0

**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

 
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

خاطرات دفاع مقدس

نمی دانم تقصیر حاج آقای مسجد بود که نماز را خیلی سریع شروع می‌کرد و بچه‌ها مجبور بودند با سر و صورتی خیس در حالی که بغل‌دستی‌هایشان را خیس می‌کردند، خود را به نماز برسانند یا اشکال از بچه‌‌ها بود که وضو را می‌گذاشتند دم آخر و تند تند یا الله می‌گفتند و به آقا اقتدا می‌کردند و مکبر مجبور بود پشت سر هم یا الله بگوید و ان الله مع الصابرین. بنده خدا حاج آقا هر ذکر و آیه‌ای بلد بود می‌خواند تا کسی از جماعت محروم نماند.

مکبر هم کوتاهی نکرده، چشم‌هایش را دوخته بود به در تا اگر کسی وارد شد به جای او یا الله بگوید و رکوع را کش بدهد. وقتی برای لحظاتی کسی وارد نشد، ظاهراً بنا به عادت شغلی‌اش (که ظاهراً شاگرد راننده بود) بلند گفت: «یاالله.. یاالله... یاالله....نبود...؟ حاج آقا بریم...!»

نمی‌دانم چند نفر توی نماز زدند زیر خنده، ولی بیچاره حاج آقا را دیدم که شانه‌هایش حسابی افتاده بودند به تکان خوردن.

از خاطرات دفاع مقدس

 

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

شنبه 5 فروردین 1396  12:27 PM
تشکرات از این پست
ehsan007060 siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

بهارستان جامی

حاتم را پرسیدند که :«هرگز از خود کریمتر دیدی؟»
گفت: «بلی، روزی در خانه غلامی یتیم فرود آمدم و وی ده گوسفند داشت. فی الحال یک گوسفند بکشت و بپخت و پیش من آورد. مرا قطعه‌ای از آن خوش آمد، بخوردم.»
گفتم : «والله این بسی خوش بود.»

حاتم ادامه داد: «غلام بیرون رفت و یک یک گوسفند را می‌کشت و آن موضع را می پخت و پیش من می‌آورد و من از این موضوع آگاهی نداشتم. چون بیرون آمدم که سوار شوم، دیدم که بیرون خانه خون بسیار ریخته است. پرسیدم که این چیست؟»
گفتند: «وی همه گوسفندان خود را بکشت.»
وی را ملامت کردم که: «چرا چنین کردی؟»
گفت: «سبحان الله ترا چیزی خوش آید که من مالک آن باشم و در آن بخیلی کنم؟»
پس حاتم را پرسیدند که: «تو در مقابله آن چه دادی؟»

گفت: «سیصد شتر سرخ موی و پانصد گوسفند.»
گفتند: «پس تو کریمتر از او باشی!»
گفت: «هیهات! وی هر چه داشت داده است و من آز آن چه داشتم و از بسیاری، اندکی بیش ندادم.»

💠بهارستان جامی

 

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

شنبه 5 فروردین 1396  12:29 PM
تشکرات از این پست
ehsan007060 siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

گویند شخصی ثروتمند در شهر، مبلغ زيادی از پول خود را به سمی كشنده آغشته كرد و به يک موسسه خيريه اهدا كرد كه بین فقرا توزيع شود تا از شر نيازمندان راحت شود.

فرماندار شهر و 30 تن از نمايندگان و 3 مسئول دفتر و 7 معتمد محله و زن مدير كل مردند ولی آسيبی به نیازمندان نرسید!!!

 

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

شنبه 5 فروردین 1396  12:33 PM
تشکرات از این پست
ehsan007060 siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

 

بعد از اینکه پولدار شدید ، می‌توانید تمام پول خود را ببخشید
زیرا آنچه مهم‌است میلیون‌ها پول نیست بلکه شخصی است که شما در فرآیند میلیونر شدن به آن تبدیل می‌شوید .

 جیم ران

 

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

شنبه 5 فروردین 1396  12:35 PM
تشکرات از این پست
ehsan007060 siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

پرستار بیمارستان، مردی با یونیفرم ارتشی با ظاهری خسته و مضطرب را بالای سر بیماری آورد و به پیرمردی که روی تخت دراز کشیده بود گفت: «آقا پسر شما اینجاست.»

پرستار مجبور شد چند بار حرفش را تکرار کند تا بیمار چشمانش را باز کند. پیرمرد به سختی چشمانش را باز کرد و در حالیکه بخاطر حمله قلبی درد می کشید، جوان یونیفرم پوشی را که کنار چادر اکسیژن ایستاده بود دید و دستش را بسوی او دراز کرد و سرباز دست زمخت او را که در اثر سکته لمس شده بود در دست گرفت و گرمی محبت را در آن حس کرد.

پرستار یک صندلی برایش آورد و سرباز توانست کنار تخت بنشیند. تمام طول شب آن سرباز کنار تخت نشسته بود و در حالیکه نور ملایمی به آنها می تابید، دست پیرمرد را گرفته بود و جملاتی از عشق و استقامت برایش می گفت. پس از مدتی پرستار به او پیشنهاد کرد که کمی استراحت کند ولی او نپذیرفت. آن سرباز هیچ توجهی به رفت و آمد پرستار، صداهای شبانه بیمارستان، آه و ناله بیماران دیگر و صدای مخزن اکسیژن رسانی نداشت و در تمام مدت با آرامش صحبت می کرد و پیرمرد در حال مرگ بدون آنکه چیزی بگوید تنها دست پسرش را در تمام طول شب محکم گرفته بود. در آخر، پیرمرد مرد و سرباز دست بیجان او را رها کرد و رفت تا به پرستار بگوید. منتظر ماند تا او کارهایش را انجام دهد. وقتی پرستار آمد و دید پیرمرد مرده، شروع کرد به سرباز تسلیت و دلداری دادن، ولی سرباز حرف او را قطع کرد و پرسید: «این مرد که بود؟»

پرستار با حیرت جواب داد: «پدرتون!»

سرباز گفت: «نه اون پدر من نیست، من تا بحال او را ندیده بودم.»

پرستار گفت: «پس چرا وقتی من شما را پیش او بردم چیزی نگفتید؟»

سرباز گفت: «میدونم اشتباه شده بود ولی اون مرد به پسرش نیاز داشت و پسرش اینجا نبود و وقتی دیدم او آنقدر مریض است که نمی تواند تشخیص دهد من پسرش نیستم و چقدر به وجود من نیاز دارد تصمیم گرفتم بمانم. در هر صورت من امشب آمده بودم اینجا تا آقای ویلیام گری را پیدا کنم. پسر ایشان امروز در جنگ کشته شده و من مامور شدم تا این خبر را به ایشان بدهم. راستی اسم این پیرمرد چه بود؟»

پرستار در حالیکه اشک در چشمانش حلقه زده بود، گفت: «آقای ویلیام گری...»

دفعه بعد زمانی که کسی به شما نیاز داشت فقط  آنجا باشید و بمانید و تنهایش نگذارید. ما انسانهائی نیستیم که در حال عبور از یک تجربه گذرای روحی باشیم بلکه روح هائی هستیم که در حال عبور از یک تجربه گذرای بشری هستیم.

 

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

شنبه 5 فروردین 1396  12:36 PM
تشکرات از این پست
ehsan007060 siryahya
ehsan007060
ehsan007060
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : فروردین 1393 
تعداد پست ها : 10952
محل سکونت : خراسان رضوی

آزمايش سرنوشت ساز

 آزمايش سرنوشت ساز

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
 
🍃 از امام محمدباقر علیه السلام نقل شده كه فرمود: در بنی اسرائيل عابدی بود كه به هركاری دست می زد زيان می ديد، راه تحصيل معاش برايش كاملا بسته شده بود، تا مدتی همسرش مخارج او را تامين می كرد تا اين كه اموال همسرش نيز تمام گشت.

🍃 و چون سخت درمانده شدند عابد كلاف ريسمانی كه تنها موجودی آنان بود برداشته به بازار رفت كه با فروش آن غذايی تهيه كند ولی چون كسی از وی نخريد كنار دريا رفت كه پس  از آب‌تنی به خانه برگردد در آنجا صيادی را ديد كه ماهی فاسدی را صيد كرده است.

🍃 به او گفت: اين ماهی را به من به فروش و در عوض اين كلاف را بگير كه به درد تو می خورد.

صياد پذيرفت. كلاف را گرفت و ماهی را به او داد.

🍃 عابد به خانه آمد و آن را به همسرش داد که طبخ نمايد وقتی همسر او شكم ماهی را شكافت در آن مرواريد بزرگی را يافت.

🍃 عابد آن را به بازار برد و به ۲۰ هزار درهم فروخت، هنگامی كه پولها را به خانه آورد سائلی درب منزلش آمده، گفت: صدقه اي به من بدهيد تا خداوند بر شما ترحم نمايد.

🍃 عابد ده هزار درهم از پول مرواريد را به سائل داد، همسرش گفت: سبحان الله تو نصف ثروت ما را يكباره از دست دادی؟

🍃 طولی نكشيدكه سائل بازگشت و آن ده هزار درهم را پس داده گفت: خود شما آن را مصرف كنيد گوارايتان باد، من فرشته ای بودم كه خداوند مرا فرستاده بود شما را آزمايش كند كه شما چگونه شكرگزار نعمت می باشيد و اكنون خداوند سپاسگزاری شما را پسنديد.

📚 رياحين الشريعه، جلد5 ،صفحه 186

 



 

شنبه 5 فروردین 1396  12:37 PM
تشکرات از این پست
siryahya mty1378
ehsan007060
ehsan007060
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : فروردین 1393 
تعداد پست ها : 10952
محل سکونت : خراسان رضوی

عزّت نفس

 عزّت نفس

🍃 مفضّل با فشار سخت زندگی روبرو شده بود، فقر و تنگ دستی، داشتن قرض و مخارج سنگین زندگی او را آزار می داد، در محضر امام صادق (ع) لب به شکایت گشود و بیچارگی های خود را مو به مو تشریح کرد.

🍃 "فلان مبلغ قرض دارم، فلان مشکل دارم، متحیّرم چه کنم و...."خلاصه در آخر کلامش از امام صادق(ع) در خواست دعا کرد . امام (ع) به کنیزش دستور دادند یک کیسه اشرافی که منصور برای وی فرستاده بود بیاورند.

🍃 بعد این کیسه را در اختیار مفضّل قرار می دهد، مفضّل رو به امام(ع) خطاب کرده می گوید: "آقا مقصودم آنچه در حضور شما گفتم دعا بود.

✨ حضرت می فرمایند :"بسیار خوب دعا هم می کنم، امّا این را بدان؛ هرگز سختی های خود را برای مردم تشریح نکن اولین اثرش این است که وانمود می شود تو در میدان زندگی زمین خورده ای و از روزگار شکست یافته ای، در نظر ها کوچک می شوی و شخصیّت و احترامت از میان می رود ✨

📚 شهید مطهری، داستان راستان ص17

 



 

شنبه 5 فروردین 1396  12:38 PM
تشکرات از این پست
siryahya mty1378
ehsan007060
ehsan007060
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : فروردین 1393 
تعداد پست ها : 10952
محل سکونت : خراسان رضوی

فرزند صالح نجات بخش است

 فرزند صالح نجات بخش است

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
 
🍃 امـام صـادق (ع ) از رسـول اکـرم (ص ) نـقـل می کند که حضرت عیسی بن مریم از کنار قبری که صاحبش در حال عذاب بود عبور کرد,اما وقتی که سال بعد از کنار همان قبر گذشت , با شگفتی دید کـه صاحب قبر, این بار, در حال عذاب نیست

🍃 حضرت عیسی به خداوند عرض کرد : خدایا چـطـور سال اول که از این جا گذشتم , او در حال عذاب بود,اما امسال که عبور کردم در حال عذاب نبود .

✨ بـه او وحی شد که : او دارای فرزند صالحی است که راه خدا رادنبال می کند و از جمله یتیمی را پناه داده است , به سبب این عمل صالح ,از گناه پدرش چشم پوشی کردیم و او را بخشیدیم ✨

🍃 آن گاه رسول خدا(ص ) فرمود : آنچه برای بنده مؤمن پس ازمرگش باقی می ماند, فرزندی است که بعد از پدر عبادت خدا می کند

🍃 آن گاه این آیه را تلاوت کرد : رب هب لی من لدنک ولیا یرثنی ویرث من آل یعقوب واجعله رب رضیا .

📚  وسائل الشیعه , ج 15, ص 98

 



 

شنبه 5 فروردین 1396  12:39 PM
تشکرات از این پست
siryahya mty1378
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

مقایسه نکن

مادربزرگ برایم از سفر هدیه آورده بود ...
جعبه ی کادو را که باز کردم ، از خوشحالی بالا و پائین می پریدم و فریاد می زدم...
آخ جون ... آتاری
کارم شده بود صبح تا شب در دست گرفتن دسته ی خلبانی آتاری و هواپیما بازی کردن...
مدتی گذشت و من هر روزم را با آتاری بازی کردن شب کردم و هر چه می گذشت بیشتر از قبل دوستش داشتم...
خوشحال ترین کودک دنیا بودم تا اینکه یک روز خانه ی یکی از اقوام دعوت شدیم...  
وارد خانه که شدم چشمم خورد به یک دستگاه جدید که پسر آن خانواده داشت...
بهش می گفتند میکرو...
 آنقدر سرگرم بازی  شدیم که زمان فراموش شد...  خیلی بهتر از آتاری بود... خیلی... بازی های بیشتری داشت،  دسته ی بازی دکمه های بیشتری داشت... بازی هایش بر عکس آتاری یکنواخت نبود و داستان داشت ...
 تا آخر شب قارچ خور بازی کردم و هواپیمای آتاری را فراموش کرده بودم...
به خانه که برگشتیم دیگر نمی توانستم آتاری بازی کنم...  دلم را زده بود...  دیگر برایم جذاب نبود... مدام آتاری را با میکرو مقایسه می کردم...  همش به این فکر می کردم که چرا من نباید میکرو داشته باشم ولی یک بار نشد بگویم چرا من آتاری دارم و دیگران ندارند
امروز که در انباری لای تمام خرت و پرت های قدیمی آتاری م را دیدم فقط به یک چیز فکر کردم.
ما قدر داشته هایمان را نمی دانیم .
آنقدر درگیر مقایسه کردنشان با دیگران می شویم تا لذتشان از بین برود و دل زده مان کند.
داشته های دیگران را چوب می کنیم و می زنیم بر سر خودمان و عزیزانمان
به این فکر نمی کنیم داشته های ما شاید رویای خیلی ها باشد...
زندگی به من یاد داد مقایسه کردن همه چیز را خراب می کند.

 حسین حائریان

 

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

شنبه 5 فروردین 1396  12:40 PM
تشکرات از این پست
siryahya ehsan007060
ehsan007060
ehsan007060
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : فروردین 1393 
تعداد پست ها : 10952
محل سکونت : خراسان رضوی

«ﺛﻮﺑﺎﻥ» ﺑﺮﺩﻩ ﺭﺳﻮﻝ ﺧﺪﺍ ﺻﻠﻰ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﻴﻪ ﻭ ﺁﻟﻪ ﺑﻮﺩ

بسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
«ﺛﻮﺑﺎﻥ» ﺑﺮﺩﻩ ﺭﺳﻮﻝ ﺧﺪﺍ ﺻﻠﻰ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﻴﻪ ﻭ ﺁﻟﻪ ﺑﻮﺩ؛ ﺭﻭﺯﻯ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺣﻀﺮﺕ ﻋﺮﺽ ﻛﺮﺩ: ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺑﻪ ﻓﺪﺍﻳﺖ ﺍﻯ ﺭﺳﻮﻝ ﺧﺪﺍ ﭼﻪ ﻭﻗﺖ ﻗﻴﺎﻣﺖ ﺑﺮﭘﺎ ﻣﻰ ﺷﻮﺩ؟

🍃 ﭘﻴﺎﻣﺒﺮ ﺻﻠﻰ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﻴﻪ ﻭﺁﻟﻪ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﭼﻪ ﭼﻴﺰﻯ ﺑﺮﺍﻯ ﻗﻴﺎﻣﺖ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﻛﺮﺩﻩ ﺍﻯ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺳﺆﺍﻝ ﻣﻰ ﻛﻨﻰ؟

🍃 ﻋﺮﺽ ﻛﺮﺩ: ﻳﺎ ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﱠﱠﻪ ﻋﻤﻞ ﺯﻳﺎﺩﻯ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﻧﻜﺮﺩﻩ ﺍﻡ، ﻣﮕﺮ ﺍﻳﻦ ﻛﻪ ﺧﺪﺍ ﻭ ﺭﺳﻮﻟﺶ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ.

ﭘﻴﺎﻣﺒﺮ ﺻﻠﻰ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﻴﻪ ﻭﺁﻟﻪ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﭼﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺭﺳﻮﻝ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻯ؟

🍃 ﺛﻮﺑﺎﻥ ﻋﺮﺽ ﻛﺮﺩ: ﺳﻮﮔﻨﺪ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻛﺴﻰ ﻛﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭘﻴﺎﻣﺒﺮﻯ ﺑﺮﺍﻧﮕﻴﺨﺖ، ﻣﺤﺒّﺖ ﺗﻮ ﺩﺭ ﻗﻠﺐ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺍﻯ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺍﮔﺮ ﺑﺎ ﺷﻤﺸﻴﺮﻫﺎ ﻗﻄﻌﻪ ﻗﻄﻌﻪ ﺷﻮﻡ ﻭ ﺑﺎ ﺍﺭّﻩ‌ﻫﺎ ﺑﺮﻳﺪﻩ ﮔﺮﺩﻡ ﻭ ﺑﺎ ﻗﻴﭽﻰ‌ﻫﺎ ﺗﻜﻪ ﺗﻜﻪ ﺷﻮﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺁﺗﺶ ﺳﻮﺯﺍﻧﺪﻩ ﺷﻮﻡ ﻭ ﺯﻳﺮ ﺳﻨﮓ ﺁﺳﻴﺎ ﺧُﺮﺩ ﺷﻮﻡ ﺑﺮﺍﻯ ﻣﻦ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻨﻰ ﺗﺮ ﻭ ﺭﺍﺣﺖ ﺗﺮ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺩﺭ ﻗﻠﺒﻢ ﻏﻞ ﻭ ﻏﺸﻰ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﻳﺎ ﺑﻐﻀﻰ ﺍﺯ ﺍﻫﻞ ﺑﻴﺖ ﻭ ﺍﺻﺤﺎﺏ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﻝ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ.

✨ ﭘﻴﺎﻣﺒﺮ ﺍﻛﺮﻡ ﺻﻠﻰ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﻴﻪ ﻭﺁﻟﻪ ﻓﺮﻣﻮﺩ:
ﺍﻳﻤﺎﻥ ﻧﻴﺎﻭﺭﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﺑﻨﺪﻩ ﺍﻯ ﻣﮕﺮ ﺍﻳﻦ ﻛﻪ ﻣﻦ ﻧﺰﺩ ﺍﻭ ﻣﺤﺒﻮﺏ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﺍﻭ ﺑﺎﺷﻢ ﻭ ﻋﺘﺮﺕ ﻣﻦ ﺩﺭ ﻧﺰﺩ ﺍﻭ ﺍﺯ ﻋﺘﺮﺕ ﺍﻭ ﻣﺤﺒﻮﺏ ﺗﺮ ﺑﺎﺷﺪ ✨

 



 

شنبه 5 فروردین 1396  12:41 PM
تشکرات از این پست
siryahya mty1378
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

یک دهقان و یک شکارچی با هم همسایه بودند. شکارچی سگی داشت که همیشه از خانه شکارچی فرار می‌کرد و به مزرعه و آغل دهقان می‌رفت و خسارتهای زیادی ببار می‌آورد. هر مرتبه دهقان به منزل شکارچی می‌رفت و از خسارت‌هایی که سگ او به وی وارد آورده شکایت می‌کرد. هر بار نیز شکارچی با عذرخواهی قول می‌داد که جلوی سگش را بگیرد و نگذارد دیگر به مزرعه وی برود. مرتبه بعد که همین حادثه اتفاق افتاد دهقان دیگر از تکرار حوادث خسته شده بود و بجای اینکه پیش همسایه‌اش برود و شکایت کند نزد قاضی محل رفت تا از طریق قانون شکایت کند. برای قاضی ماجرا را تعریف کرد.
قاضی هوشمند به وی گفت: «من می‌توانم حکم صادر کنم و همسایه را مجبور کنم تا تمام خسارت وارد آمده به شما را پرداخت کند. ولی این حکم دو نکته منفی دارد. یکی اینکه احتمالی که باز هم این اتفاق بیفتد هست، دیگر اینکه همسایه ات با شما بد شده برای خودت یک دشمن ساخته‌ای. آیا می‌خواهی در خانه‌ای زندگی کنی که دشمنت در کنار و همسایه تو باشد؟! راه دیگری هم هست، اگر حرف‌هایی را که به شما می‌زنم اجرا کنی احتمال وقوع حادثه جدید خیلی کمتر و در حین حال از همسایه‌ات بجای دشمن یک دوست و همیار ساخته‌ای.»

دهقان گفت: «اگر اینطور است حرف شما را قبول می‌کنم.»
ولی هنگامی که قاضی به وی گفت که چه کاری باید انجام دهد عصبانی شد و گفت: «من تا حالا این همه ضرر داده‌ام، می‌خواهید که من دیگر چکار کنم؟!»

قاضی به وی گفت: «ولی شما قول دادی به حرف من گوش داده و آنرا اجرا کنی.»

دهقان حرف قاضی را قبول کرد. به مزرعه خویش رفت و دو تا از قشنگ‌ترین بره‌های خودش را از آغلش برداشت و به خانه شکارچی رفت. دهقان در زد، شکارچی در را باز کرد و با قیافه عبوسی به وی گفت: «سگ من دیگر چکار کرده؟»
دهقان در جواب، به شکارچی گفت: «من آمدم از شما تشکر کنم که لطف کردید و سعی کردید جلوی سگ‌تان را بگیرید که به مزرعه من نیاید. بخاطر اینکه من چندین مرتبه مزاحم شما شده‌ام دو تا بره به عنوان هدیه برای فرزندان شما آوردم.»

شکارچی قیافه‌اش باز شد و شروع به خنده کرد و گفت: «نه شما باید ببخشید که سگ من به مزرعه شما آمده.»

با هم خداحافظی کردند. دهقان وقتی داشت به مزرعه اش برمی‌گشت صدای شادی و خوشحالی فرزندان بابت هدیه‌ای که به آنها داده بود را می‌شنید.»

دهقان روز بعد دید همسایه‌اش خانه کوچکی برای سگش درست کرده که دیگر نتواند به مزرعه وی برود. چند روز بعد شکارچی به خانه دهقان آمد و به عوض هدیه‌ای که به وی داده بود، دو تا بز کوهی که تازه شکار کرده بود را به دهقان هدیه داد و با صورتی خندان گفت چقدر فرزندانش خوشحالند و چقدر از بازی با آن بره‌ها لذت می‌برند و اگر کاری در مزرعه دارد با کمال میل به وی کمک خواهد کرد.

 

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

شنبه 5 فروردین 1396  12:44 PM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

چک کن

ماهایی که از یه سری آدما بدمون میاد
هرچند مدت یه بار باید چک کنیم ببینم شبیه اونایی که بدمون میاد  نشده باشیم
خیلی مهمه چک کنید!

 

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

شنبه 5 فروردین 1396  12:45 PM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

 

شما دشمنانی دارید؟
بسیار خوب،
این نشان می دهد روزی جایی در زندگیتان کار مهمی را خوب انجام داده اید.

👤وینستون چرچیل

 

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

شنبه 5 فروردین 1396  12:46 PM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

آل پاچینو

 آل پاچینو

بزرگترین اشتباه در زندگی اینه که بدون حق الزحمه کاری رو برای دیگران انجام بدی چون کمی بعد همه فکر میکنن تو یه چهارپا بودی...!

 آل پاچینو

 

 

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

شنبه 5 فروردین 1396  12:48 PM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

برای خرید به فروشگاه رفته بودم. داخل فروشگاه این طرف و آن طرف می‌رفتم و آنچه می‌خواستم برداشتم و به طرف صندوق رفتم تا بهای آنها را بپردازم. در راهروی باریکی جوانی حدود پانزده سال ایستاده و راه را بسته بود. من هم زیاد عجله نداشتم، پس با شکیبایی ایستادم تا پسر جوان متوجه وجود من بشود. در این موقع دیدم که با هیجان دستش را در هوا تکان داد و با صدای بلندی گفت: «مامان، من اینجام.»

فهمیدم که دچار عقب‌افتادگی ذهنی است. وقتی برگشت و مرا دید که درست نزدیک او ایستاده‌ام و می‌خواهم رد شوم، جا خورد. چشمانش گشاد شد و وقتی گفتم: «اسمت چیه؟» تعجّب تمام صورتش را فرا گرفت.

با غرور جواب داد: «اسم من دنی است و با مادرم خرید می کنم.»

گفتم: «عجب! چه اسم قشنگی؛ ای کاش اسم من دنی بود؛ ولی اسم من استیوه.»

پرسید: «استیو، مثل استیوارینو؟»

گفتم: «آره؛ چند سالته، دنی؟»

مادرش آهسته از راهروی مجاور به طرف ما نزدیک می‌شد. دنی از مادرش پرسید: «مامان، من چند سالمه؟»

مادرش گفت: «پانزده سالته، دنی؛ حالا پسر خوبی باش و بگذار آقا رد بشن.»

من حرف او را تصدیق کردم و سپس چند دقیقۀ دیگر دربارۀ تابستان، دوچرخه و مدرسه با دنی حرف زدم. چشمانش از هیجان می‌رقصید، زیرا مرکز توجه کسی واقع شده بود. سپس ناگهان برگشت و به طرف بخش اسباب بازی‌ها رفت. مادر دنی آشکارا متحیر بود و از من تشکر کرد که کمی وقت گذاشته و با پسرش حرف زده بودم. به من گفت که اکثر مردم حتی حاضر نیستند نگاهش کنند چه رسد به این که با او حرف بزنند. به او گفتم که باعث خوشحالی من است که چنین کاری کرده‌ام و سپس حرفی زدم که اصلاً نمی‌دانم از کجا بر زبانم جاری شد، مگر آن که به من الهام شده باشد. به او گفتم: «در باغ خدا گل‌های قرمز، زرد و صورتی فراوان است؛ اما رزهای آبی خیلی نادرند و باید به علت زیبایی و متمایز بودنشان تقدیر شوند. می‌دانید، دنی رز آبی است و اگر کسی نایستد و با قلبش بوی خوش او را به مشام ننشاند و از ژرفنای دلش او را در کمال محبّت لمس نکند، در این صورت این موهبت خدا را از دست داده است.»

لحظه ای ساکت ماند و سپس اشکی در چشمش ظاهر شد و گفت: «شما کیستید؟»

بدون آن که فکر کنم گفتم: «اوه، احتمالاً من فقط گل قاصدکم؛ امّا شکّی نیست که دوست دارم در باغ خدا زندگی کنم.»

دستش را دراز کرد و دست مرا فشرد و گفت: «خدا شما را در پناه خویش گیرد.» که سبب شد اشک من هم درآید.

آیا امکان دارد پیشنهاد کنم دفعۀ آینده که رز آبی دیدید، هر تفاوتی که با دیگر انسانها داشته باشد، روی خود را بر نگردانید و از او دوری نکنید؟ اندکی وقت صرف کنید، لبخندی بزنید، سلامی بکنید.

چرا؟ برای این که این مادر یا پدر ممکن بود شما باشید. آن رز آبی امکان داشت فرزند، نوه، خواهرزاده، یا عضو دیگری از خانوادۀ شما باشد. همان لحظه‌ای که وقت صرف می‌کنید ممکن است دنیایی برای او یا خانواده‌اش ارزش داشته باشد.

 

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

شنبه 5 فروردین 1396  12:50 PM
تشکرات از این پست
siryahya
دسترسی سریع به انجمن ها