زندگی، شبیه آب نبات چوبیست. جلدش پر زرق و برق ست، طعمش شیرین، و گوشه گونه آدم را باد می اندازد.
آدم ها هرکدام به گونه ای آب نباتشان را نگاه میکنند. بعضی ها در چشم برهم زدنی آن را از جلدش بیرون میکشند و به سرعت در گوشه لُپشان آبش میکنند. این ها همان هایی هستند که کوله بار پیری شان پُر است از حسرت های از همه رنگ. برعکس، بعضی ها را زرق و برق جلد آبنبات میگیرد. آبنباتشان را آرام آرام و فقط با فکر کردن به همان آبنبات میخورند. چهره شان با لُپ باد کرده و لبخندِ تا بناگوش باز، بامزه میشود. حتی وقتی تمام شد، از زبان کشیدن روی لبهایشان هم ذوق میکنند. آنهایی که گاهی عکسشان روی جلد مجلات موفقیت چاپ می شود، جزء همین دسته اند!
اما بعضی ها هستند که آبنبات را نمی خورند. برایشان مسخره و بچگانه است. فکر میکنند چیزهای مهمتر از آبنبات برای فکر کردن دارند. میگویند این ها شِکر صنعتی اند، خودمان که هیچ، بچه ها هم نباید بخورند. این ها همان آدم های غمگینی هستند که شب ها، صدای گریه شان را نمی شنویم! بعضی ها هم جلد آب نبات را یادگاری نگه می دارند، و همیشه و به هر نحوی برای خود خاطره می سازند. این ها حتما یا عاشقند، یا روزی عاشق خواهند شد.
اما گذشته از این نگاه ها، آنچه که مهم است، پایان آبنبات است. یا میتواند پایانی شیرین داشته باشد که مزه اش برای همیشه زیر زبان باقی بماند، یا پایانی تلخ داشته باشد، درست شبیه کودکی که از سر بازیگوشی آبنباتش را گم کرده و مادرش به او می گوید: "عزیزم، همون یکی بود."
صادق اسماعیلی الوند