در سالهای دور فکر میکردم، آدمکی بر شانهی آدمی نشسته و او را به دانستن تشویق میکند.
مدتی گذشت.
احساس کردم که دو آدمک بر شانهی آدمی نشستهاند.
یکی به دانستن تشویق میکند و دیگری به ندانستن، وسوسه.
مدتی گذشت.
احساس کردم هر دو آدمک وسوسه گر هستند.
یکی به دانستن آنچه نادانستنی است وسوسه میکند و دیگری به ندانستن آنچه دانستنی است.
بعدها دیدم که نه. اینها دو آدمک نبودهاند.
یک آدمک است بر شانهی آدمی: چشم آدمی را بر روی دانستهها میبندد و در گوش او، تلاش برای بیشتر دانستن را وسوسه میکند.
امروز که فکر میکنم، آدمکی نیست.
ذهن خیانتکار آدمی است که از رقص میان دانستن و نادانستن، لذت میبرد و چشم بسته، غرق در آغوش دانستههایش، رویای همبستری با نادانستهها را مزمزه میکند.
اما شاید بازی نادرستی نیست.
هوشمندی ذهن هوشیار ماست، که برای افزودن عشق ما به عروس دنیا و میل ماندن با او و در او، چشممان را بر آن میبندد و در گوشمان از آن، غزلهای عاشقانه میخواند.