💎یکی بود یکی نبود، یک دختربچة دهاتی بود مثل یک دستة گل که عزیز دردانة ننهاش بود و مادربزرگش از تخم چشمش او را بیشتر دوست داشت و برای او یک لچک قرمز درست کرد که روی خوشگلیش افتاد. همة مردم ده او را«لچک قرمز» اسم دادند.
یک روز ننهاش نان شیرمال پخت و گفت: «برو احوال ننجونت را بپرس، به من گفته که ناخوش است. این نان شیرمال و این کوزه روغن را هم برایش ببر..»
لچک کوچولوی قرمزی هم رفت تا مادربزرگش را ببیند که خانهاش در ده دیگر بود. همینکه خواست از جنگل بگذرد برخورد به بابا گرگه که خیلی دلش میخواست او را بخورد، ولی چون چند نفر هیزمشکن در آنجا بودند ترسید. گرگه از او پرسید: «کجا میروی؟» بچه که نمیدانست نباید واایستاد و به حرف گرگ گوش داد به او گفت: «میروم ننجون را ببینم، یک نان شیرمال و یک کوزه روغن که مادرم برایش فرستاده به او بدهم.» گرگه گفت: «خانهاش دور است؟» لچک کوچولوی قرمز گفت: «آره، خیلی دور است، آنور آسیاست که میبینی، آنجا اولین خانه ده.» گرگه گفت: «خیلی خوب، من هم میخواهم بروم او را بهبینم. من از این راه میروم و تو از آن راه. بهبینیم کدامیکیمان زودتر میرسیم.»
گرگه از راهی که نزدیکتر بود با شتاب هرچه بیشتر روانه شد و دخترک از راه دورتر رفت، سر راهش فندق میچید، دنبال پروانهها میدوید و از گلهایی که در سر راهش بود دسته گل درست میکرد. گرگ به زودی رفت و در خانة مادربزرگ و در زد.
تق، تق.
- کیه؟
گرگه صدایش را نازک کرد و گفت: «دخترت، لچک کوچولوی قرمز هستم که یک نان شیرمال و یک کوزة کوچک روغن که مادرم داده برایت میآورم.»
ننه یزرگ سرش درد می کرد و توی رختخواب خوابیده بود فریاد زد: «چفت در را بکش کلون میافتد.»
گرگه چفت را کشید در باز شد، پرید به جان مادربزرگ یک لقمهاش کرد، چون سه روز بود که چیزی گیرش نیامده بود.
بعد در را بست و رفت توی رختخواب ننهبزرگ در انتظار لچک کوچولوی قرمز خوابید. دختر کمی پس از آن رسیده در زد.
تق، تق.
- کیه؟
لچک کوچولوی قرمز که صدای گرفتة گرگ را شنید اول ترسید. اما گمان کرد مادربزرگش چایمون کرده جواب داد: «دخترت لچک کوچولوی قرمز یک نان شیرمال و یک کوزة کوچک روغن که مادرش داده برایت میآورد.»
گرگه صدایش را نازک کرد و گفت: «چفت در را بکش کلون میافتد.»
لچک کوچولوی قرمز چفت را کشید در باز شد. گرگه همین که دید دارد میآید خودش را زیر لحاف پنهان کرد و گفت: «نان شیرمال و کوزه را روی رف بگذار، بیا پهلویم بخواب.»
لچک کوچولوی قرمز که لحاف را پس زد از هیکل مادربزرگش ترسید و گفت: «ننجون بزرگه، چه دستهای درازی داری!»
- بچه جون، برای اینکه بهتر بغلت بگیرم.
- ننجون بزرگه، چه ساقهای درازی داری!
- برای اینکه بهتر بدوم.
- ننجون بزرگه، چه گوشهای گندهای داری!
- برای اینکه حرفت را بهتر بشنوم.
- ننجون، چه چشمهای درشتی داری!
- برای اینکه تو را بهتر ببینم.
- ننجون، چه دندانهای تیزی داری!
- بچه جون، برای اینکه بهتر تو را بخورم.
همینکه این را گفت گرگه پرید و لچک کوچولوی قرمز را خورد.
اثر صادق هدایت
اردیبهشت ماه 1319