0

**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

 
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

از خواب که بيدار شدم خيس عرق بودم. بخار داغي از روي پياده‌رو آجرفرش قفايي تازه آب‌پاشي شده برمي‌خاست. پروانه خاکستري بالي گيج از نور زرد گرد چراغ مي‌چرخيد. از ننو پايين پريدم و پابرهنه به آن‌سوي اتاق رفتم. مراقب بودم مبادا پا روي عقربي که شايد براي هواخوري از مخفيگاهش بيرون آمده باشد بگذارم. به طرف پنجره کوچک رفتم و هواي روستا را فرو دادم. صداي نفس شب مي‌آمد، زنانه و تنومند. به وسط اتاق برگشتم. پارچ آب را در لگن مفرغي خالي کردم و حوله‌ام را در آن خيس کردم. حولة خيس را روي سينه و پاهايم ماليدم، کمي خودم را خشک کردم. و پس از آن‌که مطمئن شدم ساسي لاي لباس‌هايم مخفي نشده است لباس پوشيدم. از پلکان سبزرنگ به سرعت پايين آمدم. دم در، به صاحب مسافرخانه، مردي يک چشمي و کم‌حرف، برخوردم. روي چهارپاية حصيري نشسته بود و سيگار مي‌کشيد. چشمش نيمه‌باز بود. با صداي گرفته‌اي پرسيد: «کجا مي‌روي؟»
«مي‌روم قدم بزنم. هوا خيلي داغ است.»
«هوم، همه جا بسته است، و خيابان‌هاي اين اطراف چراغ ندارد، بهتر است همين‌جا بماني.»
شانه‌هايم را بالا انداختم و زيرلب گفتم: «زود برمي‌گردم.» درون تاريکي فرو رفتم. اول چشم‌هايم جايي را نمي‌ديد. کورمال کورمال کنار خيابان سنگفرش راه افتادم. سيگاري روشن کردم. ناگهان ماه از پشت ابر سياهي بيرون آمد و نور آن ديوار سفيدي را که بعضي از قسمت‌هايش فروريخته بود روشن کرد. ايستادم، سفيدي نور چشمم را مي‌زد. باد خفيف سوت مي‌زد. هواي درخت‌هاي تمبر هندي را تنفس مي‌کردم. شب آکنده از صداي برگ‌ها و حشره‌ها زمزمه مي‌کرد. زنجره‌ها لاي علف‌هاي بلند بيتوته کرده بودند. سرم را بالا کردم: ستاره‌ها نيز آن بالا اطراق کرده بودند. انديشيدم جهان نظام پهناوري از نشانه‌هاست، گفت‌وگوي موجودات عظيم. حرکات من، اره زنجره، چشمک ستاره، جملگي چيزي به‌جز مکث‌ها و هجاها و عبارات پراکندة آن گفت‌وگو نبود. من هجاي کدام کلمه بودم؟ چه کسي آن کلمه را به زبان مي‌آورد؟ به چه کسي گفته مي‌شود؟ سيگارم را روي کف پياده‌رو انداختم، وقتي که مي‌افتاد کمان درخشاني کشيد و همانند ستارة دنباله‌دار ريزي جرقه‌هاي کوچکي زد.
مدتي طولاني آهسته راه رفتم. در امان لب‌هايي که در آن لحظه مرا با چنان شعفي تلفظ مي‌کرد احساس رهايي مي‌کردم. شب باغ چشم‌ها بود. وقتي به آن‌سوي خيابان مي‌رفتم، صداي بيرون آمدن کسي از در خانه‌اي به گوشم رسيد. سر برگرداندم. اما نتوانستم چيزي را تشخيص دهم. قدم تند کردم. چند لحظه بعد صداي خفيف کشيده شدن صندل روي سنگفرش گرم به گوشم رسيد. با اين‌که حس مي‌کردم سايه با هر قدمي نزديک‌تر مي‌شود، نخواستم نگاه کنم. خواستم بدوم. نتوانستم. ناگهان متوقف شدم. پيش از آن‌که بتوانم از خودم دفاع کنم، نوک چاقويي را روي پشتم احساس کردم، و صداي مطبوعي آمد: «تکان نخور، آقا، وگرنه فرو مي‌کنم.»
بي‌آن‌که سربرگردانم پرسيدم: «چه مي‌خواهي؟»
با صداي آرام و تقريباً دردآلودي جواب داد: «چشم‌هايت را، آقا.»
«چشم‌هايم را؟ چشم‌هايم را براي چه مي‌خواهي؟ ببين،من مقداري پول دارم. زياد نيست،ولي يک چيزي مي‌شود. همه‌اش را به تو مي دهم به شرط آن‌که ولم کني بروم. مرا نکش.»
«نترس، آقا،نمي‌کشمت. من فقط چشم‌هايت را مي‌خواهم.»
دوباره پرسيدم:«اما چرا چشم‌هاي مرا مي‌خواهي؟»
«محبوبة من هوس کرده ست. دلش دسته گلي از چشم‌هاي آبي مي‌خواهد. و اين‌طرف‌ها چشم آبي کم پيدا میشود.»
«چشم‌هاي من به درد تو نمي‌خورد. چشم‌هاي من ميشي است، نه آبي.»
«نخواهي مرا گول بزني، آقا. خوب مي‌دانم که چشم‌هايت آبيست.»
«چشم‌هاي هم‌نوع خودت را درنياور، به جايش چيز ديگري به تو ميدهم.»
با خشونت گفت: «نمي‌خواهد واسة من موعظه کني، بچرخ ببينم.»
برگشتم. مرد ريزنقش و ظريفي بود. کلاه مکزيکي لبه پهنش نيمي از چهره‌اش را پوشانده بود و در دست راستش قداره‌اي داشت که تيغه‌اش زير نور ماه مبدرخشيد.
«بگذار صورتت را ببينم.»
کبريتي زدم و نزديک صورتم گرفتم. شعله‌اش باعث شد. چشم‌هايم را تنگ کنم. با فشار دستش پلک‌هايم را از هم باز کرد. نمي‌توانست خوب ببيند. روي نوک پنجه‌اش ايستاد و به دقت به چشم‌هايم خيره شد. شعلة کبريت انگشت‌هايم را سوزاند. چوب کبريت را انداختم. لحظه‌اي به سکوت گذشت.
« حالا قبول کردي؟ آبي نيست.»  جواب داد: «خيلي زرنگي، نه؟ بگذار ببينم. يکي ديگر روشن کن.»
کبريت ديگري زدم، و آن را نزديک چشم‌هايم گرفتم، آستينم را کشيد، آمرانه گفت:«زانو بزن.»
زانو زدم. با يک دست موهايم را گرفت و سرم را عقب کشيد. کنجکاو و نگران روي صورتم خيره شد، قداره‌اش به آرامي پايين آمد تا آن‌که پلک‌هايم را خراشيد. چشم‌هايم را بستم. آمرانه گفت: «چشم‌هايت را باز نگه‌دار.»چشم‌هايم را باز کردم. شعلة کبريت مژه‌هايم را سوزاند. به يک‌باره رهايم کرد.«خيلي خوب، آبي نيست. برو پي کارت.»

 

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

چهارشنبه 23 فروردین 1396  7:48 PM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

خانه ی بی عشق خانه نیست
چهاردیواری بسته ای می ماند،
تا یادمان نرود کجای این شهر
سرمان را بر بالشت بگذاریم . . .

خانه ، مردی را می خواهد:
تا وقتی زنی دلتنگ شد
حالت چشمانش را بخواند
پای عقل و منطق را وسط نکشد
محکم درآغوش بگیردش
آنقدر که بمیرد،تمام شود
اشک های دلتنگی . . !

خانه ،زنی را می خواهد:
پر از دوست داشتن های بی مرز
تا مردی برای دیدن روی ماهش
تمام راه را دوتا یکی طی کند . . .

خانه ی بی عشق ، خانه نیست
خانه ، عشق و امنیت می خواهد
امیدهای روشن و آغوش مطمئن می خواهد . . .

 

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

چهارشنبه 23 فروردین 1396  7:50 PM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

روزی ملا نصرالدین در خزینه حمام به خواندن پرداخت. آواز خود را بسیار نیکو و شیرین یافت. پس به نزد حاکم رفت و به او گفت هر آینه مهمان گرانقدری داشتی مرا خبر کن تا از آواز ملکوتی خود وی را مستفیض گردانم.
بعد از مدتی چند نفر مهمان حاکم شدند و حاکم خواست تا بساط سرور آنان را مهیا کند پس یاد ملا افتاد و به نوکرانش دستور داد تا وی را حاضر کنند.
ملا که آمد به وی گفت: بخوان.
ملا گفت: فرمان بده تا خزینه ای بیاورند.
حاکم گفت مردک چطور اینجا خزینه مهیا کنم؟ پس ملا به خمره ای بزرگ که تا نیمه پر از آب بود رضایت داد و وقتی خمره حاضر شد سر در خمره کرد و آوازی بس دلخراش سر داد.
حاکم گفت: مردک به خدا قسم تا بحال آوازی جگرخراش تر از اینی که تو خواندی نشنیده بودم.
پس دستور داد که ملا را به همراه خمره آب به سر چهارسوق بازار برند و عابران هنگام عبور دست خود را با آب خمره تر کرده و چکی در گوش ملا بزند تا آب خمره تمام شود.
ملا با هر چکی که میخورد شکر خدا میکرد که حاکم خزینه آماده نکرده بود که تا آب آن تمام میشد از او جز استخوانی باقی نمیماند....

 

 

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

چهارشنبه 23 فروردین 1396  7:50 PM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

عارفی بود که شاگردان زیادی داشت و حتی مردم عامه هم مرید او بودند و آوازه اش همه جا پیچیده بود.
روزی به آبادی دیگری رفت
عابد به نانوایی رفت و چون لباس درستی نپوشیده بود نانوا به او نان نداد و عابد رفت.
مردی که آنجا بود عابد را شناخت، به نانوا گفت این مرد را می شناسی؟
گفت: نه. گفت: فلان عابدبود،
نانوا گفت: من از مریدان اویم، دوید دنبالش و گفت می خواهم شاگرد شما باشم،
عابد قبول نکرد.
نانوا گفت اگر قبول کنی من امشب تمام آبادی را طعام می دهم، عابد قبول کرد.
وقتی همه شام خوردند، نانوا گفت: سرورم دوزخ یعنی چه؟
عابد: دوزخ یعنی اینکه تو برای رضای خدا یک نان به بنده خدا ندادی ولی برای رضایت دل بنده خدا یک آبادی نان دادی!

 

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

چهارشنبه 23 فروردین 1396  7:50 PM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

اگر یک دزد هرگز به مدرسه نرفته ست
ممکن ست از واگن باری سرقت کند
اما
اگر دارای تحصیلات دانشگاهی باشد
ممکن ست همه راه آهن را سرقت کند

 

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

چهارشنبه 23 فروردین 1396  7:51 PM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

جوﺍﻧﯽ ﺍﺯ ﺷﯿﺦ ﻣﺤﻤﺪ ﻏﺰﺍﻟﯽ ‏( ﺭﺣﻤﻪ ﺍﻟﻠﻪ ‏) ﭘﺮﺳﯿﺪ؟ ﺍﯼ ﺷﯿﺦ! ﺣﮑﻢ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﯽ ﻧﻤﺎﺯ ﭼﯿﺴﺖ؟ ﺷﯿﺦ ﮔﻔﺖ: ﺣﮑﻤﺶ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﻣﺴﺠﺪ ﺑﺒﺮﯼ، ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻗﺎﺿﯽ ﺑﺎﺷﯽ ﺩﻋﻮﺗﮕﺮ ﺑﺎﺵ، ﭼﺮﺍ ﺍﮐﺜﺮ ﻣﺮﺩﻡ ،ﻧﺎﺧﻮﺍﻧﺪﻩ ﻗﺎﺿﯽ ﺍﻧﺪ؟ ﺑﺎﻟﺨﺼﻮﺹ ﺩﺭ ﺣﻖ ﺭقیبان ﺧﻮد

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

چهارشنبه 23 فروردین 1396  7:51 PM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

شبلی (عارف معروف)
به مسجدی رفت كه دو ركعت نماز بخواند.
در آن مسجد كودكان درس میخواندند و وقت نان خوردن كودكان بود.
دو كودك نزدیك شبلی نشسته بودند.
یكی پسر ثروتمندی بود و دیگری پسر فقیری.
در زنبیل پسر ثروتمند پاره ای حلوا بود و در زنبیل پسر فقیر نان خشك.
پسر فقیر از او حلوا میخواست.
آن كودك میگفت : اگر خواهی كه پاره ای حلوا به تو دهم، سگ من باش و چون سگان بانگ كن.
آن بیچاره بانگ سگ كرد و پسر ثروتمند پاره ای حلوا بدو میداد.
باز دیگر باره بانگ میكرد و پاره ای دیگر می گرفت.
همچنین بانگ میكرد و حلوا میگرفت.
شبلی در آنان مینگریست و میگریست. كسی از او پرسید:
ای شیخ تو را چه رسیده است كه گریان شده ای؟
شبلی گفت: نگاه كنید كه طمع كاری به مردم چه رسانَد؟
اگر آن كودك بدان نان تهی قناعت میكرد و طمع از حلوای او بر میداشت، سگ همچون خویشتنی نمیشد

 

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

پنج شنبه 24 فروردین 1396  9:55 AM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

از حموم عمومی شهر در اومدیم و نم نم بارون میزد _ خانومی جوون و محجبه بساط لیف و جوراب و ... جلوش پهن بود _
رفت جلو و آروم سلام کرد و نصفه بیشتره لیف و جوراباشو خرید _ تعجب کردم و پرسیدم : داداش واسه کی میخری ؟
ما که تازه از حموم در اومدیم _ اونم اینهمه !
 گفت : تو این سرما از سر غیرتشه که با دستفروشی خرجشو در میاره _ وگرنه میتونست الآن تو یه بغل نرم و یه جای گرم تن فروشی و فاحشگی کنه !
پس بخر و بخریم تا شرف و ناموس مملکتمون حفظ شه _ برگشت تو حموم و صدا زد :
نصرت اینارو بزار دم دست مردم و بگو صلواتیه

 

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

پنج شنبه 24 فروردین 1396  9:56 AM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

پدری به پسرش وصیت کرد که در عمرت این سه کار را نکن :

 راز دل به زن مگو ، با نو کیسه معامله نکن و با آدم کم عقل رفیق نشو .

بعد از این که پدر ازدنیا رفت پسر خواست بداند که چرا پدرش به
او چنین وصیتی کرده؟ پیش خودشگفت : امتحان کنم
ببینم پدرم درست گفته یا نه.
هم زن گرفت، هم قرض کردو هم با آدم کم عقل دوست شد.
روزی زن جوان از خانه بیرون رفت. مرد فوری رفت گوسفندی آورد و در خانه کشت و خون گوسفند را دور خانه ریخت و لاشه اش رازیرزمین پنهان کرد. زن وارد خانه شد و به شوهرش گفت : چه شده؟ خون ها مال چیست؟
مرد گفت : آهسته حرف بزن. من یک نفر را کشته ام. او دشمن من بود.
اگر حرفی زدی تو را هم می کشم. چون غیر از من و تو کسی از این راز خبرندارد. اگر کسی بفهمد معلوم می شود تو گفته ای.
زن،تا اسم کشته شدن را شنید، فوری به پشت بام رفت و صدا زد : مردم به فریادم برسید.

شوهرم یک نفر را کشته، حالا می خواهد مرا هم بکشد. مردم دهبه خانه آنها آمدند. کدخدای ده که کم عقل بود و دوست صمیمی آن مرد بود فوری مرد را گرفت تا به محکمه قاضی ببرد. در راه که می رفتند به آدم نوکیسه برخوردند.

مرد نو کیسه که از ماجرا خبر شده بود دوید و گریبان مرد را گرفت و گفت : پولی را که به تو قرض داده ام پس بده. چون ممکن است تو کشته بشوی و پول من از بین برود.
به این ترتیب، مرد، حکمت این ضرب المثل را دانست. سپس لاشه گوسفند را نشان داد و اصل ماجرا را به قاضی گفت و آزاد شد

 

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

پنج شنبه 24 فروردین 1396  9:56 AM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

هر زنی باید بخواند 👇

💎یکی از شرکت های هواپیمایی برای مدیرانی که همسرانشان را همراه خودشان به سفرهای هوایی آن شرکت میبرند50%تخفیف روی بلیط در نظر گرفت.
پس از مدتی این طرح با استقبال بسیاری مواجه شد و اکثر مدیران همسرانشان را در پروازها همراه خود میبرند.
این شرکت سپس با فرستادن نامه ای به همسران این افراد نظرشان را درباره سفرها جویا شدند
 پاسخی که از تمام زنان گرفتند دو کلمه بود:

کدوم سفر؟!!!!!!!!!

 

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

پنج شنبه 24 فروردین 1396  9:57 AM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

مردی مرغ چکاوکی را به دام انداخت و خواست که او را بخورد . چکاوک که خود را اسیرمرد دید گفت ای بزرگوار تو در زندگی ات این همه مرغ و خروس و گاو و گوسفند خورده ای و از خوردن آن زبان بسته ها هرگز سیر نشده ای و از خوردن من هم سیر نخواهی شد. پس مرا آزاد کن تا به جای آن سه پند به تو بدهم که در زندگی ات به دردت بخورند و با به کار گیری آنها نیکبخت شوی.

اولین پند این است که هرگز سخن محال را باور نکن .
مرد که از شنیدن اولین پند خشنود شده بود چکاوک را رها کرد و چکاوک بر سر دیوار نشست و گفت پند دیگر اینکه هرگز بر گذشته غم نخور و بر آنچه از دست داده ای حسرت نخور.
سپس ادامه داد . اما در بدن من مرواریدی گرد و گرانبها وجود داشت به وزن 300 گرم که با آزاد کردن من بخت خود و سعادت فرزندانت را بر باد دادی زیرا مانند آن در عالم وجود ندارد.

مرد از شنیدن این سخن از حسرت و ناراحتی به خود پیچید و شیون کرد . چکاوک که حال او را دید گفت مگر نگفتم بر گذشته غم نخور و حسرت چیزی را که از دست دادی نخور ؟ و مگر نگفتم حرف محال را باور مکن من 100 گرم هم نیستم چگونه مرواریدی 300 گرمی در بدن من جا می گیرد؟
مرد که به خودش آمده بود، خوشحال شد که چکاوک دروغ گفته و پرسید خوب پند سومت چیست؟

چکاوک گفت: با آن دو پند چه کردی که سومی را به تو بدهم؟

 

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

پنج شنبه 24 فروردین 1396  9:58 AM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

يكى، در پيش بزرگى از فقر خود شكايت مى‏كرد و سخت مى‏ناليد. گفت: «خواهى كه ده هزار درهم داشته باشى و چشم نداشته باشى؟»
گفت: «البته كه نه. دو چشم خود را با همه دنيا عوض نمى‏كنم.»
گفت: «عقلت را با ده هزار درهم، معاوضه مى‏كنى؟»
گفت: «نه.»
گفت: «گوش و دست و پاى خود را چطور؟»
گفت: «هرگز.»
گفت: «پس هم اكنون خداوند، صدها هزار درهم در دامان تو گذاشته است. باز شكايت دارى و گله مى‏كنى؟! بلكه تو حاضر نخواهى بود كه حال خويش را با حال بسيارى از مردمان عوض كنى و خود را خوش‏تر و خوش‌بخت‏تر از بسيارى از انسان‏هاى اطراف خود مى‏بينى. پس آنچه تو را داده‏اند، بسى بيش‏تر از آن است كه ديگران را داده‏اند و تو هنوز شكر اين همه را به جاى نياورده، خواهان نعمت بيش‏ترى هستى!»

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

پنج شنبه 24 فروردین 1396  9:58 AM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

یک روز از خواب بیدار می شوی و به تو می گویند این آخرین روز زندگی توست از جایت بلند می شوی دلت به حال خودت می سوزد با خودت فکر می کنی امروز چقد می توانی بیشتر زندگی کنی بیشتر از زندگی لذت ببری !دوش می گیری ، از کمدت بهترین لباس هایت را انتخاب می کنی و می پوشی ، جلوی آینه می ایستی موهایت را شانه می کنی ، به خودت عطر می زنی و غرق فکر می شوی که امروز باید هرچه می توانی مهربان باشی ، بخشنده باشی ، بخندی و لذت ببری !
از خواب بیدارش می کنی به او می گویی در این همه سال که گذشت چقد دوستش داشتی و نگفتی ، چقد عاشقش بودی و نمی دانست ، به او می گویی مرا بیشتر دوست بدار ، بیشتر نگاهم کن ، بگذار بیشتر دستانت را بگیرم و به این فکر می کنی فردا دیگر نمی بینی اش و چقد آن لحظه ها برایت قیمتی می شود لحظه هایی که هیچ وقت حسشان نمی کردی !
دوتایی از خانه می زنید بیرون می روی ته مانده حسابت را می تکانی ، کادو می گیری برای مادرت و پدرت به سراغشان می روی و به آنها می گویی که چقد برایت مهم هستند که چقد مدیونشان هستی ، مادرت را بغل می کنی ، پدرت را می بوسی و اشک می ریزی چون می دانی فردا دیگر نیستی ...
آن روز جور دیگری مردم را نگاه می کنی ، جور دیگری به حیوان خانگی ات اهمیت می دهی ، جوری دیگر می خندی ، جور دیگری دلت می لرزد ، جور دیگری زنده هستی و دائم به این فکر میکنی که چقدر حیف است اگر نباشم ... ، آن روز می فهمی هیچ چیز به اندازه ی بودنت و ماندنت با ارزش نبوده و نیست !
شب که می شود جشن می گیری و در کنارش احساس می کنی چقدر خوشبختی ولی حیف که آخرین شب زندگی توست ، پس بیشتر بغلش میکنی بیشتر نوازشش می کنی بیشتر نازش را می خری و بیشتر ... می گویی : آه کاش فردا هم بودم !
خوب اگر فردا هم باشی قول می دهی همین گونه باشی یا نه ؟
قول می دهم !
ممکن است فردا باشی ، قدر لحظه هایت را بیشتر بدان ، چون هیچ چیز به اندازه ی خودت و ماندنت ارزش ندارد...

 

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

پنج شنبه 24 فروردین 1396  9:58 AM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

زندگی شاید یک فیلم باشد...یک فیلم بلند یا کوتاه...فیلمی که زمانش مهم نیست،  کیفیتش مهم است...
از همان روز تولد شروع می کنیم به بازی...بعضی از بازیگر ها از پیش انتخاب شده اند اما بعضی دیگر را خودمان  انتخاب می کنیم... در انتخاب نقش های مهم باید دقت کنیم چون ممکن است داستان فیلم را عوض کنند...فیلم را خراب کنند...
بماند که بعضی ها فقط سیاه لشکرند...بود و نبودشان فرقی ندارد...
نقش اصلی و قهرمان فیلم خود ما هستیم...
بعضی سکانس ها سخت هستند...هزار بار کات می شوند و هزار بار از نو باید آن را بازی کنیم ...
گاهی فیلم زندگیمان خسته کننده و تکراری ست و گاهی پر از اتفاق و هیجان ...
پایان فیلم می تواند تلخ باشد یا شیرین فقط کاش فیلم زندگیمان بی معنی تمام نشود...
کاش تمام ما انسان ها در زندگیمان فیلمی بسازیم که اسمش ماندگار شود...

 

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

پنج شنبه 24 فروردین 1396  9:59 AM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

مردی درحالی‌که به قصرها و خانه‌های زیبا می‌نگریست به دوستش گفت:
 «وقتی این همه اموال را تقسیم می‌کردند ما کجا بودیم؟!!!»

دوست او دستش را گرفت و به بیمارستان برد و گفت: «وقتی این بیماری‌ها را تقسیم می‌کردند ما کجا بودیم؟!!!»

انسان زمانی که پیر میشه تازه میفهمه نعمت واقعی همون سلامتی، خانواده، عشق، شادی، باهم بودن، انرژی جوانی و... همین چیزای ساده بوده که همیشه داشته ولی هرگز بهشون اهمیت نداده و دنبال نداشته ها بوده...

 

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

پنج شنبه 24 فروردین 1396  9:59 AM
تشکرات از این پست
siryahya
دسترسی سریع به انجمن ها