0

**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

 
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

🖊کسی نمی‌تواند به طبیعت بگوید چرا زمستان شدی؟ چرا پاییز نماندی؟ 
کسی نمی‌تواند به برف بگوید که چرا آب شدی؟ یا اصلاً چرا آمدی که آب بشوی؟
کسی نمی‌تواند به زمین اعتراض کند که چرا انقدر سرد می‌شوی...
کسی نمی‌تواند به پاییز بگوید که چرا دلگیری؟ چرا برگ‌ها را حرام می‌کنی؟ چرا زرد می‌شوی؟ چرا اخم می‌کنی؟ چرا اشک می‌ریزی؟
کسی به تابستان نمی‌گوید که چرا انقدر گرمی؟ کسی نمی‌پرسد که بارانت کو؟ 
از همه مهم‌تر بهار که همه‌چیز تمام است ... و هیچ‌کس به بهار نمی‌گوید که تا الان کجا بودی؟ و کسی نمی‌گوید چرا همیشه نمی‌مانی؟

هیچ‌کس از تابستان توقع برف ندارد و هیچ‌کس از زمستان توقعِ گرمای تابستان و کولر آبی ندارد....

همان‌قدر که طبیعت حق دارد همیشه بهار نباشد 👤آدم هم حق دارد...

👤آدم حق دارد یک‌وقت‌هایی زمستان باشد 
حق دارد یک‌وقت‌هایی سرد باشد
یک‌وقت‌هایی دل‌گیر و گریان باشد 
یک‌وقت‌هایی به طرزِ خفه کننده‌ای گرم باشد...
گذرِ فصل‌ها طبیعت آدم است 
👤آدم همیشه بهار نیست...


 كيومرث مرزبان
 

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

دوشنبه 21 فروردین 1396  4:50 PM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

اجازه ندهیم یک رابطه که عمرش تمام شده هی کش پیدا کند تا جایی که همهء خاطرات خوبش را هم با خودش ببرد...
ما فقط بلد شدیم یلخی عاشق شویم. یاد گرفتیم فقط عشق بورزیم. یادمان ندادند عاشق چه جور"👤آدمی" شویم. آغوش باز کردیم و چشم باز نکردیم، دلمان لرزید دستمان و نگاهمان، حواسمان پرت یار شد، جاده را گم کردیم. کداممان وقتی فهمید معشوق از جنس دیگری ست، چیزی نیست که او می خواست،
برگشت توی جاده خودش؟ کداممان به وقتش رشته را پاره کردیم؟ 
زندگی کوفتمان شد. خوشی به کاممان ماسید ولی بیرون رفتن از رابطه را یاد نگرفتیم. 
تا ته داستان را از حفظ یم، از تلخی ماجرا خبر داریم ولی می زنیم به دل قصه تا ذوب شویم که تا آخر آخرش را بازی کرده باشیم غافل از اینکه ته قصه، گاهی فقط حسرت منتظر ماست...
 
 مریم  سمیع زادگان
 

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

دوشنبه 21 فروردین 1396  4:50 PM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

🖊هرگز با زنی که نومید 
گریه می کند
نجنگ
صورتش را نمی بینی؟
تمام باروت های او خیس خوردند
از این نبرد نابرابر دست بکش
نگذار ویرانه شود
مرد باش و
برگرد به مرزهای گذشته ات 
آن جا که دوستت دارمی شلیک نکرده ای که او بیفتد
آن جا که هنوز دست نیافتنی ست
بگذار برود پشت پنجره خانه شان
دوباره برایت ناز کند
نه برای زن ها جمله ای شکوهمند است
بگذار کمی از قفسی که تو برایش ساخته ای
دور شود
اوج بگیرد
زن ها برای زندگی باعشق
دنبال دوام اند
نه دام 
تو نجنگی
این پرنده یک روز خودش
سمت احساس تو
برمی گردد

 رسول ادهمی
 

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

دوشنبه 21 فروردین 1396  4:52 PM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

و فاصله ای ست ابدی،
میان «عشق» و «دوست داشتن»
که برای پیمودن این فاصله،
یا باید پرید، یا باید فرو چکید...
من هر دو را تجربه کردم.
عشق را اگر نتوانی به سمت دوست داشتن هدایت کنی،
تجربه ای دردناک خواهد شد!
خوبی دوست داشتن در این است که خراب نمی کند،
دفرمه نمی کند،
اسیر نمی کند...
اما عشق چیز دیگری است !
هیچ کس انتهایش را نمی داند
و شاید همین
جذابیت عشق است !!!

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

دوشنبه 21 فروردین 1396  4:52 PM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

ما آدمها استاد حرف زدنیم؛
دوستش نداشته باش،
دلتنگش نباش،
اینقدر در برابرش ضعیف نباش،
به عکسش آنجور نگاه نکن،
جای خالیش را پر کن...
به عمل کردنِ خودمان که میرسد؛
با دلتنگی و بغض به عکسش زل میزنیم و تند تند زیر لب حروفی شبیه حروف دوستت دارم میچینیم کنارِ هم...
از جای خالی ای که پر نشده و نمیشود با یک عکس سه در چهار که زل زده توی چشم هایمان حرف میزنیم
و قول میدهیم اینبار حرف حرفِ همان آدمِ توی عکس باشد،
به شرطی که راه رفته را برگردد
به شرطی که یک روز دیگر طعم دنیایِ بی عطر تنش و هرمِ نفس هایش را به ما نچشاند...
ما آدمها اصولا خوب حرف میزنیم،
ولی پایِ عملمان بدجور میلنگد...

 فاطمه جوادی 

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

دوشنبه 21 فروردین 1396  4:53 PM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

من جامدادی‌ را گذاشتم روی بخاری نفتی. فکرش را بکنید، تا این حد بی‌شعور بودم...
بعد آمد جامدادی را ورداشت و دید نصفش نیست، من هدفم این نبود که نصفِ جامدادی ذوب شود، هدفم این بود که جامدادی را یک جا قایم کنم که کمی اذیت بشود...
ولی هنوز خودم را نمی‌بخشم، دخترعمه به خانه آمد و صحنه را دید و زار زار زد زیر گریه ...
گفت عاشقِ این جامدادی بوده و جامدادیِ رویاهایش بوده‌است!
و منِ خر آن را ذوب کردم...
ولی خب فقط تقصیرِ من نبود، تقصیرِ خواهر و پسرعمه بود. آن‌ها با دخترعمه خوب نبودند. وقتی که دخترعمه و عمه‌ها رفتند عید دیدنی ما در باغ ماندیم و پسرعمه گفت: بیایین دخترعمه را اذیت کنیم!
آن‌ها می‌خواستند دفترچه خاطراتش را یواشکی بردارند و بخوانند و بعد قایمش کنند...
یک‌بار دلیلِ این بد بودن‌شان را پرسیدم، گفتم: چرا او را دوست ندارید؟
گفتند: چون خیلی احساساتی‌ست....
اتفاقاً همان سال‌ها تلویزیون هم اوشین نشان می‌داد، یک قسمتِ سریال اوشین با ناراحتی رفت داخلِ یک اتاقِ دیگر و شروع کرد به گریه کردن، بعد چند خانمِ بد اخلاق که دقیق یادم نیست چه نسبتی با اوشین داشتند با نفرت گفتند:«اون خیلی احساساتیه!»
یکی از عمه‌هایم خیلی زود فوت کرد، چند سال بعد مادربزرگم فوت کرد. یک فیلمِ سیزده به‌در داشتیم که در آن هر دوی‌شان بودند...هر بار که آن فیلم را می‌گذاشتم پدر زار زار گریه می‌کرد و مادر می‌گفت فیلم را عوض کنیم.
آن جا بود که فهمیدم پدر هم احساساتی‌ست...
اما پدر نفرت انگیز نبود، به شدت دوست داشتنی بود و هست و خواهد بود...
مادرم تعریف می‌کند یک بار با پدر به سینما رفتند تا فیلمِ گل‌های داوودی را ببینند، پدرم به قدری گریه کرد که صندلی بغلی‌ها به او دستمال می‌دادند و دلداری‌اش می‌دادند...فکر کنم خود بیژن امکانیان هم شرمنده شده بود...
یک‌بار خواهرم بچه بود، صبح بیدار شد و دید چشمانش باز نمی‌شود، چشمانش قِی کرده بودند. پدرم با چای و پنبه رفته بود بالاسرش و همینطور که اشک می‌ریخت چشمانِ خواهر را می‌شست...
اما خب دروغ‌ چرا؟ بعدتر که بزرگ‌تر شدیم، از میزانِ احساساتی بودنِ پدرمان خنده‌مان می‌گرفت، چون با قهرمان شدن رضازاده بغض می‌کرد، با گلِ علی دایی بغض می‌کرد، با فیلم هم که بماند...حتی خاطرم هست یک‌بار دزد به خانه‌ی همسایه‌مان آمد، بعد خانم همسایه شروع کرد به جیغ و داد، دزد فرار کرد. پدرم به کوچه آمد و دوید دنبالِ دزد ولی وسطِ راه بغض‌اش گرفت و برگشت...دلش به حال دزد سوخت... 
امروز عصر رفته بودیم خرید. ناگهان در یک فروشگاه ادکلنی را پیدا کردم که وقتی که بچه بودم پدرم آن را به تن می‌زد. من همیشه دوست داشتم مالِ من باشد و همیشه آن را یواشکی می‌زدم. امروز وقتی که بعد از سال‌ها بوییدمش ناخودآگاه بغض کردم. بعد ادکلن را خریدم. وقتی که آن را به خودم زدم بغض کردم و از آن لحظه تا الان هر بار بویش در سرم می‌پیچد بغضم می‌گیرد...
برایم سوال شد که کلاً چرا انقدر گریه می‌کنم و بغضم می‌گیرد؟ چرا تا این حد اشکم دمِ مشکم است؟
با شنیدنِ خبرِ خوب بغض می‌کنم، با خواندن اشعار حافظ بغض می‌کنم، با کوچک‌ترین دل‌تنگی‌ای بغض می‌کنم، با صدای مادرم بغض می‌کنم، با بوی پدرم بغض می‌کنم، با خنده‌ی خواهرم بغض می‌کنم، با دیدنِ آرامشِ یار بغض می‌کنم، با هر آغوش و حرفِ عاشقانه‌ی بغض می‌کنم، با دوباره دیدنِ گلِ خداداد بغض می‌کنم، با دیدنِ بچه‌ای که در فروشگاه گریه می‌کند بغض می‌کنم...
یک‌هو به خودم گفتم:«ای دلِ غافل... تو همون آدم احساساتیه شدی...»
حال اگر می‌خواهید جامدادی‌ام را بسوزانید بسوزانید، اگر می‌خواهید بی‌اجازه سر وقتِ دفترچه خاطراتم بروید بروید، اگر می‌خواهید به بغض‌هایم بخندید بخندید، فقط بگذارید وقتی که بغضم می‌گیرد گریه کنم، چون آدم‌های معمولی را گذرِ زمان پیر می‌کند و آدم‌های احساساتی را قورت دادنِ بغض‌های‌شان...

 کيومرث مرزبان
 

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

دوشنبه 21 فروردین 1396  5:00 PM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

واسه رد شدن از سیم خاردارها نیاز به یه نفر داشتن تا روی سیم خاردارها بخوابه و بقیه از روش رد بشن.
داوطلب زیاد بود ...
قرعه انداختند.
افتاد بنام یه جوون.
همه اعتراض کردند الا یه پیرمرد!
گفت: " چیکار دارید! بنامش افتاده دیگه! "
بچه ها از پیرمرد بدشون اومد.
دوباره قرعه انداختند بازم افتاد بنام همون جوون .
جوون بلافاصله خودش رو به صورت انداخت رو سیم خاردار.
بچه ها با بی میلی و اجبار شروع کردن به رد شدن از روی بدن جوون.
همه رفتن الا پیرمرد.
گفتند: " بیا! "
گفت " نه! شما برید! من باید وایسم بدن پسرم رو ببرم برای مادرش!
مادرش منتظره!
 

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

دوشنبه 21 فروردین 1396  5:02 PM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

گروهی از دانشمندان ۵ میمون را در قفسی قرار دادند.
در وسط قفس یک نردبان و بالای نردبان دسته ای موز گذاشتند.
هر زمانی که میمونی بالای نردبان می‌رفت تا موزها را بردارد، دانشمندان بر روی سایر میمون‌ها آب سرد می‌پاشیدند.
پس از مدتی، هر وقت که میمونی بالای نردبان می‌رفت سایرین او را کتک می‌زدند.
مدتی بعد هیچ میمونی علی‌رغم وسوسه‌ای که داشت جرات بالا رفتن از نردبان را به خود نمی‌داد.
دانشمندان تصمیم گرفتند که یکی از میمون‌ها را بردارند و با یک میمون جدید جایگزین کنند. اولین کاری که این میمون جدید انجام داد این بود که سعی کرد تا بالای نردبان برود، که بلافاصله توسط سایرین مورد ضرب قرار گرفت.
پس از چندبار کتک خوردن میمون جدید با این که نمی‌دانست چرا، اما یاد گرفت که بالای نردبان نرود.
میمون دومی جایگزین گردید و همان اتفاق تکرار شد. میمون جدید اول هم در کتک زدن میمون جدید دوم شرکت میکرد. سومین میمون هم جایگزین شد و دوباره همان اتفاق (کتک خوردن) تکرار گردید.
به همین ترتیب چهارمین و پنجمین میمون نیز عوض شدند.
آن چیزی که باقی مانده بود گروهی متشکل از ۵ میمون بوده که با این که هیچ‌گاه آب سردی بر روی آن‌ها پاشیده نشده بود، میمونی را که بالای نردبان می‌رفت را کتک می‌زدند.
✅اگر امکان داشت که از میمون‌ها بپرسند که چرا میمونی که بالای نردبان می‌رود را کتک می‌زنند شرط خواهیم بست که جواب آن‌ها این خواهد بود: 

⭐️ “ من نمی‌دانم، این رسم ماست. همه این کارو میکنن ” ⭐️ !
 

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

دوشنبه 21 فروردین 1396  5:08 PM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

💎یکی بود یکی نبود، یک دختربچة دهاتی بود مثل یک دستة گل که عزیز دردانة ننه‌اش بود و مادربزرگش از تخم چشمش او را بیش‌تر دوست داشت و برای او یک لچک قرمز درست کرد که روی خوشگلیش افتاد. همة مردم ده او را«لچک قرمز» اسم دادند. 

یک روز ننه‌اش نان شیرمال پخت و گفت: «برو احوال ننجونت را بپرس، به من گفته که ناخوش است. این نان شیرمال و این کوزه روغن را هم برایش ببر..» 

لچک کوچولوی قرمزی هم رفت تا مادربزرگش را ببیند که خانه‌اش در ده دیگر بود. همین‌که خواست از جنگل بگذرد برخورد به بابا گرگه که خیلی دلش می‌خواست او را بخورد، ولی چون چند نفر هیزم‌شکن در آن‌جا بودند ترسید. گرگه از او پرسید: «کجا می‌روی؟» بچه که نمی‌دانست نباید واایستاد و به حرف گرگ گوش داد به او گفت: «می‌روم ننجون را ببینم، یک نان شیرمال و یک کوزه روغن که مادرم برایش فرستاده به او بدهم.» گرگه گفت: «خانه‌اش دور است؟» لچک کوچولوی قرمز گفت: «آره، خیلی دور است، آن‌ور آسیاست که می‌بینی، آن‌جا اولین خانه ده.» گرگه گفت: «خیلی خوب، من هم می‌خواهم بروم او را به‌بینم. من از این راه می‌روم و تو از آن راه. به‌بینیم کدام‌یکی‌مان زودتر می‌رسیم.» 

گرگه از راهی که نزدیک‌تر بود با شتاب هرچه بیش‌‌تر روانه شد و دخترک از راه دورتر رفت، سر راهش فندق می‌چید، دنبال پروانه‌ها می‌دوید و از گل‌هایی که در سر راهش بود دسته گل درست می‌کرد. گرگ به زودی رفت و در خانة مادربزرگ و در زد. 

تق، تق.

- کیه؟

گرگه صدایش را نازک کرد و گفت: «دخترت، لچک کوچولوی قرمز هستم که یک نان شیرمال و یک کوزة کوچک روغن که مادرم داده برایت می‌آورم.» 

ننه‌ یزرگ سرش درد می کرد و توی رختخواب خوابیده بود فریاد زد: «چفت در را بکش کلون می‌افتد.» 

گرگه چفت را کشید در باز شد، پرید به جان مادربزرگ یک لقمه‌اش کرد، چون سه روز بود که چیزی گیرش نیامده بود. 

بعد در را بست و رفت توی رختخواب ننه‌بزرگ در انتظار لچک کوچولوی قرمز خوابید. دختر کمی پس از آن رسیده در زد. 

تق، تق.

- کیه؟

لچک کوچولوی قرمز که صدای گرفتة گرگ را شنید اول ترسید. اما گمان کرد مادربزرگش چایمون کرده جواب داد: «دخترت لچک کوچولوی قرمز یک نان شیرمال و یک کوزة کوچک روغن که مادرش داده برایت می‌آورد.»

گرگه صدایش را نازک کرد و گفت: «چفت در را بکش کلون می‌افتد.»

لچک کوچولوی قرمز چفت را کشید در باز شد. گرگه همین که دید دارد می‌آید خودش را زیر لحاف پنهان کرد و گفت: «نان شیرمال و کوزه را روی رف بگذار، بیا پهلویم بخواب.»

لچک کوچولوی قرمز که لحاف را پس زد از هیکل مادربزرگش ترسید و گفت: «ننجون بزرگه، چه دست‌های درازی داری!»

- بچه جون، برای این‌که بهتر بغلت بگیرم.

- ننجون بزرگه، چه ساق‌های درازی داری!

- برای‌ این‌که به‌تر بدوم.

- ننجون بزرگه، چه گوش‌های گنده‌ای داری!

- برای این‌که حرفت را بهتر بشنوم.

- ننجون، چه چشم‌های درشتی داری!

- برای این‌که تو را به‌تر ببینم.

- ننجون، چه دندان‌های تیزی داری!

- بچه جون، برای این‌که بهتر تو را بخورم.

همین‌که این را گفت گرگه پرید و لچک کوچولوی قرمز را خورد.

اثر صادق هدایت

اردیبهشت ماه 1319
 

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

دوشنبه 21 فروردین 1396  5:10 PM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

🎬 قدیما ﺣﺮﻳﻢ ﺧﺼﻮﺻﻲ ﻧﺒﻮﺩ ﺣﺘﻲ ﺣﻤﺎﻣﺶ ﻋﻤﻮﻣﻲ ﺑﻮﺩ،ﻭﻟﻲ ﭼﺸﻢ ﻫﻴﭽﻜﺲ ﻫﺮﺯﻩ ﻧﺒﻮﺩ .
ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯﺍ ﭘﺎﻱ ﻛﺴﻲ ﺟﻠﻮ ﻛﺴﻲ ﺩﺭﺍﺯ ﻧﺒﻮﺩ،ﻭﻟﻲ ﭘﺸﺖ ﭘﺎ ﺯﺩﻥ ﻫﻢ ﻧﺒﻮﺩ .
ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯﺍ ﺣﺮفی ﺗﻮی ﺩﻟﻬﺎ ﻧﺒﻮﺩ ﻛﻪ ﻫﻴﭻ،ﺣﺮﻓﻲ ﻫﻢ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﻛﺴﻲ ﻧﺒﻮﺩ .
ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯﺍ ﺑﺮﮔﺮ ﻭ ﭼﻨﺠﻪ ﻭ ﺑﺨﺘﻴﺎﺭﻱ ﻧﺒﻮﺩ،ﮊﻟﻪ ﻭ ﭘﺎﻱ ﺳﻴﺐ ﻧﺪﺍﺷﺖ، ﻧﻮﻥ ﻭ ﭘﻨﻴﺮ ﺑﻮﺩ.
ﺍﻭﺝ ﻛﻼﺳﺶ ﺗﻮﻱ ﺳﺒﺰﻱ ﻭ ﺍﻧﻮﺍﻉ ﺗﺮﺷﻲ ﻭ ﺁﺵ ﺑﻮﺩ .
ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯﺍ ﺭﻧﮓ ﺳﺎﻝ ﻧﺒﻮﺩ، ﻣﺎﻧﺘﻮﻫﺎﻱ ﺭﻧﮕﺎﻧﮓﻧﺒﻮﺩ، ﭘﻴﺮﻫﻦ ﺷﻴﻚ ﻭ ﺑﻲ ﺧﻂ ﻭ ﻳﻘﻪ ﻧﺒﻮﺩ ﻫﺮ ﭼﻲ ﺑﻮﺩ ﺗﻮﻱ ﺑﻘﭽﻪ ﺑﻮﺩ
ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯﺍ ﭘﻴﺮﻫﻦ ﻣﻦ ﻭ ﺩﺍﺩﺍﺵ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﻫﺮﭼﻲ ﺑﻮﺩ ﺑﺮﺍﻱ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻝ ﻭ ﺑﺮﺍﻱ ﻫﻤﻪ ﺑﻮﺩ، ﺁﺭﺯﻭﻱ ﻳﻪ ﺑﭽﻪ ﭘﻮﺷﻴﺪﻥ ﻟﺒﺎﺱ ﻋﻴﺪ ﭘﺎﺭﺳﺎﻝ ﺩﺍﺩﺍﺵ ﺑﻮﺩ .
ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯﺍ ﭘﻮﻟﻲ ﻧﺒﻮﺩ، ﻭﻟﻲ ﺩﻟﻬﺎ ﺧﻮﺵ ﺑﻮﺩ .
ﺧﻮﺵ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯﺍ
ﻭﻟﻲ ﺍﻻﻥ شاید ﻫﻤﻪ ﻣﻮﻥ ﭘﻮﻝ ﺩﺍﺭﻳﻢ،شایدﺧﻮﻧﻪ ﺩﺍﺭﻳﻢ، ﻣﺎﺷﻴﻦ ﺩﺍﺭﻳﻢ، ﻫﺮ ﭼﻲ ﺑﺨﻮﺍﻳﻢ ﻣﻴﺨﺮﻳﻢ، ﻭﻟﻲ ﺑﺎﺯ ﻓﻜﺮ ﻣﻴﻜﻨﻴﻢ ﻳﻪ ﭼﻴﺰﻱ ﻛﻢ ﺩﺍﺭﻳﻢ، ﻛﻪ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯﺍ ﺭﻭ ﻧﺪﺍﺭﻳﻢ .
افسوس که دیگه دل خوش نداریم........
ﻛﺎﺵ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯﺍ ﺧﺮﻳﺪﻧﻲ ﺑﻮﺩ،ﻛﺎﺵ ﻣﻴﺸﺪ، ﺍﻳﻦ ﺭﻭﺯﺍ ﺭﻭ ﻣﺜﻪ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯﺍ ﻛﺮﺩ .
ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﻗﺪﻳﻤﻴﺎ ﻣﺜﻪ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺩﺭﺳﺖ ﮔﻔﺘﻦ ﻛﻪ ﺧﻮﺵ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯﺍ...
قديما شبا بالا پشت بوم ميخوابيديم و ستاره ها رو می شمرديم و دلمون به وسعت يه آسمون بود ...
اين روزها چشم ميندازيم به سقف محقر اتاقمون و گرفتاری هامونو می شمريم ...
قديما يه تلويزيون سياه و سفيد داشتيم و يه دنيای رنگی ...
اين روزا تلويزيونای رنگی و سه بعدی و يه دنيای خاكستری ...
قديما اگه نون و تخم مرغ تموم ميشد ، راحت می پريديم و زنگ همسايه رو هر ساعتی از شبانه روز می زديم و كلی باهاش می خنديديم ...
اين روز ها اگه همزمان ، درب واحد اونا باز شه بر ميگرديم تا كه مجبور نشيم باهاش سلام عليك كنيم ...
قديما از هر فرصتی  استفاده می كرديم كه با دوستان و فاميل ارتباط داشته باشيم چه با نامه چه كارت پستال و چه حضوری ...
اين روزها با "بهترین دستگاه های رسانه ای" هم ، ارتباط با هم نداريم ...
قديما تو يه محله جديد هم كه می رفتيم با دقت و اشتياق به همه جا نگاه می كرديم ...
اين روزها دنيا را از پشت دوربينای عكاسی و فيلمبرداری می بينيم ...
قدیما یه پنجشنبه جمعه بود و یه خونه پدر بزرگه با فک و فامیل ...
این روزا پر از تعطیلی ، ولی کو پدربزرگه؟
کو اون فامیل؟
کو اون خونه ؟
قديما توی قديما موند..

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

دوشنبه 21 فروردین 1396  5:13 PM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

فقط با کسانی بحث کنید 
که می‌دانید آن‌قدر عقل و عزت نفس دارند که حرف‌های بی‌معنی نمی‌زنند، 
کسانی که به دلیل توسل می‌جویند، 
حقیقت را گرامی می‌دارند 
و آن‌قدر منصف هستند که اگر حق با طرف مقابلشان باشد ، اشتباه بودنشان را قبول می‌کنند 
پس نتیجه می‌گیریم که به ندرت در هر صد نفر یک نفر ارزش آن را دارد که با او بحث کنی!

آرتور شوپنهاور
 

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

دوشنبه 21 فروردین 1396  5:14 PM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

ما آدمها دو سبد باخودمون داریم :

یکی جلومون آویزونه ، یکی هم پشتمون
نکات مثبت وخوبی هامونو میندازیم تُو سبد جلویی ،

عیب هامونو تُو سبد پشتی

وقتی تومسیر زندگي داریم راه میریم ، فقط دو چیز رو می بینیم

خوبی های خودمون و عیب های نفر جلویی

پائولو کوئیلو
 

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

دوشنبه 21 فروردین 1396  5:14 PM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

روزی عیسی پیامبر به حواریونش گفت مرا با شما حاجتی است؟
گفتند ای پیامبر بگوی؟
عیسی فرمود میخواهم پای شما را بشویم و باصرار شروع به شستن پای حواریون کرد. 
آنها گفتند ای پیامبر خدا ما سزاوارتریم که پای تو را بشوییم.
فرمود:
انسانیت به تواضع و خدمت به مردم است. این کار را کردم تا تواضع کرده باشم و شما هم تواضع را فرا بگیرید و در بین مردم فروتنی کنید.
حکمت با تواضع رشد میکند نه با تکبر، چنان که گیاه در زمین نرم می روید نه در زمین سخت....
 

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

دوشنبه 21 فروردین 1396  5:14 PM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

متنی بسیار زیبا و آموزنده :

یک روز استاد دانشگاه به هر کدام از دانشجویان کلاس یک بادکنک باد شده و یک سوزن داد و گفت یک دقیقه فرصت دارید بادکنکهای یکدیگر را بترکانید هر کس بعد از یک دقیقه بادکنکش را سالم تحویل داد برنده است مسابقه شروع و بعداز یک دقیقه من و چهار نفر دیگه با بادکنک سالم برنده شدیم 

سپس استاد رو به دانشجویان کرد و گفت «من همین مسابقه را در کلاس دیگری برپا کردم و همه کلاس برنده شدند زیرا هیچکس بادکنک دیگری را نترکاند چرا که قرار بود بعد از یک دقیقه هرکس بادکنکش سالم ماند برنده باشد که اینچنین هم شد ما انسانها رقیب یکدیگر نیستیم و قرار نیست ما برنده باشیم و دیگران بازنده قرار نیست خوشبختی خود را با تخریب دیگران تضمین کنیم میتوانیم با هم بخوریم با هم رانندگی کنیم با هم شاد باشیم پس چرا بادکنک دیگری را بترکانیم؟»
 

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

دوشنبه 21 فروردین 1396  5:15 PM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

من تسلیم نخواهم شد، زندگی می کنم، 
برای رویاهایی که منتظرند به دست من واقعی شوند... من فرصتی برای بودن دارم، پس ساکت نمی نشینم ...
می گذارم همه بدانند که من با تمام توانایی ها و کاستی ها، شاهکار زندگی خود هستم، و چون فقط یک بار فرصت زندگی کردن را دارم؛

کافی ست لحظات گذشته را رها کنم
و برای ثانیه های آینده زندگی کنم 
چون رویاهایم آنجاست🌺
 

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

دوشنبه 21 فروردین 1396  5:15 PM
تشکرات از این پست
siryahya
دسترسی سریع به انجمن ها