0

**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

 
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

بچه كه بوديم، وقتي لباس ميخريديم تا روز عيد، هر روز تنمون ميكرديم و جلوي آيينه خودمون و نگاه ميكرديم و*، ميگفتيم آخ كه مثل ماه شديم، بعد مامان از اون اتاق بغلي داد ميزد كه: در بيار اون لباساتو فقط همين يه دست رو داريا. ولي خب ميدونستيم كه مامان تابستوني، پاييزي يه دست ديگه هم خريده و واسمون گذاشته كنار.

روز اول فروردين اون لباس قشنگا رو ميپوشيديم و دست زير چونه به حباب هايي كه از دهن ماهي ميومد بيرون نگاه ميكرديم، بابامون هم يادمون داده بود كه قرآن رو وا كنيم و چند آيه ازش بخونيم كه سال تحويلمون نوراني بشه. همه جمع ميشديم و دوربينمون كه فقط ٣٦ تا عكس ميتونست بگيره رو ميذاشتيم رو تايمر و اين ميشد عكس ِسالمون. همه ميرفتيم خونه بزرگايي كه الان نداريمشون و ازشون عيدي ميگرفتيم، بعد ميفهميديم كه "في" عيدي امسال چقدره. مامان هامونم عيدي ها رو ازمون ميگرفتن تا مثلا جمع كنن، ولي بعدا ميديديم كه همون پول نو ها رو به بچه هاي فاميل ميدن

تا سيزدهم شاد بوديم، عيدمون عيد بود، پيك شادي مون تا روز آخر سفيد ميموند اما بازم دلمون خوش بود. اما انگار چند ساله عيد فقط واسمون حكم اينو داره كه تاريخ بالاي سر برگ تقويممون يه دونه زياد تر بشه. لباس دو ماه پيشمون رو بپوشيم با كسي رفت و آمدي نداشتيم كه ديده باشه، ماهي نخريم، ميميره، سبزه نكاريم، ميخشكه. واسه فاميل هاي دور هم كه تبريك خشك و خالي ميفرستيم اما با كلي استيكر قلب و بوس كه نكنه ذوقِ نداشته مون رو بفهمن! بعد هم كلي خدا خدا كنيم كه برگرديم سر كار و دانشگاه چون حوصله مون سر رفته.
اون روزا، كه زيادم دور نيست، عيد همه چيزمون نو ميشد، روحمون، جسممون، لباسامون، پولمون حتي و مهم تر از همه سالمون. اون موقع ها اگه وضعمون خوب نبود اما لااقل ذوق و بوسه و عشقمون واقعي بود ... اون موقع ها ...

 مهتاب خليفپور

 

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

سه شنبه 15 فروردین 1396  12:03 PM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

داستان عمو نوروز

💎يكي بود، يكي نبود. در روزگارهاي خيلي پيش، مردي بود به نام عمو نوروز. عمو نوروز سالي يك مرتبه، روز اول بهار از سرِ كوه پايين مي آمد. عمو نوروز كلاهش نمدي بود، زلف و ريشش را حنا مي بست، قدك آبي داشت. گيوه اي تخت نازك و شلواري حرير به پا داشت. عصا زنان به سمتِ دروازه ي شهر مي آمد. بيرون دروازه باغچه اي بود، پر از دار و درخت. از هر ميوه اي كه بخواهي درختي داشت. وقت آمدن عمو نوروز درخت ها پر از شكوفه بودند، و دور تا دور باغچه هم هفت جور گل، گل هاي رنگ به رنگ سبز مي شد. گل سرخ، گل نرگس، گل بنفشه، گل هميشه بهار، گل زنبق، گل لاله و گل نيلوفر.
صاحب باغچه پيرزني بود، كه عاشق عمو نوروز بود. پيرزن روز اول بهار، صبح زود بيدار مي شد، رختخوابش را جمع مي كرد و اتاق و حياط را جارو مي زد و زيباترين فرش خانه اش را مي آورد و توي ايوان پهن مي كرد.
در يك سيني هفت سين مي چيد. سير، سركه، سماق، سنجد، سيب، سبزي و سمنو. در سيني ديگر هفت جور ميوه ي خشك با نقل و نبات مي گذاشت و يك شمع هم توي شمعدان، دم سيني مي گذاشت.
ننه پيرزن، نيم تنه ي ترمه، تنبان قرمز و شليته اي زيبا به تن مي كرد. عود و عنبر و مشك به سر و صورت و گيس هايش مي زد و منقلِ آتش را هم درست و آماده مي كرد و يك كيسه ي كوچولوي اسفند هم پهلوش مي گذاشت. كوزه و قليان را هم آب گيري مي كرد، اما روي سر قليان، آتش نمي گذاشت و چشم به راهِ عمو نوروز مي نشست. همين جور كه نشسته بود، پلكِ چشم هايش سنگين مي شد و يواش يواش، خواب او را با خودش مي برد.
عمو نوروز قدم زنان از راه مي رسيد و مي ديد كه ننه پيرزن مثلِ هميشه خوابيده است. با خودش مي گفت: «بنده ي خدا چه تداركي ديده، چقدر زحمت كشيده، لابد از خستگي خوابش برده.»
و دلش نمي آمد كه ننه پيرزن را از خواب بيدار كند. مي آمد كنار ننه پيرزن مي نشست، گل هميشه بهاري از باغچه مي كند و روي سينه ي ننه پيرزن مي گذاشت، از منقل هم آتشي روي سر قليان مي گذاشت و چند پُك به قليان مي زد. نارنجي را از ميان دو پاره مي كرد، يك پاره اش را با قند و آب مي خورد و آتش هاي منقل را براي اين كه از بين نرود با خاكستر مي پوشاند و مي رفت.
آفتاب يواش يواش بالا مي آمد و بر ايوان مي تابيد. پيرزن از خواب بيدار مي شد. اول، چيزي دستگيرش نمي شد. يك كم كه هوش و حواسش به سرجا مي آمد، مي ديد اي داد و بيداد، به همه چيز دست خورده، قليانِ آتش به سرش آمده، نارنج از ميان دو تا شده، آتش ها زير خاكستر رفته است. آن وقت مي فهميد كه عمو نوروز آمده و رفته است.  
مي گويند ننه پيرزن همه ي سال در انتظار عمو نوروز مي ماند و همه ي سال براي روز نوروز تدارك مي بيند تا روز اول سال عمو نوروز به ديدنش بيايد، اما هر سال پيش از رسيدنِ عمو نوروز خوابش مي برد.
مي گويند اگر عمو نوروز و ننه پيرزن، همديگر را ببينند دنيا به آخر مي رسد و چون هنوز دنيا به آخر نرسيده است، عمو نوروز و ننه پيرزن همديگر را نمي بينند و هيچ وقت هم نخواهد ديد.

قدك و شليته: لباس قديمي كه به ترتيب آقايان و خانم ها استفاده مي كردند.
عود و عنبر و مشك: عطر.

نوشته ي: مرحوم صبحي مهتدي

 

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

سه شنبه 15 فروردین 1396  12:03 PM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

سه دروغ

سه دروغ

💎روزى بود روزگاري. اين بود و آن نبود. غير از خدا هيچ‌کس نبود. پادشاهى بود. يک روز پادشاه دستور داد جار کشيدند که هرکس سه تا دروغ حسابى بگويد، من دخترم را به او مى‌دهم. همهٔ دروغگويان شهر آمدند و دروغى گفتند، اما به جائى نرسيدند و در عوض سرشان را از دست دادند.تا اينکه خبر به کچل رسيد که پادشاه اعلام کرده دخترم را به سه تا دروغ حسابى مى‌دهم. کچل گفت: اينکه کارى ندارد.کچل آمد و به پادشاه سلام کرد و گفت: آمده‌ام دروغ بگويم.پادشاه گفت: خُب بگو.کچل گفت: قبلهٔ عالم، ما هر سال به ييلاق مى‌رفتيم و پائيز برمى‌گشتيم. يک‌سال مرغى داشتيم. ما رفتيم و شش ماهى در کوه مانديم. هوا که سرد شد، برگشتيم آمديم خانه. اما هرچه زور زديم، ديدم در خانه باز نمى‌شود. از همسايه نردبان را گذاشتيم و از بالاى چينه نگاه کرديم. ديدم مرغ آن‌قدر تخم گذاشته که تمام اتاق‌ها و حياط و باغ پر شده. دوباره از همسايه وسايل گرفتيم با پارو، تخم‌ها را ريختيم بيرون از خانه. رفتيم گاو آورديم و با گاو‌آهن تخم‌مرغ‌ها را خرمن کرديم و باد داديم. خروس‌ها را باد يک طرف برد، مرغ‌ها را يک طرف.اطرافيان شاه سرشان پائين بود که شاه گفت: 'دروغ است. مرغ که اين همه تخم نمى‌گذارد.' همه گفتند: 'دروغ است. بله، دروغ است.' اين گذشت و فردا کچل دوباره آمد و تعريف کرد:'قبلهٔ عالم! يک‌سال زمستان سختى بود. ما هم يک زندگى کوچکى داشتيم. پشت خانهٔ ما خرابه بود. يک روز سگى از خرابه آمد و روى بام خانهٔ ما بچه زائيد. توله‌هاى سگ همين که به دنيا آمدند يخ زدند. اين گذشت تا اينکه هوا رو به گرمى گذاشت و بهار شد که يک دفعه توله‌سگ‌ها يخشان باز شد و شروع کردند به پارس کردن. رفتم ببينم چه خبر است، که توله‌سگ‌ها فرار کردند.'- ولله دروغ است. بالله دروغ است.اين گذشت و کچل رفت. شاه به اطرافيانش گفت: خُب، فردا نوبت دروغ سوم است. اما هرچه کچل گفت شما بگوئيد باور نمى‌کنيم. نکند تأمل کنيد.کچل هم رفت و سه تا طبق خمير خريد. دو تا معمولي، يکى خيلى بزرگ. طورى که هفت من آرد را خمير مى‌کردى به راحتى جا مى‌گرفت. فردا صبح شد و ديدند کچل با سه تا طبق آمده. کچل عرض کرد: 'قبلهٔ عالم به سلامت باد. آمده‌ام دروغ سوم را بگويم.'شاه گفت: خُب بگو.کچل گفت: 'قبلهٔ عالم. کار دنيا حساب و کتاب ندارد. چرخ و فلک مى‌چرخد. تو امروز شاه مملکتى و ثروت عالم را داري. يک زمانى هم ما آن‌قدر ثروت داشتيم که پدر شما هم به اندازه نداشت. يک‌سال قحطى شد. طورى‌که همه مال و احشام تلف شدند و خزانهٔ شاهى ته کشيد. پدر شما، که خدا رحمتش کند، با پدر من برادر خوانده بودند. پدر شما که دستش تنگ شد، پدر من هفت برابر اين طبق بزرگ، اشرفى و هفتاد برابر اين دو تا طبق، جواهرات به پدر شما قرض داد که سال قحطى که تمام شد برگرداند. وقت مردن هم به من وصيت کرد. حالا هم پدر شما به رحمت خدا رفته، اگر آقائى کنيد و قرض پدرتان را بدهيد تا در آن دنيا ديون نباشد. وگرنه ... .که اطرافيان شاه تأمل نکردند و گفتند: 'ما شاهديم، راست مى‌گويد. عين حقيقت است.' که شاه از جا کنده شد: 'احمق‌ها تأمل کنيد حرفش را تمام کند.'کچل ادامه داد: بله قبلهٔ عالم. حالا که من فقير شده‌ام و شما شاه هستيد، آقائى کنيد و قرض پدرتان را بدهيد تا چرخ زندگى من هم بچرخد، مگر شرط شما همين نبود.' شاه جواب داد: 'بله. شرط همين بود.' سرانجام شاه ناچار شد دخترش را با جهيزيهٔ کامل بدهد و از دست کچل راحت شود

 

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

سه شنبه 15 فروردین 1396  12:04 PM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

ضعف سند

ضعف سند

 یک محدث (اصحاب حدیث) با یک مسیحی همسفر شـد. پـس از چنـدی مـسیحی بـه او جـام
شراب تعارف کرد، محدث بیتأمل آن را سـر کـشید. مـسیحی گفـت: آنچـه خـوردی شـراب
بود، مرد گفت: از کجا میدانی؟ مسیحی گفـت: غلامـم آن را از فروشـندهای یهـودی خریـده
است. مرد گفت: ما اصحاب حدیث دربارۀ افـرادی مثـل سـفیان و یزیـدبن هـارون شـک
داریم و حرف آنها را نمیپذیریم چه رسد به این که یک مسیحی از قول یـک یهـودی چیـزی
را روایت کند. و من هم اگر از این شراب نوشیدم فقط به دلیل ضعف سـند روایـت آن بود.

 

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

سه شنبه 15 فروردین 1396  12:04 PM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

 به اقتضاي زمان

 زن و مردي جوان ، در اتاق پذيرايي که کاغذ ديواري آن به رنگ آبي آسماني بود ، دل داده و قلوه گرفته بودند

:مرد خوش قيافه ، جلو دختر جوان زانو زده بود و قسم مي خورد

!ــ بدون شما عزيزم ، نمي توانم زندگي آنم! قسم مي خورم که اين عين حقيقت است
:و همچنانكه به سنگيني نفس مي زد ، ادامه داد
ــ از لحظه اي که شما را ديدم ، آرامشم از دست رفت! عزيزم حرف بزنيد ... عزيزم ... آره يا نه ؟
:زن جوان ، دهان کوچك خود را باز کرد تا جواب دهد اما درست در همين لحظه ، در اتاق اندکي باز شد و برادرش از لاي در گفت
!ــ لي لي ، لطفاً يك دقيقه بيا بيرون
:لي لي از در بيرون رفت و پرسيد
!ــ آاري داشتي ؟
ــ عزيزم ، ببخش که موي دماغتان شدم ولي ... من برادرت هستم و وظيفه ي مقدس برادري حكم ميكند به تو هشدار بدهم ... مواظب اين
.يارو باش! احتياط آن ... مواظب حرف زدنت باش ... لازم نيست با او از هر دري حرف بزني
!ــ او دارد به من پيشنهاد ازدواج مي کند
ــ من کاري به پيشنهادش ندارم ... اين تو هستي که بايد تصميم بگيري ، نه من ... حتي اگر در نظر داري با او ازدواج کني ، باز مواظب حرف
... زدنت باش ... من اين حضرت را خوب ميشناسم ... از آن پست فطرتهاي دهر است! کافيست حرفي بهش بزني تا فوري گزارش بدهد
 !ــ متشكرم ماکس! ... خوب شد گفتي ... من که نمي شناختمش
زن جوان به اتاق پذيرايي بازگشت. پاسخ او به پيشنهاد مرد جوان « بله » بود. ساعتي کنار هم نشستند ، بوسه ها رد و بدل کردند ، همديگر
 .را در آغوش گرفتند و قسمها خوردند اما ... اما زن جوان ، احتياط خود را از دست نداد: جز از عشق و عاشقي ، سخني بر زبان نياورد

 آنتوان چخوف

 

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

سه شنبه 15 فروردین 1396  12:05 PM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

با یکی از دوستانم سوار تاکسی شدیم.هنگام پیاده شدن دوستم به راننده تاکسی گفت:
ممنون آقا،واقعا که  رانندگی شما عالی است.
راننده با تعجب گفت:جدی میگویید یا اینکه داری مرا دست می اندازی؟!
دوستم گفت:نه جدی گفتم . خونسردی شما در رانندگی در چنین خیابان های شلوعی قابل تحسین است.

شما بسیار خوب رانندگی نموده و قوانین را رعایت میکنید.
راننده لبخند رضایت بخشی زد و دور شد.
از دوستم پرسیدم : موضوع چی بود؟!
گفت سعی دارم " عشق " را به مردم شهر هدیه کنم!
 با صحبت های من آن راننده تاکسی روز خوشی را پیش رو خواهد داشت .
رفتار او با مسافرانش خوب تر از قبل خواهد بود،مسافران نیز از رفتار خوب راننده انرژی میگیرند و رفتارشان با زیر دستان،فروشندگان ، همکاران و اعضای خانواده خوب خواهد بود.

به همین ترتیب خوش نیتی و خوش خلقی میان حداقل هزارنفر پخش خواهد شد.
من هر روز با افراد زیادی روبرو میشم.

اگر بتوانم فقط 3 نفر را خوشحال کنم،بر رفتار 3 هزار نفر تاثیر گذاشته ام .

 گفتن آن جملات به راننده تاکسی هیچ زحمتی نداشت . اگر با راننده دیگری برخورد کنم او را نیز خوشحال خواهم کرد .

در ادامه مسیر ، از ساختمان نیمه تمامی گذشتیم که در جلو ساختمان ،5 کارگر مشغول خوردن صبحانه بودند .
دوستم ایستاد و گفت: شما کار فوق العاده ای انجام داده اید،شغل سخت و خطرناکی دارید . این ساختمان کی تمام میشود؟!
یکی از کارگران با اکراه گفت :دوماه دیگر .
دوستم گفت : واقعا ساختمان زیبایی است . باید به کارتان افتخار کنید.

از کارگران فاصله گرفتیم دوستم گفت : وقتی کارگران حرف های مرا هضم کنند ، احساس خوبی به انها دست خواهد داد و از خوشحالی انها بخشی از شهر به نحوی بهره مند میشود . هرگز این کار را دست کم نمیگیرم و مایوس نمیشوم .

 خوشحال کردن مردم یک شهر کار ساده ای نیست اما اگر بتوانم چند نفر را خوشحال کنم کار بزرگی انجام داده ام. روح روح زندگي ما همين عشق است.هر وجودي روحي دارد و روح زيست اصلي ما عشقي است كه مي آفرينيم و نثار هستي مي كنيم.

حال آنكه برخي از ما با يك ادبيات ناپسند در پي فرصتيم كه همديگر را تحقیر كنيم؛

واااي چقدرر چاق شدي!
موهاي سفيدتم كه كم كم در اومد
اينهمه كار ميكني براي اينقدرر در آمد؟!
تو واقعاً فكر ميكني در اين امتحان قبول ميشي؟!
و....
اين جملات و امثال آنها كاملاً مخرب نيروي عشق هستند و عشق را از رابطه ها گريزان مي كنند.اگر بتوانيم زيبايي را در نگاه خودمان جاي دهيم اصولاً عشق است كه از وجود ما ساطع ميشود.
بياييم جريان عشق را در زندگي خود جاري كنيم.

 

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

سه شنبه 15 فروردین 1396  12:05 PM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

ﺑﻌﺪﺍﺯ ﺣﺎﺩﺛﻪ 11 ﺳﭙﺘﺎﻣﺒﺮ ،
ﻋﺪﻩ ﺍﯼ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﮐﻨﺎﻥ ﺑﺮﺟﻬﺎﯼ ﺩﻭﻗﻠﻮ
ﺯﻧﺪﻩ ﻣﺎﻧﺪﻧﺪ..

👈ﯾﮑﯽ از آنها ﺧﺎﻧﻤﯽ ﺑﻮﺩ که اون روز
ﺑﺎطرﯼ ﺳﺎﻋﺘﺶ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺯﻧﮓ ﻧﺰﺩﻩ ﺑﻮﺩ
ﻭ ﺩﯾﺮ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ..

👈یه ﻧﻔﺮ دیگه ﭼﻨﺪ ﻗﻄﺮﻩ ﻗﻬﻮﻩ ﺻﺒﺤﺎﻧﻪ
ﺭﻭﯼ ﻟﺒﺎﺳﺶ ﺭﯾﺨﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﻋﻮض ﮐﺮﺩﻥ ﻟﺒﺎﺳﺶ ﺩﯾﺮﺵ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ..

👈اتومبیل ﯾﮑﯽ ﺍﺯ آنها ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭ ﺍﺳﺘﺎﺭﺕ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺭﻭﺷﻦ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩ..

👈و ﻧﻔﺮ بعدی،
ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺩﻟﯿﻞ ﺩﯾﺮ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﯾﮏ ﺟﻔﺖ ﮐﻔﺶ ﻧﻮ ﺧﺮﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﻧﮕﺸﺖ ﭘﺎﯾﺶ ﺑﻪ ﺩﻟﯿﻞ ﻧﻮ ﺑﻮﺩن ﮐﻔﺶ ﺗﺎﻭﻝ ﻣﯿﺰﻧﺪ و ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺩﻟﯿﻞ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﻣﯿﺸﻮﺩ ، ﺑﻪ ﺩﺍﺭﻭﺧﺎﻧﻪ ﺭﻓﺘﻪ ﻭ ﭼﺴﺐ ﺯﺧﻢ ﺧﺮﯾﺪﺍﺭﯼ ﮐﻨﺪ ﻭ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻣﺮ ﺑﺎﻋﺚ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﺩﯾﺮ ﺑﻪ ﻣﺤﻞ ﮐﺎﺭﺵ ﺑﺮﺳﺪ ﻭ این ﺑﺎﻋﺚ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﺯﻧﺪﻩ ﺑﻤﺎﻧﺪ..

ﻫﺮﮔﺎﻩ ﺩﺭ ﺗﺮﺍﻓﯿﮏ ﮔﯿﺮ می کنید ،
آﺳﺎﻧﺴﻮﺭﯼ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ می دهید ،
ﻓﺮﺯﻧﺪﺗﺎﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺭﻓﺘﻦ ﺩﯾﺮ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﻣﯿﺸﻮﺩ ،
ﺳﭙﺮ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻋﻘﺒﯽ ﺑﻪ ﺳﭙﺮ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺷﻤﺎ
ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﻣﯿﮑﻨﺪ ، ﻭ یا ﻣﺠﺒﻮﺭ ﻣﯿﺸﻮﯾﺪ ﻣﺘﻮﻗﻒ ﺷﻮﯾﺪ ،

ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﻧﺸﻮﯾﺪ
آﺭﺍﻡ ﺑﺎﺷﯿﺪ
ﻭ ﺑﺪﺍﻧﯿﺪ
ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻫﻤﺎﻧﺠﺎﺳﺖ ،
ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﺪ
ﺷﻤﺎ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﻮﺩﻩ
ﻭ ﺟﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻧﺒﺎﺷﯿﺪ ،
و ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻣﺮﺍﻗﺒﺖ ﺍﺯ ﺷﻤﺎﺳﺖ،
اين همان حكمت خداوند
است كه در تك تك ذرات هستى جاريست ،
سعی کن در همه حال اجازه ی افکار منفی و ناراحتی و عصبانیت رو به خودت راه ندی چون با داشتن افسوس و عصبانیت هیچ چیزی درست که نمیشه تازه بدترم میشه !
شاد باش و همیشه چیزای مثبت و نقاط قوت اطراف تون رو ببینید و جذب کنید بعد از مدتی شادابی به عادت های خوب تون تبدیل میشه..

 

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

سه شنبه 15 فروردین 1396  12:06 PM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

آرزوی شما چیست؟

💎وقتی که یک بچه بود، پدرش به عنوان یک مربی اسب برای تربیت اسبها از یک اصطبل به اصطبل دیگر و از یک مزرعه به مزرعه دیگر در گردش بود.

به همین خاطر مدرسه‌اش در طول سال چند بار عوض می‌شد.
 یک روز، وقتی که شاگرد دبیرستان بود، معلم از شاگردان خواست که بنویسند وقتی که بزرگ شدند می‌خواهند چه کاره شوند.

او یک دقیقه هم صبر نکرد و هفت صفحه کاغذ درباره هدفش که می‌خواست مالک یک مزرعه اسب باشد نوشت، او همه چیز را با جزئیات کامل نوشت و حتی طرحی از آن مکان با اصطبلها و ویلایش کشید.

دو روز بعد او نوشته‌اش را با یک نمره F (پائین‌ترین نمره) در صفحه اول دریافت کرد.

 بعد از کلاس، نزد معلم رفت و پرسید، «چرا من پائین‌ترین نمره را گرفتم؟»

معلم پاسخ داد: «این آرزو برای بچه‌ای مثل تو که نه پول دارد، نه امکانات و از یک خانواده دوره‌گرد است خیلی غیرواقعی است.

 به هیچ وجه ممکن نیست روزی به این آرزوی بزرگ دست پیدا کنی.» سپس پیشنهاد کرد دوباره بنویسد و آرزوی واقعی‌تری داشته باشد.

پسر به منزل رفت و از پدرش پرسید که چکار باید بکند.

پدر پاسخ داد:«این تصمیم خیلی برای تو مهم است. پس خودت باید به آن فکر کنی.»

پس از چند روز، پسر همان نوشته را برای معلمش برد. هیچ تغییری در آن نداد و گفت: «شما نمره F را نگهدار و من آرزویم را نگه می‌دارم.»

اکنون مونتی رابرتز مالک خانه‌ای با زیربنای 400 متر مربع در وسط یک مزرعه اسب به مساحت 8 هکتار می‌باشد و هنوز آن نوشته را با خودش دارد و آن را قاب گرفته و بالای شومینه‌اش نصب کرده است!

بخاطر داشته باشید، باید به حرف دل خود گوش کنید و اجازه ندهید هیچکس رویای‌تان را از شما بگیرد...

در سال جدید آرزو ها و اهداف خودتان را تعیین کنید هرچند که به نظر دیگران غیرعملی باشد و با تلاش خود به آن جامعه عمل بپوشانید

 

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

سه شنبه 15 فروردین 1396  12:06 PM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

مادرم آن روزها همه چیز برایش حیف بود، جز خودش!
یک صندوق چوبی بزرگ داشت پر از چیزهای حیف!
در خانه ما به چیزهایی حیف گفته می‌شد که نباید آنها را مصرف می‌کردیم..!!
نباید به آنها دست می‌زدیم،
فقط هر چند وقت یک بار می‌توانستیم آنها را خیلی تند ببینیم و از شوق داشتن آنها حَظ کنیم و از حسرت نداشتن آنها غصه بخوریم!
حیف مادرم که دیگر نمی‌تواند درِ صندوقِ حیف را باز کند و چیزهای حیف را در بیاورد و با دست‌های ظریف و سفیدش، آنها را جلوی چشمان پر احساسش بگیرد و از تماشای آنها لذت ببرد!
مادرم هیچ وقت خود را جزو چیزهای حیف به حساب نیاورد...
دستهایش، چشم‌هایش، موهایش، قلبش، حافظه‌اش، همه چیزش را به کار انداخت و حسابی آنها را کهنه کرد.
حالا داشته‌هایش آنقدر کهنه شده که وصله بردار هم نیست...
حیفِ مادرم که قدر حیف‌ترین چیزها را ندانست!
قدر خودش را ندانست و جانش را برای چیزهایی که اصلا حیف نبودند تلف کرد...

 

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

سه شنبه 15 فروردین 1396  12:06 PM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

 دروغ گویی

 برای سفر به اصفهان رفته بودم. کنار سی و سه پل نشسته بودم. نگاهم به دختر بچه سه یا چهار ساله خارجی افتاد که از پدر و مادرش اندکی فاصله گرفته بود و داشت مرا نگاه میکرد. بقدری چهره زیبا و بانمکی داشت که بی اختیار با دستم اشاره کردم به طرفم بیاید اما در حالتی از شک و ترس از جایش تکان نخورد. دو سه بار دیگر هم تکرار کردم اما نیامد. به عادت همیشگی، دستم را که خالی بود مشت کردم و به سمتش گرفتم تا احساس کند چیزی برایش دارم. بلافاصله به سویم حـرکت کرد. در همین لحظه پدرش که گویا دورادور مواظبش بود بسرعت به سمت من آمد و یک شکلات را مخفیانه در مشتم قرار داد. بچه آمد و شکلات را گرفت. به پدرش که ایتالیایی بود گفتم من قصد اذیت او را نداشتم. گفت میدانم و مطمئنم که میخواستی با او بازی کنی اما وقتی مشتت را باز میکردی او متوجه میشد که اعتمادش به تو بیهوده بوده است. کار تو باعث میگردید که بچه، دروغ را تجربه کند و دیگر تا آخر عمرش به کسی اعتماد نکند.

حال ما ایرانیها چگونه عمل میکنیم. بابا میشینه تو خونه جلوی بچه کوچک به زنش میگه، فلانی زنگ زد بگو من نیستم. مامانه به بچه میگه اگه غذاتو بخوری برات فلان چیزو میخرم بعد انگار نه انگار. بابا به بچه اش میگه مامانت اومد نگو من به مامان بزرگ زنگ زدم. بعد این بچه بزرگ میشه میره تو جامعه. معلمش میگه چرا مشق ننوشتی براحتی دروغ میگه که خاله ام مرده بود نبودیم. فروشنده میشه مثل آب خوردن جنس بنجل را به دروغ جای اصلی میفروشه مهندس میشه بجای دو متر، یک متر فونداسیون میریزه، دکتر میشه، اهمال در عمل جراحی را ایست قلبی گزارش میکنه، تولید کننده محصولات پروتئینی میشه، گوشت الاغ و اسب مصرف میکنه، رییس هواپیمائی میشه سقوط هواپیما را پای خلبان مرده میذاره، و... دروغ به اولین ابزار هر فرد برای دست یافتن به هدف تبدیل میشود.

دروغ فساد و تباهی جامعه را ببار میاورد، اعتمادها را زایل میکند، لذت زندگی جمعی و مدنی را از بین میبرد، ظلم و بیعدالتی را گسترش میدهد، منشا بسیاری از معضلات اجتماعی دروغ است. دروغ ریشه جامعه را خشک میکند. دروغ در تمامی اجزای زندگی ما ایرانیها براحتی جاری است و چون سیلی که هر لحظه بزرگتر میشود در حال نابودی ما است.

 

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

سه شنبه 15 فروردین 1396  12:07 PM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

زندگي زيباست
 #براي آنهايي که قصد انتحار دارند

💎زندگي ، چيزي ست تلخ و نامطبوع اما زيباسازي آن کاري ست نه چندان دشوار. براي ايجاد اين دگرگوني کافي نيست که مثلاً دويست هزار
روبل در لاتاري ببري يا به اخذ نشان « عقاب سفيد » نايل آیي يا با زيبارويي دلفريب ازدواج کني يا به عنوان انساني خوش قلب شهره ي دهر
شوي ــ نعمتهايي را که برشمردم ، فناپذيرند ، به عادت روزانه مبدل ميشوند. براي آنكه مدام ــ حتي به گاه ماتم و اندوه ــ احساس
خوشبختي کني بايد: اولاً از آنچه که داري راضي و خشنود باشي ، ثانياً از اين انديشه که « ممكن بود بدتر از اين شود » احساس خرسندي
:کني و اين کار دشواري نيست
.وقتي قوطي کبريت در جيبت آتش ميگيرد از اينكه جيب تو انبار باروت نبود خوش باش ، رو خدا را شكر آن
وقتي عده اي از اقوام فقير بيچاره ات سرزده به ويلاي ييلاقي ات مي آيند ، رنگ رخساره ات را نباز ، بلكه شادماني کن و بانگ بر آر که: «
« !جاي شكرش باقيست که اقوامم آمده اند ، نه پليس
« !اگر خاري در انگشتت خليد ، برو شكر کن که: « چه خوب شد آه در چشمم نخليد
اگر زن يا خواهر زنت بجاي ترانه اي دلنشين گام مي نوازد ، از آوره در نرو بلكه تا مي تواني شادماني کن آن موسيقي گوش ميكني ، نه زوزه
.ي شغال يا زنجموره ي گربه
رو خدا را شكر کن که نه اسب بارکش هستي ، نه ميكروب ، نه کرم تريشين ، نه خوك ، نه الاغ ، نه ساس ، نه خرس کولي هاي دوره گرد ...
پايكوبي کن که نه شل هستي ، نه کور ، نه کر ، نه لال و نه مبتلا به وبا ... هلهله کن که در اين لحظه روي نيمكت متهمان ننشسته اي ،
.روياروي طلبكار نايستاده اي و براي دريافت حق التأليفت در حال چانه زدن با ناشرت نيستي
اگر در محلي نه چندان پرت و دور افتاده سكونت داري از اين انديشه که ممكن بود محل سكونتت پرت تر و دور افتاده تر از اين باشد شادماني
.کن
.اگر فقط يك دندانت درد ميكند ، دل به اين خوش دار که تمام دندانهايت درد نمي آنند
اگر اين امكان را داري که مجله ي « شهروند » را نخواني يا روي بشكه ي مخصوص حمل فاضلاب ننشسته و يا در آن واحد سه تا زن نگرفته
.باشي ، شادي و پايكوبي کن
.وقتي به کلانتري جلبت ميكنند از اينكه مقصد تو کلانتري ست ، نه جهنم سوزان ، خوشحال باش و جست و خيز کن
« !اگر با ترکه ي توس به جانت افتاده اند هلهله کن که: « خوشا به حالم که با گزنه به جانم نيفتاده اند
 .اگر زنت به تو خيانت مي کند ، دل بدين خوش دار که به تو خيانت مي کند ، نه به مام ميهن
.و قس عليهذا ... اي آدم ، پند و اندرزهايم را به کار گير تا زندگي ات سراسر هلهله و شادماني شود
« !البته اين نوشتار را نمي توان داستان ناميد »

 آنتوان چخوف

 

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

سه شنبه 15 فروردین 1396  12:07 PM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

روزی در دُر گرانبهای پادشاه لکه سیاهی مشاهده شد هر کاری درباریان کردند نتوانستد رفع لکه کنند هر جایی وزیر مراجعه کرد کسی علت را نتوانست پیدا کند تا مرد فقیری گفت من میدانم چرا دُر سیاه شده پس مرد فقیر را پیش پادشاه بردند او به پادشاه گفت در دُر گرانبهای شما کرمی هست که دارد از آن میخورد پادشاه به او خندید و گفت ای مردک مگر میشود در دُر کرم  زندگی کند ولی مرد فقیر گفت ای پادشاه من یقین دارم کرمی در آن وجود دارد پادشاه گفت اگر نبود گردنت را میزنم و مرد بیچاره پذیرفت وقتی دُر را شکافتند دیدند کرمی زیر قسمت سیاهی رنگ وجود دارد پادشاه از دانایی مرد فقیر خوشش آمد و دستور داد اورا در گوشه ای از آشپزخانه جا دهند و مقداری از پس مانده غذاها نیز به او دادند.

روز بعد پادشاه سوا بر اسب شد و رو به مرد فقیر کرد و گفت این بهترین اسب من است نظرت تو چیست مرد فقیر گفت بهترین در تند دویدن هست ولی ی ایرادی نیز دارد پادشاه گفت چه ایرادی فقیر گفت در اوج دویدن اگر هم باشد وقتی رودخانه را دید به درون رودخانه میپرد پادشاه باورش نشد و برای امتحان اسب و صحت ادعای مرد فقیر سوار بر اسب از کنار رودخانه ای گذشت که اسب سریع خودش را درون آب انداخت پادشاه از دانایی مرد فقیر متعجب شد و یک شب دیگر نیز او را در محل قبلی با پس مانده غذا جا داد و روز بعد خواست تا او را بیاورند . وقتی نزد پادشاه آمد پادشاه از او سوال کرد ای مرد دیگر چه میدانی مرد که به شدت میترسید با ترس گفت میدانم که تو شاهزاده نیستی پادشاه به خشم آمد و او را به زندان افکند ولی چون دو مورد قبل را درست جواب داده بود پادشاه را در پی کشف واقعیت وا داشت و پادشاه نزد مادرش رفت و گفت ای مادر راستش را بگو من کیستم این درست است که شاهزاده نیستم مادرش بعد کمی طفره رفتن گفت حقیقت دارد پسرم چون من و شاه بی بهره از داشتن بچه بودیم و از به تخت نشستن برادرزاده های شاه حراس داشتیم وقتی یکی از خادمان دربار تو را به دنیا آورد تو را از او گرفتیم و گفتیم ما بچه دار شدیم و بدین طریق راز شاهزاده نبودن پادشاه مشخص شد.

پادشاه بار دیگر مرد فقیر را خواست ولی این مرتبه برای چگونگی پی بردن به این وقایع بود و  به مرد فقر گفت چطور آن دُر و اسب و شاهزاده نبودن مرا فهمیدی مرد فقیر گفت دُر را از آنجایی که هر چیزی تا از درون خودش خراب نشود از بین نمیرود را فهمیدم و اسب را چون پاهایش پشمی بود و کُرک داشتند فهمیدم که این اسب در زمان کُره ای چون اسب ها و گاومیش ها یک جا چرا میکردن با گاومیشی اُنس گرفته و از شیر گاومیش خورده بود و به همین خاطر از آب خوشش می آید سپس پادشاه گفت اصالت مرا چگونه فهمیدی، مرد فقیر گفت موضوع اسب و دُر که برایت مهم بودند را گفته بودم ولی تو دو شب مرا در گوشه ای از آشپزخانه جا دادی و پاداشی به من ندادی و این کار دور از کرامت یک شاهزاده بود و من هم فهمیدم تو شاهزاده نیستی .  
آری اکثر خصایص ذاتی است یعنی در خون طرف باید باشد.

 

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

سه شنبه 15 فروردین 1396  12:07 PM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

  سر بریدە گرگ
 
 شیر و گرگ و روباه به شکار رفتند، الاغ و آهو و خرگوش را صید کردند. شـیر گـرگ را مـأمور
تقسیم شکار کرد. گرگ گفت: الاغ برای شیر، آهو برای من و خرگـوش از آن روبـاه باشـد.  
شیر خشمگین شد و سر گرگ را کند. و روباه را مسؤل تقسیم کرد. روباه گفت: الاغ صـبحانۀ
شما، آهو ناهارتان و خرگوش برای شامتان. شیر خوشحال شد و گفت ایـن تقـسیمبنـدی را
از کجا آموختی؟ گفت از سر بریدۀ گرگ.

 

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

سه شنبه 15 فروردین 1396  12:09 PM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

 زن یا الاغ ؟  

 مردی از زن دلاّل شکایت کرد که زنی که برای من پیدا کرده شل
است. زن به قاضی گفت: «ای قاضی من فکر کـردم او زنـی مـیخواهـد، نمـیدانـستم کـه
الاغی برای سوار شدن میخواهد.»

 

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

سه شنبه 15 فروردین 1396  12:09 PM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

 عرض طناب

💎شخصی پسرش را فرستاد تا طناب برای چاه بخرد. و به پسر گفت:  
- باید طول آن بیست ذرع باشد.  
پسر رفت و مدتی بعد از راه برگشت و به پدر گفت:  
طول بند را گفتی و عرض آن را نگفتی.  
پدر گفت: عرض آن به اندازه مصیبتی است که از داشتن تو میکشم.

 

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

سه شنبه 15 فروردین 1396  12:09 PM
تشکرات از این پست
siryahya
دسترسی سریع به انجمن ها