0

**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

 
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

ابن سیرین، كسی را گفت: چگونه‏ ای؟ 
گفت: چگونه است حال كسی كه پانصد درهم بدهكار است، عیالوار است و هیچ چیز ندارد؟ 
ابن سیرین به خانه خود رفت و هزار درهم آورد و به وی داد و گفت: پانصد درهم به طلبكار بده و باقی را خرج خانه كن و لعنت بر من اگر پس از این حال كسی را بپرسم! 
گفتند: مجبور نبودی كه قرض و خرج او را بدهی. 
گفت: 
وقتی حال كسی را بپرسی و او حال خود بگوید و تو چاره ‏ای برای او نیندیشی، در احوالپرسی منافق باشی....

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

جمعه 8 اردیبهشت 1396  2:37 PM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

آورده اند که:
و چون فردوسی وفات کرد، شیخ ابوالقاسم کرگانی بر او نماز نکرده و عذر آورد که او مداح کفار بوده است. بعد از مدتی خواب دید که حکیم فردوسی در بهشت با فرشتگان است.
شیخ به او میگوید: به چه چیز خدای تعالی تو را آمرزید و در جنت ساکن گردانید؟
فردوسی گفت: به دو چیز، یکی به آنکه تو بر من نماز نکردی و دیگر آنکه این بیت در توحید گفته ام:
جهان را بلندی و پستی تویی
ندانم چه ای، هر چه هستی تویی.

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

جمعه 8 اردیبهشت 1396  2:37 PM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

در جزیره ای، آهوهای زیادی زندگی می کردند. خوراک فراوان و نبودِ هیچ خطری، باعث شد که تحرک آهوها کم و بتدریج تنبل و بیمار شده و نسل آنها رو به نابودی گذارد. برای حل این مساله تعدادی گرگ در جزیره رها شد. وجود گرگها باعث تحرک دوباره آهوان گردید و سلامتی به آنها باز گشت. ناملایمات، مشکلات و سختی ها هم گرگهای زندگی ما هستند که ما را قوی تر می کنند و باعث می شوند پخته تر شویم.

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

جمعه 8 اردیبهشت 1396  2:37 PM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

آرامش" به معنای آن نيست که ؛
صدايي نباشد،
   مشکلي وجود نداشته باشد،
         يا کار سختی پيش رو نباشد،

 آرامش" يعني ؛
در ميان صدا،
   مشکل و کار سخت،
         دلی آرام وجود داشته باشد.....

                       "دلتون آرام "....*

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

جمعه 8 اردیبهشت 1396  2:37 PM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

زمین سردش بود ، زیرا ایمانش را ازدست داده بود. نه دانه ای از دلش سر در می آورد و نه پرنده ای روی شانه هایش آواز می خواند. قلبش از ناامیدی یخ زده بود و دستهایش درانجماد تردید مانده بود. خدا به زمین گفت : عزیزم! ایمان بیاور ، تا دوباره گرم شوی . اما زمین شک کرده بود. به آفتاب شک کرده بود .. به درخت شک کرده بود .. به پرنده شک کرده بود.
خداگفت : به یاد می آوری ایمان سال پیشت چگونه به پختگی رسید؟ تو داغ و پرشور بودی و تابستان شد و شور و شوقت به بار نشست و کم کم از آن شوق به بلوغ و از آن بلوغ به معرفت رسیدی .نام آن معرفت را پاییز گذاشتیم. اما من به تو گفتم که از پس هر معرفتی، معرفت دیگری ست. و پرسیدمت که آیا می خواهی تا ابد به این معرفت بسنده کنی ؟ تو اما بی قرار معرفتی دیگر بودی . و آنگاه به یادت آوردم که هر معرفت دیگر، درپی هزار رنج دیگراست . و تو برای معرفتی نو به ایمانی نو محتاجی. اما میان معرفت نو و ایمان نو فاصله ای تلخ و سرد است که نامش زمستان است. فاصله ای ست که در آن باید خلوت و تامل و تدبیر را به تجربه بنشینی. صبوری و سکوت وسنگینی را ...و تو پذیرفتی . اما حال وقت آن است که از زمستان خود به درآیی و دوباره ایمان بیاوری و آنچه را از زمستان آموختی درایمان تازه ات بکار بری. زیرا که ماندن دراین سکوت و سنگینی رسم ایمان نیست، ایمان شکفتگی و شور و شادمانی ست ..ایمان زندگی ست..و زمین ایمان آورد و جهان گرم شد ..زمین ایمان آورد و جهان سبز شد. زمین ایمان آورد و جهان به شور و شکفتگی و شادمانی رسید. نام ایمان تازه زمین بهار بود.

 #عرفان_نظرآهاری   

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

جمعه 8 اردیبهشت 1396  2:37 PM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

این متن و خیلی دوست دارم...

 میدونی موقع تولد وقتی خدا داشت بدرقمون میکرد چی گفت؟؟؟؟!!!!!!! 
گفت داری به دنیایی میری که غرورت را میشکنن وبه احساس پاکت سیلی میزنن!!!!!!  
نکنه ناراحت بشی....!!!! 
من تو کوله پشتیت عشق گذاشتم....... تا ببخشی!!!!!! 
خنده گذاشتم........ تا بخندی!!!!!!! 
اشک گذاشتم........ تا گریه کنی!!!!!!! 
و
مرررررررگ گذاشتم........ تا بدونی دنیا ارزش بدی کردن نداره!!!!!!!! 
پس خوب باش و خوبی کن  !!!!! 

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

جمعه 8 اردیبهشت 1396  2:38 PM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

 روزگاری در مرغزاری گنجشکی بر شاخه یک درخت لانه ای داشت و زندگی می کرد .گنجشک هر روز با خدا راز و نیاز و درد دل می کرد و فرشتگان هم به این راز و نیاز هر روزه خو گرفته بودند تا اینکه بعد از مدت زمانی طوفانی رخ داد و بعد از آن، روزها گذشت و گنجشك با خدا هيچ نگفت!

فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت:
 " می آید، من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارد و سر انجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست.

" فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود:" با من بگو از آنچه سنگینی سینه توست.

گنجشک  گفت:
لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این توفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی از لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست.

سکوتی در عرش طنین انداز شد. فرشتگان همه سر به زیر انداختند. خدا گفت:
" ماری در راه لانه ات بود. خواب بودی. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آنگاه تو از کمین مار پر گشودی. "  گنجشک  خیره در خدایی خدا مانده بود.

خدا گفت: " و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام بر خاستی. " اشک در دیدگان  گنجشک  نشسته بود. ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت. های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد.

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

جمعه 8 اردیبهشت 1396  2:38 PM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

ﺩﻭﺗﺎ ﺩﺳﺘﺎﺷﻮ ﻣﺸﺖ ﮐﺮﺩ ﺟﻠﻮﻡ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ :
ﺍﮔﻪ ﺑﮕﯽ گل ﮐﺪﻭﻣﻪ ﻣﯿﻤﻮﻧﻢ ...!!!
ﭼﻪ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﺳﺨﺘﯽ ﺑﻮﺩ ...
ﺗﺮﺱ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻧﺶ ﺗﻤﺎﻡ ﻭﺟﻮﺩﻣﻮ ﻓﺮﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ
ﺑﻮﺩ ...
ﺑﺮﺍﯼ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻧﺪﺍﺩﻧﺶ ﻣﺤﮑﻢ ﺯﺩﻡ ﭘﺸﺖ ﺩﺳﺖ
ﭼﭙﺶ !!!
ﻭ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﮔﻠﻪ ...!!!
ﺩﺳﺘﺸﻮ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ...گل بود،،،،،
ﺍﺷﮑﺎﻡ ﺟﺎﺭﯼ ﺷﺪ ﺭﻭﯼ ﮔﻮﻧﻪ ﻫﺎﻡ ...
ﺣﻮﺍﺳﺶ ﻧﺒﻮﺩ،ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺎ ﺩﺳﺖ ﺭﺍﺳﺘﺶ ﺍﺷﮑﺎﻣﻮ
ﭘﺎﮎ ﮐﺮﺩ ...
ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ تو ﺩﺳﺖ ﺭﺍﺳﺘﺶ ﻫﻢ گل بود!!!!!!
آنکه تو را میخواهد!!!!
به هر بهانه ای میماند!!!!!!

 زنده ياد حسين پناهی
 

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

جمعه 8 اردیبهشت 1396  2:38 PM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

مردمانی که در سواحل اقیانوس اطلس زندگی می کنند به صید خرچنگ آبی مشغولند. آنها خرچنگ هایی را که صید می کنند در سبد می اندازند. اگر فقط یک خرچنگ در سبد باشد، روی سبد درپوش می گذارند؛ اما وقتی چند خرچنگ صید کرده باشند، هرگز درپوش سبد را نمی گذارند. چون هرکدام از خرچنگ ها برای بیرون آمدن، دیگری را به کناری می کشد. بنابرای هرگز هیچ کدام موفق به فرار نمی شوند.

این روش انسان های ناموفق است. آنها دست به هر کاری می زنند تا دیگران را از پیشرفت باز دارند و مانع جلو رفتن آنها شوند. آنها برای نگهداشتن دیگران در سبد،از هر وسیله ای استفاده می کنند.

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

جمعه 8 اردیبهشت 1396  2:38 PM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

در یک قبیله آفریقایی وقتی فردی کار اشتباهی انجام میدهد افراد قبیله بجای طرد او را به مرکز روستا می آورند . سپس همه افراد قبیله به دورش حلقه می زنند و کارهای نیک و شایسته ای که فرد خطاکار انجام داده است بازگو می کنند . این بازگویی خوبیها به مدت دو روز ادامه می یابد . آنها اعتقاد دارند ذات هر انسانی پاک است اما هر کس ممکن است گاه خطا کند و ما باید در این هنگام به او کمک کنیم تا به ذات پاک خودش برگردد و تکیه کند .

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

جمعه 8 اردیبهشت 1396  2:38 PM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

دستمال کاغذی به اشک گفت:
قطره قطره‌ات طلاست

یک کم از طلای خود حراج می‌کنی؟
عاشقم.. با من ازدواج می‌کنی؟

اشک گفت: ازدواج اشک و دستمال کاغذی!؟
تو چقدر ساده‌ای خوش خیال کاغذی!

توی ازدواج ما، تو مچاله می‌شوی
چرک می‌شوی و تکه‌ای زباله می‌شوی

پس برو و بی‌خیال باش
عاشقی کجاست؟ تو فقط دستمال باش!

دستمال کاغذی، دلش شکست
گوشه‌ای کنار جعبه‌اش نشست

گریه کرد و گریه کرد و گریه کرد…
در تن سفید و نازکش دوید خون درد

آخرش، دستمال کاغذی مچاله شد
مثل تکه‌ای زباله شد

او ولی شبیه دیگران نشد
چرک و زشت مثل این و آن نشد

رفت اگرچه توی سطل آشغال
پاک بود و عاشق و زلال

او با تمام دستمال‌های کاغذی فرق داشت
چون که در میان قلب خود دانه‌های اشک کاشت.
...
#عرفان_نظر_آهاری

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

جمعه 8 اردیبهشت 1396  2:39 PM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

 آهنگري پس از گذراندن جواني پر شر و شور تصميم گرفت روحش را وقف خدا کند. سال ها با علاقه کار کرد، به ديگران نيکي کرد، اما با تمام پرهيزگاري، چيزي درست به نظر نمي آمد. حتي مشکلاتش مدام بيش تر مي شد.

يک روز عصر، دوستي که به ديدنش آمده بود، از وضعيت دشوارش مطلع شد. گفت:"واقعاً عجيب است، درست بعد از اين که تصميم گرفتي مرد خداترسي شوي، زندگي ات بد تر شده. نميخواهم ايمانت را ضعيف کنم، اما با وجود تمام تلاش هايت در مسير روحاني، هيچ چيز بهتر نشده." آهنگر بلافاصله پاسخ نداد: او هم بارها همين فکر را کرده بود و نفهميده بود چه بر سر زندگي اش آمده. اما نمي خواست دوستش را بي پاسخ بگذارد، شروع کرد به حرف زدن، و سرانجام پاسخي را که مي خواست يافت. اين پاسخ آهنگر بود: "در اين کارگاه، فولاد خام برايم مي آورند و بايد از آن شمشيري بسازم. ميداني چه طور اين کار را مي کنم؟ اول تکه فولاد را به اندازه جهنم حرارت مي دهم تا سرخ شود. بعد با بي رحمي، سنگين ترين پتک را بر مي دارم و پشت سر هم به آن ضربه ميزنم، تا اين که فولاد، شکلي را بگيرد که مي خواهم. بعد آن را در تشت آب سرد فرو مي کنم، و تمام اين کارگاه را بخار آب مي گيرد. فولاد به خاطر اين تغيير ناگهاني دما، ناله ميکند و رنج مي برد. بايد اين کار را آنقدر تکرار کنم تا به شمشير مورد نظرم دست يابم. يک بار کافي نيست."

آهنگر مدتي سکوت کرد، سيگاري روشن کرد و ادامه داد: "گاهي فولادي که به دستم مي رسد، نمي تواند تاب اين عمل را بياورد. حرارت، ضربات پتک و آب سرد، تمامش را ترک مي اندازد. مي دانم از اين فولاد هرگز تيغه شمشير مناسبي در نخواهد آمد."

باز مکث کرد و بعد ادامه داد: "مي دانم که خدا دارد مرا در آتش رنج فرو ميبرد. ضربات پتکي را که زندگي بر من وارد کرده پذيرفته ام و گاهي به شدت احساس سرما مي کنم انگار فولادي باشم که از آبديده شدن رنج مي برد. اما تنها چيزي که مي خواهم اين است؛

خداي من، از کارت دست نکش، تا شکلي را که تو مي خواهي، به خود بگيرم. با هر روشي که مي پسندي، ادامه بده، هر مدت که لازم است، ادامه بده، اما هرگز مرا به کوه فولادهاي بي فايده پرتاب نکن."

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

جمعه 8 اردیبهشت 1396  2:39 PM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

مردی قصد خودكشی داشت
به بالای صخره بلندی رفت .
طنابی به گردنش انداخت و آن را به صخره بست ،
مقداری سم خورد ،
خود را آتش زده و پرت كرد
و در همان حال به سر خود شلیك كرد .
تیر به خطا رفت
و طناب را قطع كرد !
مرد كه از حلق آویز شدن نجات یافته بود ،
به داخل آب افتاد و آتش خاموش شد !
خوردن آب دریا باعث شد ، استفراغ کرده و سم را از بدن او دفع كند .
ماهیگیری او را دید و از آب زنده بیرون آورد .
مرد به بیمارستان منتقل شد
و در آنجا
بعلت همراه نداشتن پول کافی درگذشت !!!!
 

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

جمعه 8 اردیبهشت 1396  2:39 PM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

يك مجسمه ساز روي صخره اي مشغول به كار بود. كسي كه آمده بود ببيند يك مجسمه
چگونه ساخته مي شود، اثري از مجسمه نديد، او فقط سنگی را ديد كه در اينجا و آنجا با
تيشه كنده و بريده مي شود.
شخص پرسيد: "چه مي كني؟ آيا مجسمه اي نمي سازي؟ من آمده ام تا ببينم يك مجسمه
چگونه ساخته مي شود، ولي فقط مي بينم كه تو سنگ ها را مي تراشي."
هنرمند گفت، "آن مجسمه پيشاپيش در درون اين سنگ نهفته است. نيازي به ساختنش
نيست. بايد به نوعي توده بي فايده ي سنگي را كه دور آن را گرفته از آن جدا شود و آنگاه
مجسمه خودش را متجلي مي سازد. مجسمه ساخته نمي شود، فقط كشف مي شود. آن را
دوباره اكتشاف مي كنم و به نور مي آورم."
استعدادها و قابلیتهای منحصر به فرد هر کس در درونش نهفته است، فقط نياز به آن است كه آزاد و رها شود. مسئله اين
نيست كه چگونه آن را توليد كنيم، بلكه فقط اين است كه چگونه پوشش ها و موانع آن را برداريم.

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

جمعه 8 اردیبهشت 1396  2:39 PM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

ﺭﻭﺯی ﭼﺮﭼﯿﻞ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺍﺯ ﯾﻪ ﮐﻮﭼﻪ ﺑﺎﺭﯾﮑﯽ
ﮐﻪ ﻓﻘﻂ ﺍﻣﮑﺎﻥ ﻋﺒﻮﺭ ﯾﻪ ﻧﻔﺮ ﺭﻭ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺭﺩ
ﻣﯿﺸﺪﻩ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺭﻭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺭﻗﺒﺎﯼ ﺳﯿﺎﺳﯽ
ﺯﺧﻢ ﺧﻮﺭﺩﺵ ﻣﯿﺮﺳﻪ ، ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﮐﻤﯽ ﺗﻮ
ﭼﺸﻢ ﻫﻢ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﻨﻦ ، ﺭﻗﯿﺒﻪ ﻣﯿﮕﻪ ﻣﻦ
ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﻭ ﮐﺞ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﻢ ﺗﺎ ﯾﻪ ﺁﺩﻡ ﺍﺣﻤﻖ
ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﻦ ﻋﺒﻮﺭ ﮐﻨﻪ !!!
ﭼﺮﭼﯿﻞ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﻭ ﮐﺞ ﻣﯿﮑﺮﺩﻩ
ﻣﯿﮕﻪ : ﻭﻟﯽ ﻣﻦ ﺍﯾﻨﮑﺎﺭﻭ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ !

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

جمعه 8 اردیبهشت 1396  2:39 PM
تشکرات از این پست
siryahya
دسترسی سریع به انجمن ها