0

**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

 
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

به سلامتي پسري که پولهاي مچاله شدشو اروم گذاشت جلوي فروشنده و گفت:
 براي روز پدر يک کمربند مي خوام..
 فروشنده:
 چه جنسي باشه؟
 پسر کوچولو:
 
 
 
 فرقي نميکنه فقط دردش کم باشه... .

 

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

سه شنبه 15 فروردین 1396  12:43 PM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

یک روز دزدان دریایی به کشتی حمله کردند،ناخدا گفت آن پیراهن قرمز مرا بیاورید ، پیراهن را پوشید و درکنار ملوان قهرمانانه جنگید ،پس از شکست دادن دزدان ،از او حکمت پیراهن قرمز را پرسیدند : او گفت برای این است که اگر زخمی شدم،ملوانان خونم را نبینند و روحیه شان را  نبازند . . .

 

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

سه شنبه 15 فروردین 1396  12:44 PM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

عارفی را پرسیدند از اینجا تا به نزد خدای منان چه مقدار راه است؟

فرمود: یک قدم
گفتند: این یک قدم کدام است؟
فرمود: پا بگذار روی خودت

دریغا

که میان ما و رسیدن به " یک قدم" هزار فرسنگ است

 

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

سه شنبه 15 فروردین 1396  12:44 PM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

مردی پسر تنبلی داشت که از زیر کار درمی‌رفت و همه چیز را به شوخی می‌گرفت. روزی او را نزد حکیم آورد و گفت: “از شما می‌خواهم به این پسر من چیزی بگویید که دست از این تنبلی و بی‌تفاوتی‌اش بردارد و مثل بقیه بچه‌های این مدرسه به دنیای واقعیت و کار و تلاش برگردد.”

حکیم با لبخند به پسر نگاه کرد و گفت: “اگر تو همین باشی که پدرت می‌گوید زندگی سخت و دشواری مقابلت هست. آیا این را می‌دانی؟”

پسر تنبل شانه‌هایش را بالا انداخت و گفت: “مهم نیست؟”
حکیم با تبسم گفت: “آفرین به تو که چیزی برای گفتن داری.
لطفاً همینی که می‌گویی را درشت روی این تخته بنویس و برای استراحت با پدرت چند روزی میهمان ما باش.”

صبح روز بعد وقتی همه شاگردان برای خوردن صبحانه دور هم جمع شدند حکیم به آشپز گفت که برای پسر تنبل غذای بسیار کمی بریزد.
پسر که از غذای کم خود به شدت شاکی شده بود نزد حکیم آمد و به اعتراض گفت:
“این آشپز مدرسه شما برای من غذای بسیار کمی ریخت!”

حکیم بی آن که حرفی بزند به نوشته‌ای که شب قبل پسر روی تخته نوشته بود اشاره کرد و گفت:
 “این نوشته را با صدای بلند بخوان! حرفی است که خودت نوشته‌ای!”

روی تخته نوشته شده بود: “مهم نیست!” و این برای پسر تنبل بسیار گران تمام شد. ظهر که شد دوباره موقع ناهار غذای کمی تحویل پسر تنبل شد. این بار پسر با اعتراض همراه پدرش نزد حکیم آمد و گفت: “من اگر همین‌طوری کم غذا بخورم که خواهم مرد.”

حکیم دوباره به تخته اشاره کرد و گفت: “جواب تو همین است که خودت همیشه می‌گویی!”

روز سوم پسر تنبل زار و نحیف نزد حکیم آمد و گفت: “لطفاً به من بگویید اگر بخواهم غذای کافی به دست آورم چه کار کنم؟”

حکیم به آشپزخانه رفت و گفت: “هر چه را آشپز می‌گوید تا ظهر انجام بده!”

پسر تنبل تا ظهر در آشپزخانه کار کرد و ظهر به اندازه کافی غذا خورد. او خوشحال و خندان نزد حکیم آمد و گفت: “چه خوب شد راهی برای نجات از گرسنگی پیدا کردم!” و بعد خوشحال و خندان برای تأمین شام خود به آشپزخانه برگشت.

پدر پسر تنبل با تعجب به حکیم نگاه کرد و از او پرسید: “راز این به کار افتادن فرزندم چه بود؟”

حکیم با خنده گفت: “او حق داشت بگوید مهم نیست! چون چیزی که برای شما مهم بود و برای حفظ اهمیتش حاضر بودید تلاش کنید، او به خاطر تنبلی‌اش و این که همیشه شما بار کار او را بر دوش می‌گرفتید دلیلی برای نامهم شمردنش پیدا می‌کرد. اما وقتی موضوع به گرسنگی خودش برگشت فهمید که اوضاع جدی است و این‌جا دیگر جای بازی نیست معنی مهم بودن را فهمید و به خود تکانی داد. شما هم از این به بعد عواقب کار و نظر او را مستقیم به خودش برگردانید و بی‌جهت بار تنبلی او را خودتان به تنهایی به دوش نکشید. خواهید دید که وقتی ببیند نتیجه اعمال ناپسندش مستقیم متوجه خودش می‌شود اعمال درست برای او مهم می‌شوند و دیگر همه چیز عالم برایش نامهم نمی‌شوند

 

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

سه شنبه 15 فروردین 1396  12:46 PM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

مادربزرگ برایم از سفر هدیه آورده بود... جعبه ی کادو را که باز کردم ، از خوشحالی بالا و پائین می پریدم و فریاد می زدم... آخ جون... آتاری
آن روزها هر کسی آتاری نداشت... تحفه ای بود برای خودش... کارم شده بود صبح تا شب در دست گرفتن دسته ی خلبانی آتاری و هواپیما بازی کردن... مدتی گذشت و من هر روزم را با آتاری بازی کردن شب کردم و هر چه می گذشت بیشتر از قبل دوستش داشتم... خوشحال ترین کودک دنیا بودم تا اینکه یک روز خانه ی یکی از اقوام دعوت شدیم... وارد خانه که شدم چشمم خورد به یک دستگاه جدید که پسر آن خانواده داشت... بهش می گفتند میکرو... آنقدر سرگرم بازی  شدیم که زمان فراموش شد... خیلی بهتر از آتاری بود... خیلی... بازی های بیشتری داشت،  دسته ی بازی دکمه های بیشتری داشت... بازی هایش بر عکس آتاری یکنواخت نبود و داستان داشت ... تا آخر شب قارچ خور بازی کردم و هواپیمای آتاری را فراموش کرده بودم... به خانه که برگشتیم دیگر نمی توانستم آتاری بازی کنم... دلم را زده بود... دیگر برایم جذاب نبود... مدام آتاری را با میکرو مقایسه می کردم... همش به این فکر می کردم که چرا من نباید میکرو داشته باشم ولی یک بار نشد بگویم چرا من آتاری دارم و دیگران ندارند ...
امروز که در انباری لای تمام خرت و پرت های قدیمی آتاری م را دیدم فقط به یک چیز فکر کردم... ما قدر داشته هایمان را نمی دانیم ...
آنقدر درگیر مقایسه کردنشان با دیگران می شویم تا لذتشان از بین برود و دل زده مان کند... داشته های دیگران را چوب می کنیم و می زنیم بر سر خودمان و عزیزانمان
به این فکر نمی کنیم داشته های ما شاید رویای خیلی ها باشد...
زندگی به من یاد داد مقایسه کردن همه چیز را خراب می کند

 

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

سه شنبه 15 فروردین 1396  12:46 PM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

يك روز مردي فقير از سر ناچاري تصميم گرفت تاغازي كه در خانه داشت را بردارد و بفروشد،
مرد غاز را برداشت و بيرون شد كه ناگهان از در نيمه باز همسايه مرد غريبه اي را ديد كه در حال لهو و لعب با زن همسايه است.

مرد با خود انديشيد و فكري كرد سپس ناگهان وارد خانه همسايه شد و با خشم رو به مرد كرد
و گفت اهاي با زن نامحرم و غريبه به چه كاري مشغولي؟ ميخواهي تا فرياد براورم تا حكم شرع را شارع بر تو جاري كند.

مرد غريبه به دامن مرد افتاد و با عجز و ناله از او خواست تا از او در گذرد...
مرد فقير دستي به ريش كشيد و گفت تنها در صورتي از تو خواهم گذشت كه غاز من را به 20 سكه بخري .
مرد دست در جيب كرد و بيست سكه داد مرد فقير گفت حالا در صورتي داد نمي زنم كه غاز را به من 1 سكه بفروشي،
مرد نگون بخت هم قبول كرد و اينكار انقدر ادامه پيدا كرد كه مرد فقير تمامي سكه هاي انفرد را گرفت و همراه با غاز به خانه برگشت.

وقتي ماجرا را با خوشحالي براي همسرش بازگو كرد همسرش به او گفت كه بهترست به نزد حاكم شرع رفته
و داستان را براي او تعريف كند و از وي بپرسد كه آيا اين پول حرام است يا حلال؟

مرد نيز به گفته همسر وفا كرد و به در خانه حاكم شرع رفت و در زد و چون شارع در را باز كرد گفت يا قاضي القضات ما غازي داشتيم در خانه.... كه شارع حرف او را قطع كرد و گفت تو ما را سرویس نمودی با آن غازت ...

 

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

سه شنبه 15 فروردین 1396  12:46 PM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

  ماجرای مجسمه میدان دربند

 حدودا زمستانِ 49 سال پیش، یک گروه آمریکایی هواپیماشون در کوه های شمال تهران سقوط میکند.
یک چترباز آلمانی رو برای نجات امریکایی ها میفرستند اما او هم چترش به صخره ها گیر میکند و آویزان باقی میماند .
در آن زمان یکی از کار آمدترین نیروهای ویژه، استاد چتر، کایت و کوهنوردی ارتش؛
گروهبان" امیر شاه قدمی " برای نجات جان این گروه انتخاب میشود.  
او قهرمانانه تمامی گروه را نجات میدهد و در آن زمان از طرف کِنِدی ریس جمهور وقت آمریکا مدال شجاعت به او اعطا میگردد و توسط  شاه ایران هم از او تقدیر بعمل می آید و به پاس این عملیات شجاعانه مجسمه او ساخته و تا کنون 48 سال است که در میدان دربند تهران نصب گردیده است .
 او با درجه ی سرهنگی باز نشسته شد و در اردیبهشت سال 1391 فوت کرد.
90 % مردم تهران و ایران نمیدانند که مجسمه ی میدان دربند داستانش چیست و قهرمانش کیست !!!

 

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

سه شنبه 15 فروردین 1396  12:47 PM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

 این داستان رو بخاطر خودت و بخاطر ایرانی بودنت بخون ❤️
 
 سرکلاس بودیم استاد ازدانشجویان پرسید:این روزها شهدای زیادی رو پیدامیکنن ومیارن ایران...
به نظرتون کارخوبیه؟؟
کیا موافقن؟؟؟کیامخالف؟؟؟؟
اکثردانشجویان مخالف بودن!!!
بعضی ها میگفتن:کارناپسندیه....نبایدبیارن...
بعضی ها میگفتن:ولمون نمیکنن ...گیردادن به چهارتا استخوووون..ملت دیوونن!!"
بعضی ها میگفتن:آدم یادبدبختیاش میفته!!!
تااینکه استاد درس روشروع کرد ولی خبری ازبرگه های امتحان جلسه ی قبل نبود...همه ی ما سراغ برگه هایمان رو گرفتیم .....ولی استاد جواب نمیداد...
یکی ازدانشجویان باعصبانیت گفت:استاد برگه هامون رو چیکارکردی؟؟؟شما مسئول برگه های مابودی؟؟؟
استاد روی تخته ی کلاس نوشت: من مسئول برگه های شماهستم...
استاد گفت:من برگه هاتون رو گم کردم؟؟؟ونمیدونم کجاگذاشتم؟؟؟
همه ی دانشجویان شاکی شدن؟ ؟؟
استادگفت:چرا برگه هاتون رو میخواین؟
گفتیم:چون واسشون زحمت کشیدیم...درس خوندیم...هزینه دادیم...زمان صرف کردیم...
هرچی که دانشجویان میگفتن ...استاد روی تخته مینوشت...
استادگفت:برگه های شمارو  توی کلاس  بغلی گم کردم هرکی میتونه بره پیداشون کنه؟
یکی ازدانشجویان رفت و بعدازچنددقیقه بابرگه های ما برگشت ...
استاد برگه ها رو گرفت وتیکه تیکه کرد...صدای دانشجویان بلندشد...
استادگفت:الان دیگه برگه هاتون رو نمیخواین!!!!چون تیکه تیکه شدن!!!!
دانشجویان گفتن:استاد برگه هارو میچسبونیم...
برگه ها رو به دانشجویان داد...وگفت:شما ازیک برگه آچارنتونستید بگذرید
...وچقدرتلاش کردید تا پیداشدن...
پس چطورتوقع دارید مادری که بچه اش رو بادستای خودش بزرگ کرد ...وفرستاد جنگ...
الان منتظره همین چهارتااستخونش نباشه...
بچه اش ومیخواد حتی اگه خاکسترشده باشه...
چنددقیقه همه جا سکوت حاکم شد!!!!!!
وهمه ازحرفی که زده بودن پشیمون شدن...!!!!
تنها کسی که موافق بود ....
دختـــــــرشهیـــــــدی بودکه سالها منتظر باباشه!!!!

 

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

سه شنبه 15 فروردین 1396  12:49 PM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

روزی غزالی در حال خوردن آب از چشمه بود که توسط شکارچی ها دیده شد. از بخت خوش غزال وقتی یکی از شکارچی ها خواست کمان را رها کند تعادلش به هم خورد و تیر به خطا رفت.
غزال هراسان پا به فرار گذاشت. دوید تا به چند درختچه رسید و بلافاصله داخل آنها پرید و مخفی شد.
شکارچی ها که او را تعقیب می کردند سر رسیدند اما متوجه او نشدند. زیرا برگ های درختچه ها آنقدر زیاد بود که غزال می توانست پشت آنها مخفی شود.
همانطور که غزال در انتظار رفتن شکارچی ها آنجا نشسته بود عطر برگ های تازه اشتهایش را تحریک کرد. از آنجا که خیلی گرسنه بود به آرامی شروع به خوردن برگ ها کرد.
در این شرایط ناله و شکایت از برگ ها بلند شد. پرنده هایی که روی شاخه ها نشسته بودند حیرت کردند.
یکی پرسید: چرا این طور ناله می کنید؟ شما که همیشه خوراک غزال ها هستید!
برگ ها جواب دادند: این ناله برای خودمان نیست، برای غزال است. او با خوردن ما، با دست های خود قبر خودش را می کند!
غزال چنان سرمست غذای تازه بود که متوجه صحبت ها نشد. او با اشتهای تمام هرچه برگ در اطرافش بود خورد.
شکارچی ها او را دیدند و شکارش کردند.
 


نکته داستان:
در داستان بالا استعاره ای از رابطه ی انسان با طبیعت وجود دارد. طبیعت مانند برگ های شاخه ها در این داستان که از غزال محافظت می کردند، محافظ انسان هستند. اما انسان به جای تکریم طبیعت و احترام گذاشتن به زمینی که هر چه دارد از اوست با بهره برداری های افراطی و غیر اصولی پناهگاه خودش را از بین می برد و در نهایت تیشه بر ریشه خود می زند.

 

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

سه شنبه 15 فروردین 1396  12:50 PM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

امام سجاد : از دروغ كوچك و بزرگش، جدى و شوخى اش بپرهيزيد؛ زيرا انسان هرگاه در چيز كوچك دروغ بگويد، به گفتن دروغ بزرگ جرى میشود

هیچ وقت دروغ نگویید، نه امروز نه هیچ روز دیگر

 

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

سه شنبه 15 فروردین 1396  12:50 PM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

شیرها روش خاصی برای شکار دارند....
آنها از افراد سالخورده و بی چنگ و دندان برای شکار استفاده می کنند به  این ترتیب که دسته ی شیرهابز کوهی را دردره ای تنگ و باریک به دام می اندازند .شیرهای جوان در یک سمت و شیرهای پیر در سمت دیگر دره جمع می شوند.شیرهای پیر با آخرین توان با صدای بلند غرش می کنند و حیوانات درون مسیر با شنیدن صدای غرش به جهت مخالف می دوند و یکراست به دام شیرهای جوان منتظر می افتند.....
حکایت ما نیز چنین است اگر به سمت ترسهای خود برویم آسیبی به ما نخواهد رسید بلکه این فرار است که ما را به دام می اندازد.....
اکنون ببینید در زندگی از چه می ترسید.
ببینید در خودتان از چه می ترسید.
با چشم باز و قلبی گشوده به درون ترس خود نفوذ کنید ،خواهید دید ترس همچون اتاقی خالی است .
ترس فقط به اندازه ی اجتناب شما قدرتمند است .
هر چه بیشتر از ترس روی گردانید و نخواهید که در آغوشش کشید ،قدرت بیشتری به آن می بخشید ......
دیل کارنگی می گوید؛
بشر آنقدر که از ترس حوادث اتفاق نیفتاده در آینده در رنج است ،از خود آن اتفاق آنقدر رنج نبرده است....
ترست را در آغوش بکش!

 

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

سه شنبه 15 فروردین 1396  12:50 PM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

هفت کلید طلایی آرامش در ارتباطات:

یک: قضاوت دیگران تاثیری بر زندگی من ندارد.
دو: مردم وظیفه ندارند مرا درک کنند.
سه: من مسئول اصلاح یا تربیت کردن دیگران نیستم.
چهار: از کسی در برابر لطفی که به او می کنم توقعی ندارم وگرنه این لطف را در حق او نمی کنم.
پنج: کسانی که رفتارناجوانمرادنه با من داشته اند توسط کاینات مجازات خواهند شد هرچند که من هرگز متوجه این نشوم.
شش: دنیا سخاوتمند تر از آن است که موفقیت کسی راه موفقیت مرا تنگ کند.
هفت: ملاک من رفتارشرافتمدانه و انسانی است نه مقابله به مثل.

 

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

سه شنبه 15 فروردین 1396  12:50 PM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

قطاري سمت خدا ميرفت ، همه مردم سوار شدند
وقتي به بهشت رسيد همه پياده شدند يادشان رفت مقصد خدا بود نه بهشت‌.‌‌‌....

 

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

سه شنبه 15 فروردین 1396  12:52 PM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

همسر جوان و خوشگل « سلاد آوپرتسوف » ، رئيس پستخانه ي شهرمان را چند روز قبل ، به خاك سپرديم.
بعد از پايان مراسم خاکسپاري آن زيبارو ، به پيروي از آداب و سنن پدران و نياکانمان ، در مجلس يادبودي که به همين مناسبت در ساختمان
پستخانه برپا شده بود شرکت کرديم.
هنگامي که بليني (نوعي نان گرد و نازك که خمير آن از آرد و شير و شكر و تخم مرغ تهيه ميشود) آوردند ، پيرمردِ زن مرده ، به تلخي زار زد و
گفت:
ــ به اين بليني ها که نگاه ميكنم ، ياد زنم مي افتم ... طفلكي مانند همين بليني ها ، نرم و گلگون و خوشگل بود ... عين بليني!
تني چند سر تكان دادند و اظهار نظر آردند که:
ــ از حق نمي شود گذشت ، خانم تان واقعاً خوشگل بود ... زني درجه يك!
ــ بله ... آنقدر خوشگل بود که همه از ديدنش مبهوت ميشدند ... ولي آقايان ، خيال نكنيد که او را فقط بخاطر وجاهتش و خلق خوش و ملكوتي
اش دوست ميداشتم. نه! در دنيايي که ماه بر آن نور مي پاشد ، اين دو خصلت را زنهاي ديگر هم دارند ... او را بخاطر خصيصه ي روحي
ديگري دوست ميداشتم. بله ، خدا رحمتش کند ... ميدانيد: گرچه زني شوخ طبع و جسور و بذله گو و عشوه گر بود با اينهمه نسبت به من
وفادار بود. با آنكه خودم نزديك است ۶٠ سالم تمام شود ولي زن ٢٠ ساله ام دست از پا خطا نميكرد! هرگز اتفاق نيفتاد که به شوهر پيرش
خيانت کند!
شماس کليسا که در جمع ما گرم انباشتن شكم خود بود با سرفه اي و لندلندي خوش آهنگ ، ابراز شك کرد. سلاد آوپرتسوف رو کرد به او و
پرسيد:
ــ پس شما حرفهاي مرا باور نمي کنيد ؟
شماس ، با احساس شرمساري جواب داد:
ــ نه اينكه باور نكنم ولي ... اين روزها زنهاي جوان خيلي ... سر به هوا و ... فرنگي مآب شده اند ... رانده وو و سس فرانسوي و ... از همين
حرفها ...
ــ شما شك ميكنيد اما من ثابت ميكنم! من با توسل به انواع شيوه هاي به اصطلاح استراتژيكي ، حس وفاداري زنم را مانند استحكامات
نظامي ، تقويت ميكردم. با رفتاري که من دارم و با توجه به حيله هايي که به آار مي بردم ، محال بود بتواند به نحوي ، به من خيانت کند. بله
آقايان ، نيرنگ به کار ميزدم تا بستر زناشويي ام از دست نرود. ميدانيد ، آلماتي بلدم که به اسم شب مي مانند. کافيست آنها را بر زبان
بياورم تا سرم را با خيال راحت روي بالش بگذارم و تخت بخوابم ...
ــ منظورتان کدام کلمات است ؟
ــ کلمات خيلي ساده. مي دانيد ، در سطح شهر ، شايعه پراکني هاي سوء ميكردم. البته شما از اين شايعات اطلاع کامل داريد ؛ مثلاً به هر
کسي ميرسيدم ميگفتم: « زنم آلنا ، با ايوان آلكس ييچ زاليخواتسكي ، يعني با رئيس شهرباني مان روي هم ريخته و مترسش شده همين مختصر و مفيد ، خيالم را تخت ميكرد. بعد از چنين شايعه اي ، مرد ميخواستم جرأت کند و به آلنا چپ نگاه کند. در سرتاسر شهرمان
يكي را نشانم بدهيد که از خشم زاليخواتسكي وحشت نداشته باشد. مردها همين که با زنم روبرو ميشدند ، با عجله از او فاصله ميگرفتند تا
مبادا خشم رئيس شهرباني را برانگيزند. ها ــ ها ــ ها! آخر هر که با اين لعبت سبيل کلفت در افتاد ، ور افتاد!  تا چشم بهم بزني ، پنج تا
پرونده براي آدم ، چاق ميكند. مثلاً بلد است اسم گربه ي کسي را بگذارد: « چارپاي سرگردان در کوچه » و تحت همين عنوان ، پرونده اي
عليه صاحب گربه درست کند.
همه مان شگفت زده و انگشت به دهان ، پرسيديم:
ــ پس زنتان مترس زاليخواتسكي نبود ؟!!
ــ نه. اين همان حيله اي ست که صحبتش را ميكردم ... ها ــ ها ــ ها! اين همان کلاه گشادي ست که سر شما جوانها ميگذاشتم!
حدود سه دقيقه در سكوت مطلق گذشت. نشسته بوديم و مهر سكوت بر لب داشتيم. از کلاه گشادي که اين پير خيكي و دماغ گنده ،
سرمان گذاشته بود ، دلخور و شرمنده بوديم. سرانجام ، شماس ، دهان گشود و لندلندکنان گفت:
ــ خدا اگر بخواهد ، باز هم زن مي گيري

 

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

سه شنبه 15 فروردین 1396  12:52 PM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

« ایاز» به علت توجه و علاقه ی وافر سلطان محمود به او، به شدت مورد حسادت مقامات دربار بود. یک بار نزد سلطان بدگویی کردند که ایاز هر روز قبل از اینکه به دربار و به حضور سلطان بیاید، به منزلی می رود و گویا از کسی دستور می گیرد و شب هم که از حضور سلطان مرخص می شود، سر راه به همان منزل می رود و گویا اخبار دربار را به آن شخص گزارش می دهد. سلطان دستور داد آن منزل را تفتیش کنند. ماموران وقتی وارد آن منزل شدند، دیدند تنها یک اتاق دارد که در آن اتاق، یک پوستین شبانی به میخ آویزان است… خبر را برای سلطان آوردند… ایاز که به خدمت سلطان آمد، سلطان قضیه را از او پرسید. ایاز گفت: آنچه در آن اتاق آویخته است، پوستین شبانی من است که قبل از آشنایی با سلطان بر تن داشتم و چوپانی می کردم. هر روز قبل از آنکه به دربار بیایم، به آن اتاق می روم و آن پوستین را بر تن می کنم و به خود می گویم« ایاز، خودت را گم نکنی و فراموشت نشود که تو همان چوپان فقیر و بی کسی؛ هر چه داری از برکت سلطان است.» شب هم یک بار دیگر همین را به خود یادآوری می کنم تا خودم را گم نکنم و حق سلطان را فراموش نکنم.
نتیجه: چه زیباست به یاد داشته باشیم که هر چه داریم از لطف و کرم خداست که سلطان ماست.

 

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

سه شنبه 15 فروردین 1396  12:52 PM
تشکرات از این پست
siryahya
دسترسی سریع به انجمن ها