0

**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

 
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

همه می دانيم
با بی خوابی های شبانه
نه كسی می آيد
و نه كسی دوباره
دوستِمان خواهد داشت
ولی
چه بيهوده
تا صبح بيداريم ...

 فريد صارمی

 

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

جمعه 18 فروردین 1396  1:31 PM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

هر روز کمی عاقل تر شدن؛
آموختن به ذهن و بدن مان که اطاعت کند؛
تمیز و قوی نگه داشتن زندگی های درونی مان؛
رها کردن زندگی مان از گناه، دستان مان از خطا؛
بستن در به روی تنفر، تمسخر، و غرور، برای باز کردن در به روی عشق، به پنجره ای وسیع؛
دیدار کردن قلب های بشاش، چیزی که به سمت ما می آید؛
عوض کردن ناسازگاری زندگی به هماهنگی؛
تقسیم کردن بار سنگین یک کارگر؛
راهنمایی کردن یک دوست سرگردان؛
دانستن اینکه چیزی که دارم، برای ما نیست؛
احساس کردن اینکه ما هیچ وقت تنها نیستیم؛
این را بایستی روز به روز دعا کنیم، که بعد از آن میدانیم زندگی رشد خواهد کرد.

 

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

جمعه 18 فروردین 1396  1:33 PM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

خمی اگر بر قلب بنشیند ؛ تو ، نه می توانی زخم را از قلبت وابکنی و نه می توانی قلبت را دور بیندازی . زخم تکه ای از قلب توست . زخم اگر نباشد ، قلبت هم نیست . زخم اگر نخواهی باشد ، قلبت را باید بتوانی دور بیندازی . قلبت را چگونه دور می اندازی ؟ زخم و قلبت یکی هستند .

 
 محمود دولت آبادی

 

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

جمعه 18 فروردین 1396  1:33 PM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

دو چیز را پایانی نیست
اول کهکشانها و
دوم نادانی_بشر
درمورد اول زیاد مطمئن نیستم!!!

 انیشتین

 

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

جمعه 18 فروردین 1396  1:34 PM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

طبق مد دوستت دارم
نه به حكم سنت !
همه چيز بنا بر فطرت است
خوب ها، دوست داشتني اند
مثلِ تو ...

 يغما گلرويي

 

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

جمعه 18 فروردین 1396  1:34 PM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

ترسم دراين دلهايِ شب
ازسينه آهي سرزند

برقي زدل بيرون جهد
آتش به جایي در زند

 وحشي بافقي

 

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

جمعه 18 فروردین 1396  1:35 PM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

زندگی، شبیه آب نبات چوبیست. جلدش پر زرق و برق ست، طعمش شیرین، و گوشه گونه آدم را باد می اندازد.

آدم ها هرکدام به گونه ای آب نباتشان را نگاه میکنند. بعضی ها در چشم برهم زدنی آن را از جلدش بیرون میکشند و به سرعت در گوشه لُپشان آبش میکنند. این ها همان هایی هستند که کوله بار پیری شان پُر است از حسرت های از همه رنگ. برعکس، بعضی ها را زرق و برق جلد آبنبات میگیرد. آبنباتشان را آرام آرام و فقط با فکر کردن به همان آبنبات میخورند. چهره شان با لُپ باد کرده و لبخندِ تا بناگوش باز، بامزه میشود. حتی وقتی تمام شد، از زبان کشیدن روی لبهایشان هم ذوق میکنند. آنهایی که گاهی عکسشان روی جلد مجلات موفقیت چاپ می شود، جزء همین دسته اند!

اما بعضی ها هستند که آبنبات را نمی خورند. برایشان مسخره و بچگانه است. فکر میکنند چیزهای مهمتر از آبنبات برای فکر کردن دارند. میگویند این ها شِکر صنعتی اند، خودمان که هیچ، بچه ها هم نباید بخورند. این ها همان آدم های غمگینی هستند که شب ها، صدای گریه شان را نمی شنویم! بعضی ها هم جلد آب نبات را یادگاری نگه می دارند، و همیشه و به هر نحوی برای خود خاطره می سازند. این ها حتما یا عاشقند، یا روزی عاشق خواهند شد.

اما گذشته از این نگاه ها، آنچه که مهم است، پایان آبنبات است. یا میتواند پایانی شیرین داشته باشد که مزه اش برای همیشه زیر زبان باقی بماند، یا پایانی تلخ داشته باشد، درست شبیه کودکی که از سر بازیگوشی آبنباتش را گم کرده و مادرش به او می گوید: "عزیزم، همون یکی بود."

 صادق اسماعیلی الوند

 

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

جمعه 18 فروردین 1396  1:35 PM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

حکایت کرده اند که بزرگمهر وزیر دانشمند انوشیروان هر روز صبح زود خدمت پادشاه میرفت و در جواب وی که چرا اینقدر زود آمدی میگفت: سحرخیز باش تا کامروا شوی.
روزی انوشیروان به عده ای از درباریان دستور داد تا نیمه شب بیدار شوند و سر راه بزرگمهر منتظر بمانند و چون خواست به درگاه بیاید از هر طرف به او حمله کنند و لباسهایش را درآورده و بگریزند.
صبح روز بعد که بزرگمهر به درگاه میرفت مورد حمله دزدان قرار گرفت و چون لباسهایش را بردند مجبور شد به خانه برگشته و تجدید لباس کند. چون به درگاه انوشیروان رسید شاه را خندان دید که میگفت:
چرا دیر آمدی، مگر نمی گفتی سحر خیز باش تا کامروا باشی؟
بزرگمهر گفت: امروز دزدان کامروا شدند زیرا سحرخیزتر از من بودند...

 

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

جمعه 18 فروردین 1396  1:35 PM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

نگاهى به اطرافتان اگر بياندازيد آدمهايى را ميبينيد كه تحت تاثيرِ "جَو" با شما رفتار ميكنند...
جنس مخالف واردِ زندگيشان ميشود و
شما را پاك فراموش ميكنند!
تنها ميشوند و دلشان براى شما عميقاً تنگ ميشود!
روبرويتان قربانِ قد و بالايتان ميروند و
پشتِ سرتان ميخواهند سر به تن نداشته باشيد!
بايد
حياط زندگيمان را خلوت كنيم از اينگونه آدمها
اينها يكى را ميخواهند شبيه خودشان؛
 
 علي قاضي نظام

 

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

جمعه 18 فروردین 1396  1:36 PM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

من یاد گرفته ام که هیچ فرقی نمی‌کند چه قدر خوب و وفادار باشم،
زیرا همیشه کسانی هستند که لیاقتش را ندارند! من آموخته‌ام کسانی را که دوستشان دارم، خیلی زود از دست می‌دهم و کسانی را که بود و نبودشان برایم اهمیتی ندارد، همیشه در کنارم خواهم داشت!
ولی هرگز فلسفه‌ی هیچکدامشان را درنیافتم...!

 کریستین بوبن

 

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

جمعه 18 فروردین 1396  1:36 PM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

همه ی ما آدمها حتما روزی عاشق بودیم یا حتما به کسی علاقمند شدیم و نتوانستیم عشقمان را به طور مستقیم و غیر مستقیم ابراز کنیم و یا حتما کسی با دلیل و بی دلیل تنهایمان گذاشته و رفته...و یا حتما کسی دوستمان داشته که قسمت نبوده باهم باشیم...
همه ی ما آدمها حتما روزی اشک ریختیم و مردیم و زنده شدیم از نو...
و حتما بی نهایت بار لحظه های گذشته را تکرار کرده و اشک هایمان را به هق هق تبدیل کرده ایم...
اما آیا وقت آن نرسیده که دیگر حالمان خوب شود؟؟
چاره ی کار لبخندهای قسطی و خنده های مصنوعی و فراموشی های قرصی نیست...
چاره ی کار دوست داشتن خودمان است...
باید توی چشمهای خودمان زل بزنیم و رک و راست با آنها حرف بزنیم،چند روزی به خودمان فرصت بدهیم،فقط چند روز برای ریختن اشک هایمان!!
و اگر بعد از چند روز ته کاسه ی چشممان اشکی باقی ماند باید با دستمالی اشکش را بگیریم و بچلانیم پای درخت لبخندمان...
یادمان نرود خیلی وقت است که حال خوب منتظرمان هست...یادمان نرود که کسی جز ما نمیتواند دست لبخند را بگیرد و نازش را بکشد و قربان صدقه اش برود

 صفا سلدوز

 

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

جمعه 18 فروردین 1396  1:36 PM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

روزی مردی از بازار عطرفروشان می‌گذشت، ناگهان بر زمین افتاد و بیهوش شد. مردم دور او جمع شدند و هر کسی چیزی می‌گفت،  یکی نبض او را می‌گرفت، یکی دستش را می‌مالید، یکی لباس او را در می‌آورد تا حالش بهتر شود.
.
دیگری گلاب بر صورت آن مرد بیهوش می‌پاشید و یکی دیگر عود و عنبر می‌سوزاند. اما این درمانها هیچ سودی نداشت.
.

تا اینکه خانواده‌اش باخبر شدند، آن مرد برادر دانا و زیرکی داشت او فهمید که چرا برادرش در بازار عطاران بیهوش شده است، با خود گفت: من درد او را می‌دانم، برادرم دباغ است و کارش پاک کردن پوست حیوانات از مدفوع و کثافات است. او به بوی بد عادت کرده و لایه‌های مغزش پر از بوی سرگین و مدفوع است.
.
 کمی سرگین بدبوی سگ برداشت و با زیرکی طوری که مردم نبینند آن مدفوع بد بوی را جلو بینی برادر گرفت. زیرا داروی مغز بدبوی او همین بود. چند لحظه گذشت و مرد دباغ بهوش آمد.

 

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

جمعه 18 فروردین 1396  1:37 PM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

یک لیوان آب کدر را با همه ی آلودگی ها و ذرات درونش تجسم کنید. اگر دائما آبی تمیز را درون این لیوان بریزیم تا محتوای لیوان سرریز شود، بالاخره همه ی آب کثیف از لیوان خارج می شود و آبی که لیوان را پر می کند، کاملا شفاف خواهد بود. لازم نبود که سعی کنیم از شر آب کثیف لیوان خلاص شویم. فقط بایستی آنچه را درست بود جایگزین می کردیم و طولی نمی کشید که آنچه غلط بود، از بین می رفت.
 همین امر درباره ی شیوه ی فکرکردنمان هم صادق است. اگر به داشتن افکار درست عادت کنید، افکاری برخاسته از ایمان، امید، دلگرمی و می توانم ها؛ آنگاه ذهنتان دگرگون خواهد شد و خودتان را خوشبین، امیدوار، قوی و پر جرات خواهید یافت.

 جوئل اوستین

 

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

جمعه 18 فروردین 1396  1:38 PM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

اگر ندانیم که می میریم طعم زنده بودن را نمی توانیم بچشیم و بدون دریافت شگفتی شگرف زندگی، تصور مرگ نیز ناممکن است.
روزی که پزشک به مادربزرگش خبر داد که بیماری اش لاعلاج است چیزی بدین مضمون بر زبان آورد‌‌:« تا این لحظه نفهمیده بودم، زندگی چه زیباست» تاثر آور نیست که آدم باید بیمار شود تا بفهمد زنده بودن چه نعمتی است؟

 یاستین گوردر
 دنیاي سوفی

 

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

جمعه 18 فروردین 1396  1:38 PM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

مادربزرگ هميشه مي گفت دردِ تن يك جا نمي ماند ، كليه مي زند به كمر ، كمر مي زند به پا ، پا مي زند به قلب ، مي گفت درد هي توي تنت تقسيم مي شود.
اما درد روح ، قُلمبه مي شود يك جا امانت را مي برد ، هركسي هم كه از راه برسد و بپرسد چه مرگت است ؟
 فقط مي شود دستت را روي زانو و كمرت بگذاري و ناله كني كه تير مي كشد.
درد روح را نمي شود نشان كسي داد....

 

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

جمعه 18 فروردین 1396  1:38 PM
تشکرات از این پست
siryahya
دسترسی سریع به انجمن ها