪہ اشڪ در چشمانش حلقہ زدہ بود، گفت: «آقاے ويليام گري...»

دفعه بعد زمانے ڪہ ڪسے بہ شما نياز داشت فقط آنجا باشيد و بمانيد و تنهايش نگذاريد.

ما انسانهائے نيستيم ڪہ در حال عبور از يڪ تجربہ گذراے روحے باشيم بلڪہ روح هائے هستيم ڪہ در حال عبور از يڪ تجربہ گذراے بشرے هستيم.
 

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

جمعه 8 اردیبهشت 1396  2:50 PM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

ﯾﮏ ﺣﮑﯿﻢ ﺳﺎﻟﺨﻮﺭﺩﻩ‌ ﺍﺯ ﺩﺷﺘﯽ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺑﺮﻑ ﺭﺩ ﻣﯽ‌ﺷﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺯﻧﯽ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﮐﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽ‌ﮐﺮﺩ. ﺣﮑﯿﻢ ﭘﺮﺳﯿﺪ:
ﺷﻤﺎ ﭼﺮﺍ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽ‌ﮐﻨﯿﺪ؟

ﭼﻮﻥ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ‌ﺍﻡ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ‌ﮐﻨﻢ، ﺑﻪ ﺟﻮﺍﻧﯽ‌ﺍﻡ، ﺑﻪ ﺁﻥ ﭼﻬﺮﻩ‌ﯼ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﯾﻨﻪ ﻣﯽ‌ﺩﯾﺪﻡ ﻭ ﻣﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺷﺘﻢ. ﺍﯾﻦ ﺍﺯ ﺭﺣﻤﺖ ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﺩﻭﺭ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺗﻮﺍﻧﺎﯾﯽ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺁﻭﺭﺩﻥ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺭﺍ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﺳﺖ. ﺍﻭ ﻣﯽ‌ﺩﺍﻧﺴﺖ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺑﻬﺎﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ‌ﺍﻡ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻣﯽ‌ﺁﻭﺭﻡ ﻭ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽ‌ﮐﻨﻢ.
ﺣﮑﯿﻢ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺩﺷﺖ ﭘﺮ ﺑﺮﻑ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ ﻭ ﺑﻪ ﻧﻘﻄﻪ‌ﺍﯼ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪ ﻭ ﺑﻪ ﻓﮑﺮ ﻓﺮﻭ ﺭﻓﺖ. ﻋﺎﻗﺒﺖ، ﮔﺮﯾﻪ‌ﯼ ﺯﻥ ﺑﻨﺪ ﺁﻣﺪ. ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ:
ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﺁﻥ‌ﺟﺎ ﭼﻪ ﻣﯽ‌ﺑﯿﻨﯿﺪ؟
ﺣﮑﯿﻢ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ:
ﺩﺷﺘﯽ ﭘﺮ ﺍﺯ ﮔﻞ ﺳﺮﺥ. ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺗﻮﺍﻧﺎﯾﯽ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺁﻭﺭﺩﻥ ﺭﺍ ﺩﺍﺩ، ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻟﻄﻒ ﺩﺍﺷﺖ. ﻣﯽ‌ﺩﺍﻧﺴﺖ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺩﺭ ﺯﻣﺴﺘﺎﻥ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﯽ‌ﺗﻮﺍﻧﻢ ﺑﻬﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺑﯿﺎﻭﺭﻡ ﻭ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺰﻧﻢ.

ﭘﺎﺋﻮﻟﻮﮐﻮﺋﯿﻠﻮ

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

جمعه 8 اردیبهشت 1396  2:50 PM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

برخی والدین امروزی، خود نیاز به تربیت دارند

💎در منزل دوستی بودم، پسر خانواده، که دانش‌آموز ابتدایی است، مشغول تکالیف درسی‌اش بود. زنگ منزل را زدند و پدر بزرگ خانواده از راه رسید. پدربزرگ با لبخند، یک جعبه مداد رنگی به نوه اش داد و گفت: این هم جایزۀ نمرۀ بیست نقاشی‌ات.
پسر ده ساله، جعبۀ مداد رنگی را گرفت و تشکر کرد و چند لحظه بعد گفت: بابا بزرگ! باز هم که از این جنس‌های ارزون قیمت خریدی! الان مداد رنگی‌های خارجی هست که ده برابر این کیفیت داره.
مادر آن پسر با سرافرازی گفت: می‌بینید آقاجون؟ بچه‌های این دو…ره و زمونه خیلی باهوش هستند. اصلا نمی‌شه گولشون‌زد و سرشون کلاه گذاشت.
پدربزرگ چیزی نگفت. اما من برای شان توضیح دادم که این رفتار آن پسر نشانۀ هوشمندی نیست، همان طور که هدیۀ پدربزرگ برای گول زدن نوه‌اش نیست. پس از آن ماجرای خانم بزرگ پدرم را برای‌شان تعریف کردم.
*. آن زمان که من دانش‌آموز ابتدایی بودم،  *
خانم بزرگ گاهی به دیدن‌مان می‌آمد و به بچه‌های فامیل هدیه می‌داد، بیشتر وقت‌ها هدیه‌اش تکه‌های کوچک قند بود.
*بار اول که به من تکه قند داد یواشکی به پدرم گفتم: این تکه قند کوچک که هدیه نیست! پدرم اخم کرد و گفت: خانم بزرگ شما را دوست دارد هر چه برایتان بیاورد هدیه است، *
وقتی خانم بزرگ رفت، پدر برایم توضیح داد که در روزگار کودکی او، قند خیلی کمیاب و گران بوده و بچه‌ها آرزو می‌کردند که بتوانند یک تکه کوچک قند داشته باشند. خانم بزرگ هنوز هم خیال می‌کند که قند، چیز خیلی مهمی است.
بعد گفت: ببین! قندان خانه پر از قند است، اما این تکه قند که ننه سارا داده با آنها فرق دارد، چون نشانۀ مهربانی و علاقۀ او به شماست. این تکه قند معنا دارد ، آن قندهای توی قندان فقط شیرین هستند اما مهربان نیستند.
وقتی کسی به ما هدیه می‌دهد، منظورش این نیست که ما نمی‌توانیم، مانند آن هدیه را بخریم، منظورش کمک کردن به ما هم نیست. او می‌خواهد علاقه‌اش را به ما نشان بدهد می‌خواهد بگوید که ما را دوست دارد و این، خیلی با ارزش است. این چیزی است که در هیچ بازاری نیست و در هیچ مغازه‌ای آن را نمی‌فروشند.
چهل سال از آن دوران گذشته است و من هر وقت به یادخانم بزرگ و تکه قندهای مهربانش می‌افتم، دهانم شیرین می‌شود، کامم شیرین می‌شود، جانم شیرین می‌شود.
ﻫﻤﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﭘﻮﻟﺪﺍﺭ ﺷﻮﻧﺪ ﻭﻟﯽ ﻫﻤﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ "ﺑﺨﺸﻨﺪﻩ "ﺷﻮﻧﺪ؛
ﭘﻮﻟﺪﺍﺭﯼ ﯾﮏ ﻣﻬﺎﺭﺗﻪ ﻭ ﺑﺨﺸﻨﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻓﻀﯿﻠﺖ!

ﻫﻤﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺩﺭﺱ ﺑﺨﻮﺍﻧﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﻫﻤﻪ " ﻓﻬﻤﯿﺪﻩ " ﻧﻤﯽ ﺷﻮﻧﺪ؛ ﺑﺎﺳﻮﺍﺩﯼ ﯾﮏ ﻣﻬﺎﺭﺗﻪ ﺍﻣﺎ ﻓﻬﻤﯿﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻓﻀﯿﻠﺖ!

ﻫﻤﻪ ﯾﺎﺩ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻧﺪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﻫﻤﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺯﯾﺒﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻨﺪ؛
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻋﺎﺩﺗﻪ ﺍﻣﺎ ﺯﯾﺒﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﯾﮏ ﻓﻀﯿﻠﺖ...!

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

جمعه 8 اردیبهشت 1396  2:51 PM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

خرگوش از خر شاکی‌ بود می‌‌گفت

جناب خر هر روز می‌‌گوید دو دو تا می‌‌شود شیشتا

بز دستی به ریش خود کشیدگفت

ناراحت نباشید خرگوش عزیز  خر خر بدنیا آمده خر از دنیا می‌‌رود

خدا  آنرا چنین آفریده

ببر گفت ما میبایست به خر  آموزش بدهیم دست از خریت بر دارد

خر گفت دوستان ناراحت نشوید

از امروز می‌‌خواهم مثل ببر  زندگی‌ کنم

به دندان‌هایم توجه کنید قویتر از دندان‌های ببر هستند

کمر ببر  را بدندان گرفت  و فشار داد

فریاد ببر  بلند شد و گفت آخ کمرم شکست

ببر را به بیمارستان بردند برای مداوا

انجمن حیوانات تصویب کردند که خر اگر همان خر باشد بهتر است
#قاسم_سناییان 

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

جمعه 8 اردیبهشت 1396  2:51 PM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

دانشمندی سوار کشتی شد، نزد ناخدا رفت و گفت: آیا چیزی از علم ریاضی می دانی؟ ناخدا: نه چیز زیادی نمی دانم. دانشمند: پس نیمی از عمرت را از دست داده ای. بار دیگر پرسید: آیا چیزی از علم صرف و نحو می دانی؟ ناخدا: بهیچ عنوان. دانشمند: پس نیمی دیگر از عمرت را نیز از دست داده ای. در بین راه کشتی در طوفان گرفتار شد. ناخدا گفت: آیا شنا کردن بلدی؟ دانشمند: نه، بهیچ عنوان. ناخدا گفت: پس کل عمرت را از دست داده ای، کشتی در حال غرق شدن است. دانستن علم به تنهایی کافی نیست، گاهی لازم است از تجربه خود بخوبی استفاده کنیم.

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

جمعه 8 اردیبهشت 1396  2:51 PM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

نوشته ای زیباواموزنده 

💎چندی پیش در بوستون بودم.نیمه شب پس از یک سمینار تصمیم گرفتم در خیابانهای شهر قدم بزنم.مردی را دیدم که بی هدف و سرگردان به هر طرف میرفت.سرانجام سر راهم را گرفت .قیافه اش نشان میداد که هفته ها در کنار خیابان خوابیده و ماهها سر و روی خود را اصلاح نکرده است.به من نزدیک شد و گفت :" آقا ممکن است خواهش کنم ربع دلار به من قرض بدهید؟"
گفتم :"همین !!فقط ربع دلار؟" گفت:"بله فقط ربع دلار." توی جیبم یک سکه ربع دلاری پیدا کردم و به او دادم و گفتم :"زندگی هرچه بخواهی همان را به تو می دهد ."
مردک نگاهی از روی بهت به من کرد و رفت.همانطور که از پشت سرش نگاه میکردم به این فکر رفتم که بین افراد شکست خورده و موفق چه فرقی است ؟این شخص با من چه تفاوتی دارد؟چطور است که من میتوانم هر موقع و هرجا تقریبا هرکاری را که دلم بخواهد انجام دهم اما او که تقریبا شصت سال از عمرش گذشته است  در خیابانها زندگی میکند  و شخصیت خود را به خاطر ربع دلار کوچک میکند ؟
آیا خداوند از آسمان فرود آمده است و گفته است :"رابینز تو آدم خوبی هستی تو باید به رویاها و آرزوهایت برسی ؟"گمان نمیکنم اینطور باشد.آیا کسی امکانات و منابع خاصی را در اختیار من قرار داده است ؟بازهم خیال نمیکنم.روزگاری وضع من هم خیلی بهتر از او نبود.فقط  مشروب نمیخوردم و کنار خیابان نمی خوابیدم.
زندگی همان چیزی را به ما میدهد که بخواهیم.اگر ربع دلار بخواهیم ،ربع دلارگیرمان میآید و اگر هم در پی شادمانی و موقعیت باشیم به آن میرسیم.
و ما راحتترین کار را انتخاب میکنیم ....
حواست هست؟؟؟

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

جمعه 8 اردیبهشت 1396  2:51 PM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

در سالهاي دور ، در شهر كوچكي ، درويشي زندگي ميكرد كه بسيار وارسته بود و تمام ذهن و فكرش كمك به مردم و رفع مشكلات و گرفتاريهاي آنان بود ، 
او آنقدر بين مردم محبوب بود كه مردم تمام مسائل خود را با او درميان ميگذاشتن ، 
يك شب درويش خواب بسيار عجيبي ديد ! : 

او در خواب ديد كه يكي از فرشتگان مقرب خداوند به منزل او آمد ، بعد از سلام و احوالپرسي به درويش گفت : تو نزد خداوند و ما خيلي عزيز هستي ، خداوند قرار است سيل عظيمي را به اين شهر روانه سازد ، اما از آنجا كه تو نزد خداوند مرتبه ويژه اي داري ، لذا به تو اين بشارت را ميدهيم كه اول به مردمان شهر خبر بدي كه بتوانند پناه گاهي پيدا كنند ، و دوم اينكه خداوند با " امداد غيبي " خود ، حافظ جان تو خواهد بود ... 

درويش از خواب بيدار شد ، و حال عجيبي داشت ، اول دو ركعت نماز شكر خواند و بعد از راز و نياز با خداوند ، به ميدان شهر رفت و اعلام كرد كه تمام مردم جمع شوند كه كار بسيار مهمي با آنان دارد ... 

مردم هم تا فهميدند كه درويش با آنها كار مهمي دارد ، هر چه سريعتر همديگر را خبر كردن و بعد از مدتي  اكثر مردمان شهر در ميدان جمع شدن و همه منتظر صحبتهاي درويش ... 
درويش بعد از حمد و سپاس خداوند ، قضيه خواب عجيب خود را تعريف كرد ، 
مردم شهر كه از اين خبر بهت زده شده بودن ، اول از همه خدا رو شكر كردن به خاطر وجود درويش در شهرشان ، و بعد بزرگهاي شهر تصميم گرفتن هر چه سريعتر به جايي ديگر نقل مكان كنند تا از گزند سيل در امان باشند ، 
مردم سريع دست به كار شدن ، و اول از همه به نزد درويش رفتن تا او را با خود ببرند ، اما درويش مخالفت كردو گفت شماها به فكر خودتون باشيد و اصلا نگران من نباشيد ، 
چند روزي گذشت و ديگر شهر تقريبا خالي شده بود ، كه آسمان ابري شد و باران شروع شد ، يك باران عجيب و غريب كه تا اون روز هيچكس نديده بود ، عده اي از جوانان شهر كه هنوز نرفته بودن ، خودشون رو به در خانه درويش رساندن و به او گفتن كه با آنها بيايد ، اما باز هم درويش مخالفت كرد !! 
باران زود تبديل به سيل عظيمي شد كه همه جاي شهر رو فرا گرفت ، 
درويش با آرامش خاصي در خانه خود نشسته بود و به عبادت مشغول بود ، و البته در ذهن خود آن پيغام فرشته خداوند را هم مرور ميكرد : " خداوند با امداد غيبي خود حافظ جان تو خواهد بود " ... 
آب تا زير پنجره خانه درويش رسيده بود ، ناگهان صداي ضربه خوردن به شيشه پنجره را شنيد ، ديد چند تا از مردم شهر با قايق و به سختي خود را به زير پنجره خانه درويش رسانده بودن ، به او گفتن زودتر تا آب همه خانه ش رو فرا نگرفته به قايق آنها بيايد ، اما درويش باز هم مخالفت كرد و به آنها گفت به فكر خود باشند ، 
آب كم كم به داخل خانه درويش نفوذ كرد ، درويش همچنان به عبادت مشغول بود ، 
آب تا زير زانوهاي درويش رسيده بود ، از دور دست صداي مردم را ميشنيد كه نام او را فرياد ميزدن و از او ميخواستن كه از خونه بيرون بياد و آنها با طناب او را نجات دهند ، اما درويش اعتنايي نكرد ، 
آب تا زير گردن درويش رسيده بود ، كم كم اب به بالاي دهان و بيني درويش رسيده بود و تنفس را براي درويش دشوار كرده بود ... 
آب ، بيشتر و بيشتر شد ، درويش در آب غرق شد ... 

درويش چشمانش را باز كرد ، همان فرشته اي كه با او صحبت كرده بود را ديد ! 
درويش برآشفت ! به فرشته گفت : واي بر من كه يك عمر عبادت كردم ، پس كو آن امداد غيبي كه ميگفتي ؟ پس كو آن مرحمت خداوند ؟؟؟ 
فرشته لبخندي زد و گفت : دوباره ماجرا را مرور كن ، خداوند چند بار توسط بنده هايش موقعيت نجات تو را فراهم كرد ؟؟؟ 
كمك آن جوانان كه با قايق به زير پنجره خانه ت آمدن را چرا رد كردي ؟ 
صداي آن مردمي كه ميگفتن از خانه بيرون بيا تا با طناب تو را نجات دهيم را شنيدي ، اما  اعتنايي نكردي ! 
مردمي كه همان ابتدا ميخواستن تو را با خود ببرن ، اما توجهي نكردي !! 
خداوند ديگه چگونه ميتوانست تو را نجات دهد ؟؟  
تمام اينها " امداد غيبي " بودن كه تو توجهي نكردي ! 

" امداد غيبي " ، همين فرصتهايي هست كه در زندگي روزمره همه مون به وجود مياد ، 
گاهي اوقات خودمون فرصتهايي رو كه داريم استفاده نميكنيم و انتظار داريم يه اتفاق ماورا طبيعي واسمون بيفته ....

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

جمعه 8 اردیبهشت 1396  2:51 PM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

عرب بادیه نشینی وارد شد و گفت: ای رسول خدا! من گرسنه ام، لباس مناسبی ندارم، پولی هم ندارم و مقروض هستم. کمکم کنید.
پیامبر به بلال فرمودند: که این مرد را به خانه فاطمه ببر و به دخترم بگو که پدرت او را فرستاده است.
بلال آمد و داستان را برای حضرت زهرا تعریف کرد. حضرت گردنبند خود را که هدیه بود باز کردند و به بلال دادند و فرمودند: که این گردنبند را به پدرم بده تا مشکل را حل کنند.
بلال بازگشت و امانتی را تحویل پیامبر داد. رسول خدا فرمودند: هر کس این گردنبند را بخرد، بهشت را برای او تضمین می کنم.
عمار یاسر آن را خرید و مرد سائل(فقیر) را به خانه خود برد. به او لباس و غذا داد و دو برابر میزان قرض به او پول داد.
سپس عمار غلام خود را صدا زد و گفت: این گردنبند را به خانه فاطمه زهرا می بری و می گویی که هدیه است. تو را نیز به فاطمه بخشیدم.
غلام گردنبند را به حضرت داد و گفت: عمار مرا نیز به شما بخشیده است.

حضرت نیز غلام را در راه رضای خدا آزاد کردند.
غلام گفت: متعجبم! چه گردنبند با برکتی! گرسنه ای را سیر کرد، بی لباسی را پوشاند، قرض مقروضی را ادا کرد، غلامی را آزاد کرد و دوباره نزد صاحبش بازگشت

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

جمعه 8 اردیبهشت 1396  2:52 PM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

ناصرالدین شاه و توالت فرنگی 

💎طنزی است منسوب به ناصرالدین شاه  که البته صحت ندارد اما خواندن آن خالی از لطف نیست :
 ناصرالدین شاه   وقتی به اولین سفر اروپایی خود رفت در کاخ ورسای و توسط پادشاه فرانسه از او پذیرایی شد، بعد از مراسم شام، اعلی حضرت سلطان به قضای حاجتش نیاز افتاد و با راهنمایی یکی از نوکرها به سمت یکی از توالت‌های کاخ ورسای هدایت شد.
سلطان بعد از ورود به دستشویی هرچه جستجو کرد چیزی شبیه به "موال"های سنتی خودمان پیدا نکرد و در عوض کاسه‌ای دید بزرگ که معلوم نبود به چه کار می‌آید، غرورش اجازه نمی‌داد که از نوکر فرانسوی بپرسد که چه بکند؟ پس از هوش خود استفاده کرد و دستمال مبارکش را بر زمین پهن کرد و همان جا...
حاجت که برآورده شد سلطان مانده بود و دستمالی متعفن؛ این بار با فراغ خاطر نگاهی به اطراف انداخت و پنجره‌ای دید گشوده بر بالای دیوار و نزدیک به سقف که در دسترس نبود پس چهار گوشه‌ی دستمال را با محتویات ملوکانه‌اش گره زد و سر گره را در دست گرفت و بعد از این که چند بار آن را دور سر گرداند، تا سرعت و شتاب لازم را پیدا کند، به سوی پنجره‌ی گشوده پرتاب کرد تا مدرک جرم را از صحنه‌‌ی جنایت دور کرده باشد.
گویا نشانه گیری ملوکانه خوب نبوده چون دستمال بعد از اصابت به دیوار باز می‌شود و محتویات آن به در و دیوار و سقف می‌پاشد. وضع از اول هم دشوارتر می‌شود. سلطان، بالاجبار، غرور را زیر پا می‌گذارد، از دستشویی بیرون می‌رود و به نوکری که آن پشت در انتظار بود کیسه ای پول طلا نشان می‌دهد و می‌گوید این را به تو می‌دهم اگر این کثافت کاری که کرده ام رفع و رجوع کنی.
می‌گویند نوکر فرانسوی در جواب ایشان تعظیم می‌کند و می‌گوید من دو برابر این سکه‌ها به اعلی حضرت پادشاه تقدیم خواهم کرد اگر بگویند چگونه توانسته روی سقف رفع حاجت کنند!؟

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

جمعه 8 اردیبهشت 1396  2:52 PM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

گاهی اگر آهسته بری زودتر می رسی!

💎تاجری در روستایی، مقدار زیادی محصول کشاورزی خرید و می‌خواست با آنها را با ماشین به انبار منتقل کند. در راه از پسری پرسید: «تا جاده چقدر راه است؟»
پسر جواب داد: «اگر آرام بروید حدود ده دقیقه کافی است. اما اگر با سرعت بروید نیم ساعت و یا شاید بیشتر.»
تاجر از این تضاد در جواب پسر ناراحت شد و در دل به او بد و بیراه گفت و به سرعت خودرو را به جلو راند. اما پنجاه متر بیشتر نرفته بود که چرخ ماشین به سنگی برخورد کرد و با تکان خوردن ماشین، همه محصول‌ها به زمین ریخت. تاجر وقت زیادی برای جمع کردن محصول ریخته شده صرف کرد و هنگامی که خسته و کوفته به سمت خودرواش بر می‌گشت یاد حرف‌های پسر افتاد و وقتی منظور او را فهمید بقیه راه را آرام و بااحتیاط طی کرد.

✅ شاید گاهی باید آرام تر قدم برداریم تا به مقصد برسیم.

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

جمعه 8 اردیبهشت 1396  2:52 PM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

پينه‌دوزى بود که دو تا زن داشت. روبه‌روى دکان او آهنگرى بود که کار و کاسبى خوبى داشت. آهنگر، هر روز مى‌ديد پينه‌دوز از جيب خود دستمالى که نان و گوشت در آن پيچيده درمى‌آورد و نان و گوشت را مى‌خورد. روزى به او گفت: تو که دو تا زن داري، با اين کسب ضعيفت چطور هر روز نان و گوشت مى‌خوري؟ پينه‌دوز گفت: زن‌هايم از لج يکديگر هر کدام سعى مى‌کند از من بيشتر پذيرائى کنند، اين است که من هر روز نان و گوشت دارم. تو هم برو يک زن ديگر بگير، ببين چطور از تو پذيرائى مى‌کنند
آهنگر رفت و يک زن ديگر گرفت. زن آهنگز متوجه شد مدتى است که شوهر او دير به خانه مى‌آيد. او را تعقيب کرد و فهميد که زن گرفته است. او را از خانه بيرون کرد. آهنگر رفت به خانهٔ زن دوم خود آنجا هم زن فهميده بود که آهنگر زن داشته است او را راه نداد. آهنگر ناچار راه افتاد و رفت به ديزى‌پزى و يک ديزى گرفت و خورد. گوشت کوبيدهٔ اضافى را هم لاى نان گذاشت و پيچيد توى دستمال خود.
جائى نداشت برود. ناچار رفت به مسجد که آنجا بخوابد. داخل مسجد ديد گوشه‌اى چراغى سوسو مى‌زند. به آن طرف رفت. ديد مرد پينه‌دوز آنجا نشسته است. به او گفت: اين چه بلائى بود به سر من آوردي؟ پينه‌دوز گفت: من شش ماه است که در اينجا تنها زندگى مى‌کنم، خواستم رفيقى داشته باشم و تنها نباشم. حالا نان و گوشتت را آوردي؟ آهنگر گفت: بله، گفت: خوب صبح بنشين آن را بخور، ببين چه کيفى دارد!
آهنگر گفت: تو که اين بلا به سرت آمده بود، ديگر چرا مرا دچارش کردي؟ صبح تا شب زحمت بکشم، آن وقت بيايم در خانهٔ دائى‌کريم بخوابم؟ پينه‌دوز گفت: حالا چند شب با هم هستيم تو که پول داري، مهر يکى از زن‌هايت را بده و راحت شو. اما من بيچاره که پولى ندارم تا زنده هستم بايد شب‌ها در خانهٔ دائى‌کريم بخوابم.

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

جمعه 8 اردیبهشت 1396  2:52 PM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

از خر پرسیدند

چه تفاوتی  شما و پلنگ دارید

گفت بسیار متفاوت هستیم

پلنگ جنگجو است من صلح را پذیرفتم

از پلنگ می‌‌ترسند از من باکی ندارند به همینم خاطر بار هم بر پشت من هم می‌‌گذارند

دندان‌هایم قویتر از دندان‌های پلنگ هستند

می‌ توانم کمر هر کسی‌ را خرد کنم از برای ایجاد ترس

با این تفاوت که من لگد هم می‌‌توانم بزنم

و پلنگ قادر نیست لگد بزند

من با علف  شکم خودرا سیر می‌‌کنم او قادر نیست

اما من صلح را پذیرفته ام

و هزینه صلح را اینجوری می‌‌پردازم

لذت زندگی‌ در همین است

هرچند که مرا خر می‌‌پندارند

#قاسم_سناییان 
〰〰〰〰〰

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

جمعه 8 اردیبهشت 1396  2:52 PM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

داستانی #آموزنده از شیوانا ( استاد معرفت ) 

💎پسری جوان که یکی از مریدان شیفته شیوانا بود، چندین سال نزد استاد درس معرفت و عشق می آموخت. شیوانا نام او را “ابر نیمه تمام” گذاشته بود و به احترام استاد بقیه شاگردان نیز او را به همین اسم صدا می زدند.

روزی پسر نزد شیوانا آمد و گفت دلباخته دختر آشپز مدرسه شده است و نمی داند چگونه عشقش را ابراز کند!؟

شیوانا از “ابر نیمه تمام” پرسید:” چطور فهمیدی که عاشق شده ای؟!”

پسر گفت:” هرجا می روم به یاد او هستم.

وقتی می بینمش نفسم می گیرد و ضربان قلبم تند می شود.

در مجموع احساس خوبی نسبت به او دارم و بر این باورم که می توانم بقیه عمرم را در کنار او زندگی کنم!”

شیوانا گفت: ” اما پدر او آشپز مدرسه است و دخترک نیز مجبور است به پدرش در کار آشپزی کمک کند. آیا تصور می کنی می توانی با کسی ازدواج کنی که برای بقیـه همکلاسی هایت غذا می پزد و ظرف های غذای آنها را تمیز می کند.”
“ابرنیمه تمام” کمی در خود فرو رفت و بعد گفت:” به این موضوع فکر نکرده بودم. خوب این نقطه ضعف مهمی است که باید در نظر می گرفتم.”
شیوانا تبسمی کرد و گفت:” پس بدان که عشق و احساس تو به این دختر هوسی زودگذر و التهابی گذرا بیش نیست و بی جهت خودت و او را بی حیثیت مکن!”
دو هفته بعد “ابر نیمه تمام” نزد شیوانا آمد و گفت که نمی تواند فکر دختر آشپز را از سر بیرون کند. هر جا می رود او را می بیند و به هر چه فکر می کند اول و آخر فکرش به او ختم می شود.” شیوانا تبسمی کرد و گفت:” اما دخترک نصف صورتش زخم دارد و دستانش به خاطر کار، ضخیم و کلفت شده است. به راستی بد نیست که همسر تو فردی چنین زشت و خشن باشد. آیا به زیبایی نه چندان زیاد او فکر کرده ای! شاید علت این که تا الان تردید کرده ای و قدم پیش نگذاشته ای همین کم بودن زیبایی او باشد؟!” پسر کمی در خود فرو رفت و گفت:” حق با شماست استاد! این دخترک کمی هم پیر است و چند سال دیگر  شکسته می شود. آن وقت من باید با یک مادربزرگ تا آخر عمر سر کنم!”
شیوانا تبسمی کرد و گفت:” پس بدان که عشق و احساس تو به این دختر هوسی زودگذر است و التهابی گذرا بیش نیست پس بی جهت خودت و او را بی حیثیت مکن!”
پسرک راهش را کشید و رفت. یکی از شاگردان خطاب به شیوانا گفت که چرا بین عشق دو جوان شک و تردید می اندازید و مانع از جفت شدن آنها می شوید. شیوانا تبسمی کرد و پاسخ داد:” هوس لازمه جفت شدن دو نفر نیست. عشق لازم است و “ابر نیمه تمام” هنوز چیزهای دیگر را بیشتر از دختر آشپز دوست دارد.”
یک ماه بعد خبر رسید که “ابر نیمه تمام” بی اعتنا به شیوانا و اندرزهای او درس و مشق را رها کرده است و نزد دختر آشپز رفته و او را به همسری خود انتخاب کرده است و چون شغلی نداشته است در کنار پدر همسر خود به عنوان کمک آشپز استخدام شده است.
یکی از شاگردان نزد شیوانا آمد و در مقابل جمع به بدگویی “ابر نیمه تمام” پرداخت و گفت: ” این پسر حرمت استاد و مدرسه را زیر پا گذاشته است و به جای آموختن عشق و معرفت در حضور شما به سراغ آشپزی رفته است. جا دارد او را به خاطر این بی حرمتی به مرام عشق و معرفت از مدرسه بیرون کنید؟!”
شیوانا تبسمی کرد و گفت:”دیگر کسی حق ندارد به کمک آشپز جدید مدرسه “ابر نیمه تمام” بگوید. از این پس نام او “تمام آسمان” است. اگر من از این به بعد در مدرسه نبودم سوالات خود در مورد عشق و معرفت را از “تمام آسمان” بپرسید. همه این درس و معرفت برای این است که به مرحله و درک “تمام آسمان ” برسید. او اکنون معنای عملی و واقعی عشق را در رفتار و کردار خود نشان داده است.”

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

جمعه 8 اردیبهشت 1396  2:52 PM
تشکرات از این پست
siryahya
دسترسی سریع به انجمن ها