پدرم در مرادآباد به دنیا آمد و در مرادآباد مُرد. اما هرگز نایت كلاب ندید.
ندید چطور در دانسینگها چراغها رقص نور میكنند و مردان و زنان در هم وول میخورند.
پدرم مُرد و شلوارك داغ ندید. چراغ خواب قرمز ندید. مُرد و چشمش به پردۀ سینما نیفتاد. ویدئو ندید. شوی مایكلجكسون تماشا نكرد.
تا باران ببارد، چشم پدرم به آسمان بود و بعد كه میبارید، دایم خیره به زمین بود تا سبزهها سربرآورند.
در مرادآباد وقتی به پدرم گفتم عاشق شدهام، هیچ نگفت. وقتی جزییات روح مهتاب را برای او شرح دادم، هیچ نگفت.
وقتی گفتم مهتاب از سوسن، دختر عباسآقا قشنگتر است، گفت: مگر عباس آقا دختر دارد؟
پدرم هیچوقت عاشق نشد. حتی عاشق مادرم نبود، اما او را دوست میداشت. خیلی دوست میداشت. وقتی مادرم خانۀ عالیه خانم روضه میرفت، پدرم مثل گنجشكی كه جوجهاش را با گلوله زده باشند، بال بال میزد.
میان اتاقها قدم میزد و كلافه بود تا مادرم برگردد...
👤 مصطفی مستور