0

**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

 
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

پسرجوان و زنان خودفروش

💎ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻧﯽ ،ﺑﺎ ﻭﺳﻮﺳﻪ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﺶ ﺑﻪ ﻣﺤﻠﯽ ﺭﻓﺘﻨﺪ
ﮐﻪ ﺯﻧﺎﻥ ﺭﻭﺳﭙﯽ ،ﺧﻮﺩ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ. ﺍﻭ ﺭﻭﯼ ﯾﮏ
ﺻﻨﺪﻟﯽ ﺩﺭ ﺣﯿﺎﻁ ﺁﻧﺠﺎ ﻧﺸﺴﺖ . ﺩﺭ ﺁﻧﺠﺎ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮊﻭﻟﯿﺪﻩ ﺍﯼ
ﻭ ﻓﺮﻭﺗﻨﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺣﯿﺎﻁ ﻭ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﻫﺎ ﺭﺍ ﻧﻈﺎﻓﺖ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ.
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺩﺭ ﺣﯿﻦ ﮐﺎﺭﮐﺮﺩﻥ ، ﻧﮕﺎﻩ ﻋﻤﯿﻘﯽ ﺑﻪ ﭘﺴﺮﮎ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ
ﻭ ﺳﭙﺲ ﭘﯿﺶ ﺍﻭ ﺭﻓﺖ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﭘﺴﺮﻡ ، ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻟﺖ
ﺍﺳﺖ ؟
ﮔﻔﺖ : ﺑﯿﺴﺖ ﺳﺎﻟﻢ ﺍﺳﺖ .
ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻣﯽ ﺁﯾﯽ ؟
ﮔﻔﺖ : ﺑﻠﻪ
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺁﻩ ﭘﺮ ﺩﺭﺩﯼ ﺍﺯ ﺗﻪ ﺩﻝ ﮐﺸﯿﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﻣﯽ ﺩﺍﻧﻢ
ﺑﺮﺍﯼ ﭼﻪ ﮐﺎﺭﯼ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﯼ ؛ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻫﻢ ﻣﺮﺑﻮﻁ ﻧﯿﺴﺖ ،
ﻭﻟﯽ ﭘﺴﺮﻡ ، ﺁﻥ ﺗﺎﺑﻠﻮ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻥ.
ﭘﺴﺮﮎ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﺗﺎﺑﻠﻮ ﯾﯽ ﺭﻓﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﯾﮏ ﻗﺎﺏ ﭼﻮﺑﯽ ﮐﻬﻨﻪ
ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺁﻭﯾﺨﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﺳﭙﺲ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﻟﺮﺯﺍﻥ ﺷﺮﻭﻉ
ﺑﻪ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﺷﻌﺮ ﺗﺎﺑﻠﻮ ﮐﺮﺩ:
ﮔﻮﻫﺮ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﺰﻥ ﺑﺮ ﺳﻨﮓ ﻫﺮ ﻧﺎﻗﺎﺑﻠﯽ
ﺻﺒﺮ ﮐﻦ ﺗﺎ ﭘﯿﺪﺍ ﺷﻮﺩ ﮔﻮﻫﺮ ﺷﻨﺎﺱ ﻗﺎﺑﻠﯽ
ﺁﺏ ﭘﺎﺷﯿﺪﻩ ﺑﺮ ﺯﻣﯿﻦ ﺷﻮﺭﻩ ﺯﺍﺭ ﺑﯽ ﺣﺎﺻﻞ ﺍﺳﺖ
ﺻﺒﺮ ﮐﻦ ﺗﺎ ﭘﯿﺪﺍ ﺷﻮﺩ ﺯﻣﯿﻦ ﺑﺎﯾﺮﯼ
ﻗﻄﺮﺍﺕ ﺍﺷﮏ ﺑﺮ ﮔﻮﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﭼﺮﻭﮐﯿﺪﻩ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ می ﻏﻠﺘﯿﺪ ...
 ﺍﺷﮏ ﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﭘﺎﮎ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻐﻀﺶ ﺭﺍ ﻓﺮﻭ ﺑﺮﺩ
ﻭ ﮔﻔﺖ : ﭘﺴﺮﻡ ، ﺭﻭﺯﮔﺎﺭﯼ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺳﻦ ﺗﻮ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﺑﻪ
ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺁﻣﺪﻡ ، ﭼﻮﻥ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﮕﻮﯾﺪ:
« ﻟﺬﺕ ﻫﺎﯼ ﺁﻧﯽ ، ﻏﻢ ﻫﺎﯼ ﺁﺗﯽ ﺩﺭ ﺑﺮ ﺩﺍﺭﻧﺪ »
ﮐﺴﯽ ﻧﺒﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮔﻮﺷﻢ ﺑﮕﻮﯾﺪ :
ﺗﺮﮎ ﺷﻬﻮﺕ ﻫﺎ ﻭ ﻟﺬﺕ ﻫﺎ ﺳﺨﺎﺳﺖ
ﻫﺮ ﮐﻪ ﺩﺭﺷﻬﻮﺕ ﻓﺮﻭ ﺷﺪ ﺑﺮ ﻧﺨﺎﺳﺖ
ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ ﺗﺎ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﻔﻬﻤﺎﻧﺪ :
ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻏﺮﺍﯾﺰ ﺟﻨﺴﯽ ﺭﻓﺘﻦ ، ﻣﺎﻧﻨﺪ ﻟﯿﺴﯿﺪﻥ ﻋﺴﻞ ﺑﺮ
ﺭﻭﯼ ﻟﺒﻪ ﺷﻤﺸﯿﺮ ﺍﺳﺖ ؛ ﻋﺴﻞ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﺍﺳﺖ ، ﺍﻣﺎ ﺯﺑﺎﻥ ﺑﻪ
ﺩﻭ ﻧﯿﻢ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ .
ﮐﺴﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﮕﻔﺖ :
ﺍﮔﺮ ﻟﺬﺕِ ﺗﺮﮎ ﻟﺬﺕ ﺑﺪﺍﻧﯽ
ﺩﮔﺮ ﻟﺬﺕ ﻧﻔﺲ ﺭﺍ ﻟﺬﺕ ﻧﺪﺍﻧﯽ
ﻭ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺍﯾﻨﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﮕﻔﺖ ﻭ ﺣﺎﻻ ﮐﻪ :
ﺟﻮﺍﻧﯽ ﺻﺮﻑ ﻧﺎﺩﺍﻧﯽ ﺷﺪ ﻭ ﭘﯿﺮﯼُ ﭘﺸﯿﻤﺎﻧﯽ
ﺩﺭﯾﻐﺎ ،ﺭﻭﺯ ﭘﯿﺮﯼ ﺁﻣﯽ ﻫﻮﺷﯿﺎﺭ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﺩ
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﮔﻔﺖ ﻭ ﺩﺳﺖ ﺑﺮ ﭘﯿﺸﺎﻧﯽ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ
ﺑﻪ ﮔﺮﯾﺴﺘﻦ ﮐﺮﺩ.
ﭼﯿﺰﯼ ﺩﺭ ﺩﺭﻭﻥ ﭘﺴﺮ ﻓﺮﻭ ﺭﯾﺨﺖ ... ﺣﺎﻝ ﻋﺠﯿﺒﯽ ﺩﺍﺷﺖ ،
ﺷﺘﺎﺑﺎﻥ ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻣﺪ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺷﻌﺮ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺭﺍ
ﺯﯾﺮ ﻟﺐ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ: « ﮔﻮﻫﺮ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﺰﻥ ﺑﺮ ﺳﻨﮓ
ﻫﺮ ﻧﺎﻗﺎﺑﻠﯽ ...» ﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﺮﮔﺰ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻣﮑﺎﻥ ﻧﺮﻓﺖ.

 

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

سه شنبه 15 فروردین 1396  11:55 AM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

به ابراهیم ادهم گفتند: به چه مناسبت زهد اختیار کردی؟

گفت: به سه جهت:

1- دیدم قبر وحشتناک است و من انیسی ندارم.
2- راه دراز است و من توشه ای ندارم.
3- قاضی محکمه قیامت خدای جبار است و من عذری ندارم.

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

سه شنبه 15 فروردین 1396  11:56 AM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

 روزی ابراهیم ادهم از بازار بصره عبور می كرد. مردم اطراف او را گرفتند و گفتند یا ابراهیم ، خداوند در قرآن می فرماید: «مرا بخوانید تا شما را اجابت كنم» ما دعا می كنیم اما دعای ما اجابت نمی شود!
ابراهیم گفت: ای مردم بصره علت آن 10 چیز است :
1 ـ خدا را شناختید ، ولی حق او را ادا نكردید.
2 ـ قرآن را می خوانید ، ولی عمل نمی كنید.
3 ـ ادعای محبت رسول خدا را دارید در حالی كه با اولاد او دشمنی می كنید.
4 ـ ادعای دشمنی با شیطان دارید و حال آن كه در عمل با او موافقید.
5 ـ می گوئید بهشت را دوست داریم ، اما برای رسیدن به آن عملی انجام نمی دهید.
6 ـ اظهار ترس از جهنم می كنید ، ولی خود را در آن انداخته اید .
7 ـ مشغول عیبگویی مردم شدید و از عیب خود غافل ماندید .
8 ـ ادعای بیزاری از دنیا دارید ولی در جمع آن حرص می ورزید .
9 ـ اعتقاد به مرگ و قیامت دارید ، ولی خود را آماده نكردید.
10 ـ مردگان را دفن می كنید ، ولی از مرگ آنها عبرت نمی گیرید .

 

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

سه شنبه 15 فروردین 1396  11:56 AM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

دوستی های مجازی

 دوستی های مجازی
 
💎این روزها به يمن شبکه هاي اجتماعی دوستی های مجازی نیز شکل گرفته ، زنی که در رختخواب در کنار همسرش است ولی با گوشی با مردی که همکار یا عضو یک گروه هستند چت می کند مرد نيز به بهانه هاي واهى همسر خود  را می پیچاند  تا با خانمى که در یک  گروه.هستند   خوش و بش کند.
درکتاب تذکره الاولیاء، داستان دلچسبی از بایزید بسطامی روایت شده که می تواند الگوی مناسبی برای 'دوستی های اجتماعی' این روزهای ما باشد!
احمد خضرویه -مرید بلندمرتبه ی بایزید بسطامی-همسری داشت به نام 'فاطمه' که از نوادر زمانه بوده است. گفته اندکه فاطمه با بایزیدبسطامی دوستی بسیار نزدیکی داشته و با ایشان بی مهابا(خودمونی)سخن گفته است. این مسئله البته صدای شوهررا در می آوردو بافاطمه بحثشان بالامی گیرد.فاطمه به شوهر می گوید: 'عزیزم، تو محرم طبیعت من می باشی و بایزید محرم طریقت من' احمد که می فهمد این دوستی خوشبختانه پاک است و اجتماعی، آرام می گیرد.(ناگفته نگذارم که احتمالا فاطمه این تفکیک محرم طبیعت ومحرم طریقت رااز عارفه ی بزرگ، بانو رابعه عدویه آموخته است که در یک رباعی عربی به خداوند می گوید: من تو را در دل محرم خود قرار داده ام و تن خود را به آنکه بخواهد با من بنشیند بخشیده ام) از بحث دور نشوم;

خلاصه دوستی اجتماعی فاطمه و بایزید ادامه داشت تا اینکه یک روز فاطمه به دستان خود 'حنا' می زند، بایزید کنجکاوی می کند و می پرسد: 'فاطمه از بهر چه حنا بسته ای؟' فاطمه پاسخ تکان دهنده ای به استاد می دهد: 'تا این غایت تودست و حنای من ندیده بودی. مرابا تو انبساط بود.اکنون که چشم تو براین هاافتاد،صحبت مابا تو حرام است' به تعبیر دیگر، فاطمه همین که می بیند بایزید -با آن همه وارستگی و پاکدامنی -به اندازه ی پرسشی ساده، از وادی طریقت به صحرای طبیعت درغلتیده است و وارد حریم شخصی می شود، روی از او می پوشد و دیگربااو هم سخن نمی شود!

درست اینجاست که مفهوم عمیق تعهد و پایبندی به زندگی زناشویی، معناومفهوم پیدامی کند. اینکه بهراسیم، اگر همسر ما با مردی بیگانه هم کلام شود کلاهمان را باد خواهد برد، به گمان من دلهره ای بی مورد و باوری آزاردهنده است. نه هیچ زنی می تواند شوهر را از همه ی زنان دیگر دور نگه دارد و نه هیچ مردی می تواند - به تعبیر مهستی گنجوی- همسر خود را در 'حجره ی دلگیر' زندانی کند. و حالا که این واقعیت زمانه ی ماست، باید بیاموزیم که 'فاطمه وار' دوستی های اجتماعی خود را مدیریت کنیم و نگذاریم کسی به آسانی از 'حنای حریم شخصی مان' چیزی بپرسد که این دیگر دوستی پاک نخواهد بود. چنانکه قطب الدین ابوالمظفر المروزی در مناقب الصوفیه می گوید:
'تا مادام که در دوستی، غرض هوا و طلب وصال و طمع نصیب نفس می یابد. آن دوستی را محبت نشایدگفت بلکه آنرا هوا گویند'

 

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

سه شنبه 15 فروردین 1396  11:57 AM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

از شیخ بهایی پرسیدند:
ای شیخ !! خدا را كجا یافتی؟
شیخ فرمود:
من خدا را در قلب كسانی دیدم
كه بی هیچ توقعی، مهربانند
قلبهایتان مملو از مهر خدا باد!

 

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

سه شنبه 15 فروردین 1396  11:57 AM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

روزی مریدان از شیخ درباب دیه پرسیدند ، شیخ فرمود : بستگی دارد قاتل که باشد ،
مریدان باشنیدن این سخن جمیعا به شکل علامت سوال درآمدندی و شیخ چون ایشان را چُنان بدید ، گفت : اگر شما یکی را بکشید چوب در ماتحتتان نموده وباید خدا میلیون تومان دیه پرداخت کنید لیکن اگر قاضی کهریزک باشید حتی اگر دوبله سوبله بکشید ، ته تهش در دادگاه عدالت به دویست هزار تومان جریمه محکوم میشوید ......
مریدان چون این سخن شنیدند ، از اعماق ماتحت شان نعره ها زدندی و خشتک ها  را نیز جر داده و سینه زنان در چهار جهت اصلی متفرق گشتندی

 

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

سه شنبه 15 فروردین 1396  11:58 AM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

از شیطان پرسیدند قوی‌ترین ‌سلاح تو برای فریفتن انسان‌ها چیست؟
شیطان گفت به آنها می‌گویم «هنوز فرصت هست»
از فرشته،نیز پرسیدند قدرتمندترین سلاح تو برای امید بخشیدن به انسان‌ها چیست؟....
فرشته گفت به آن‌ها می‌گویم «هنوز فرصت هست»

(هنوزم فرصت هست).....؟!

 

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

سه شنبه 15 فروردین 1396  11:58 AM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

بایزيد بسطامي را پرسيدند :

اگر در روز رستاخيز خداوند بگويد چه آورده اي؛

چه خواهي گفت؟
بايزيد فرمود :
وقتي فقيري بر کريمي وارد ميشود، به او نميگويند چه آورده اي، بلکه ميگويند چه ميخواهي.
زندگى يک پاداش است، نه يک مکافات.
فرصتى است کوتاه تا ببالى، بيابى، بدانى، بينديشى، بفهمى، و زيبا بنگرى، ودر نهايت در خاطره ها بمانی...

 

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

سه شنبه 15 فروردین 1396  11:58 AM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

تو نیکی می کن و در دجله انداز , که ایزد در بیابانت دهد باز
در قابوس نامه عنصرالمعالی داستانی است که :
متوکل خلیفه عباسی غلامی به نام فتح داشت و به او انواع فنون آموخته بود. روزی که شنا می آموخت, فتح دور از چشم مربیان خود در دجله مشغول شنا شد که آب طغیان کرد و او را با خود برد.
متوکل وقتی خبر را شنید بسیار غمگین شد و اعلام کرد تا او را نیابید غذا نخواهم خورد، شناگران ماهر جستجو آغاز کردند ولی اثری از او نیافتند پس از یک هفته ملاحی او را زنده در یکی از شکاف های کنار دجله به سلامت یافت.
ملاح فتح را گرفت و پیش خلیفه آورد. خلیفه بسیار خوشحال شد و دستور داد غذا آماده کنند زیرا می پنداشت که فتح هفت شبانه روز غذا نخورده است.
فتح گفت: یا امیرالمومنین من سیرم. متوکل گفت : مگر از آب دجله سیری؟ فتح گفت: نه من این هفت روز گرسنه نبودم که هر روز نانی بر طبقی نهاده ،بر روی آب فرود آمدی و من جهد کردمی و بگرفتمی و زندگانی من از آن نان بود و بر هر نانی نبشته بود: "محمد بن الحسین الاسکاف"
متوکل فرمود که:در شهر منادی کنید که آن مرد که نان در دجله می افکند کیست؟
روز دیگر مردی بیامد و گفت: منم.
متوکل گفت:به چه نشان ؟ مرد گفت: بدان نشان که نام من بر روی هر نانی نبشته بود : محمدبن الحسین الاسکاف.
خلیفه گفت این نشان درست آمد اما چند گاهیست تو نان در دجله می افکنی ؟
گفت: یک سال است. گفت: غرض تو از این چه بوده است؟
گفت: شنیده بودم که نیکی کن و به رود انداز که روزی بر دهد. به دست من نیکی دیگر نبود آنچه توانستم کردم.
متوکل گفت: آن چه شنیدی کردی و بدانچه کردی ثمرت یافتی . وی را بر در بغداد دهی داد و مرد بر سر مِلک رفت و محتشم گشت.
جالب اینکه عنصرالمعالی در پایان داستان اضافه می کند در سفری که به حج مشرف شدم فرزندزادگان این مرد را دیدم...

 

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

سه شنبه 15 فروردین 1396  11:59 AM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

جینی دختر کوچولوی زیبا و باهوش پنج ساله ای بود که یک روز که همراه مادرش برای خرید به مغازه رفته بود، چشمش به یک گردن بند مروارید بدلی افتاد که قیمتش 5/2 دلار بود،چقدر دلش اون گردنبند رو می خواست.پس پیش مادرش رفت و از مادرش خواهش کرد که اون گردن بند رو براش بخره.

مادرش گفت: خب! این گردنبند قشنگیه، اما قیمتش زیاده،اما بهت میگم که چکار می شه کرد! من این گردنبند رو برات می خرم اما شرط داره: "وقتی رسیدیم خونه، لیست یک سری از کارها که می تونی انجامشون بدی رو بهت می دم و با انجام اون کارها می تونی پول گردن بندت رو بپردازی و البته مادر بزرگت هم برای تولدت بهت چند دلار هدیه می ده و این می تونه کمکت کنه"

جینی قبول کرد. او هر روز با جدیت کارهایی که بهش محول شده بود رو انجام می داد و مطمئن بود که مادربزرگش هم برای تولدش بهش پول هدیه می ده.بزودی جینی همه کارها رو انجام داد و تونست بهای گردن بندش رو بپردازه.

وای که چقدر اون گردن بند رو دوست داشت. همه جا اونو به گردنش می انداخت؛ کودکستان، رختخواب، وقتی با مادرش برای کاری بیرون می رفت، تنها جایی که اون رو از گردنش باز می‌کرد تو حمام بود، چون مادرش گفته بود ممکنه رنگش خراب بشه!

جینی پدر خیلی دوست داشتنی داشت. هر شب که جینی به رختخواب می رفت، پدرش کنار تختش روی صندلی مخصوصش می نشست و داستان دلخواه جینی رو براش می خوند. یک شب بعد از اینکه داستان تموم شد، پدرجینی گفت:

جینی! تو منو دوست داری؟

 اوه، البته پدر! تو می دونی که عاشقتم.

- پس اون گردن بند مرواریدت رو به من بده!

- نه پدر، اون رو نه! اما می تونم رزی عروسک مورد علاقمو که سال پیش برای تولدم بهم هدیه دادی بهت بدم، اون عروسک قشنگیه، می تونی تو مهمونی های چای دعوتش کنی، قبوله؟

- نه عزیزم، اشکالی نداره.

پدر گونه هاش رو بوسید و نوازش کرد و گفت: "شب بخیر کوچولوی من."

هفته بعد پدرش مجددا ً بعد از خوندن داستان ،از جینی پرسید:

- جینی! تو منو دوست داری؟

اوه، البته پدر! تو می دونی که عاشقتم.

- پس اون گردن بند مرواریدت رو به من بده!

- نه پدر، گردن بندم رو نه، اما می تونم اسب کوچولو و صورتیم رو بهت بدم، اون موهاش خیلی نرمه و می تونی تو باغ باهاش گردش کنی، قبوله؟

- نه عزیزم، باشه، اشکالی نداره!

و دوباره گونه هاش رو بوسید و گفت: "خدا حفظت کنه دختر کوچولوی من، خوابهای خوب ببینی."

چند روز بعد، وقتی پدر جینی اومد تا براش داستان بخونه، دید که جینی روی تخت نشسته و لباش داره می لرزه.

جینی گفت: " پدر، بیا اینجا."، دستش رو به سمت پدرش برد، وقتی مشتش رو باز کرد گردن بندش اونجا بود و اون رو تو دست پدرش قل داد.

پدر با یک دستش اون گردن بند بدلی رو گرفته بود و با دست دیگه اش، از جیبش یه جعبه ی مخمل آبی بسیار زیبا رو درآورد. داخل جعبه، یک گردن بند زیبا و اصل مروارید بود. پدرش در تمام این مدت اونو نگه داشته بود.

او منتظر بود تا هر وقت جینی از اون گردن بند بدلی صرف نظر کرد ، اونوقت این گردن بند اصل و زیبا رو بهش هدیه بده!

خب! این مسأله دقیقا ً همون کاریه که خدا در مورد ما انجام می ده. او منتظر می مونه تا ما از چیزهای بی ارزش که تو زندگی بهشون چسبیدیم دست برداریم، تا اونوقت گنج واقعی اش رو به ما هدیه بده

 

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

سه شنبه 15 فروردین 1396  11:59 AM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

هارون الرشید برای گردش و سرکشی به طرف ساختمان های جدید خود رفت. در کنار یکی از قصرها به بهلول برخورد، از او خواست خطی بر دیوار قصر بنویسد.

بهلول پاره ای از زغال برداشت و نوشت: گل بر روی هم انباشته شده ولی دین خوار و پست گردیده. گچ ها بر هم مالیده شده اما دستور صریح دین از بین رفته است. اگر این کاخ را از پول و ثروت حلال خود ساخته ای اسراف و زیاده روی نموده ای که خداوند اسراف کنندگان را دوست ندارد و چنان چه از مال مردم باشد به آن ها ستم کرده ای که خداوند ستمکاران را دوست ندارد.

 

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

سه شنبه 15 فروردین 1396  12:00 PM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

توی کتابی که عیدی گرفته بودم خواندم آدم برای رسیدن به آرزوهایش باید آن‌ها را بنویسد. اما قبلش، باید خودش را خوب به خدا معرفی کند. تاکید کرده بود که نوشتن آرزوها، فرشته ها را به تکاپو می‌اندازد تا برآورده‌اش کنند.

همان موقع، کتاب را انداختم کنار، سررسیدم را باز کردم و نوشتم: خدای مهربان. این لیست آرزوهای مرتضی است. من همان بچه ای هستم که در هفت سالگی مامان پروانه اش را بردی پیش خودت. به نفع جفت‌مان است، آرزوهایم را براورده کنی.

اول: یک خانه بزرگ می‌خواهم. بعد توضیح دادم که باید آجرهای مرمری داشته باشد و نوشتم که توالت و حمام و آشپزخانه را داخل خانه بساز و مثل خانه خودمان نباشد.

دوم: صد میلیون تومان پول می‌خواهم. بابا می‌گفت «من صد میلیون داشته باشم می‌ذارم بانک، مثل پادشاها زندگی می‌کنم. هی بخاطرِ ده تا یه تومنی با مسافرا دعوا نمی کنم که تهش بگن حرومت باشه.»

 سوم: ماشین آخرین سیستم که جلویش، پر از دکمه باشد و لازم نباشد مثل تاکسی بابا هر چند کیلومتر یک‌بار، پیاده شویم و توی رادیاتش آب بریزیم.

بعد چند تا آرزوی دیگر را هم نوشتم و سر رسید را جایی قایم کردم که خودم هم یادم رفت. چند سال بعد، موقع اسباب کشی، وقتی سررسید را دوباره پیدا کردم با خودم گفتم لابد خدا من را یادش رفته، شاید هم دست خطم بد بوده. یا اصلا نباید به فارسی می نوشتم. تا مدت‌ها، آرزوهایم را جورهای مختلفی می‌گفتم و به روش‌های دیگری خودم را به خدا می‌شناساندم.

بعدها، وقتی اولین حقوقم را گرفتم، وقتی اولین ماشین دست دومم را خریدم، وقتی نخستین خانه زندگی‌ام را اجاره کردم فهمیدم که هیچ آرزویی – نوشته شده توی سررسید یا خواسته شده به وقت فوت کردن شمع کیک تولد، زمان حول حالنای تحویل سال نو یا حتا موقع شهاب بارانِ آسمانِ پرستاره- بدون تلاش برآورده نمی شود. امسال که دوباره آرزوهایم را می‌نویسم، آخرش از طرف خدا، زیر برگه را امضا خواهم کرد و به خودم خواهم نوشت «اقدامات مقتضی را به عمل آورید.»

 امیدوارم در سال جدید، مُهر خدا پای همه تصمیمات زندگی‌تان باشد. سبزه آرزوهایتان، گره نخورد و ماهی قرمزِ دوست داشتن تان، همیشه و همیشه زنده بماند.

 مرتضی برزگر
 قلب نارنجی فرشته

 

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

سه شنبه 15 فروردین 1396  12:00 PM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

  سیاست یعنی...

💎یک کمونیست مجوز مهاجرت از آلمان به روسیه را کسب کرد.
هنگام خروج از آلمان در فرودگاه مامور وسایل او را چک کرد یک مجسمه دید از او پرسید: این چیه؟
مرد گفت: شکل سوالت اشتباهه آقا؟
بپرس این کیه، این مجسمه هیتلر مرد بزرگ آلمان است که توی تمام کشور عدالت و دموکراسی برقرار کرد. من هم برای بزرگداشت این شخص مجسمه اش همیشه همراهمه... مامور گمرک گفت درسته آقا، بفرمایید.

در فرودگاه روسیه مامور گمرک هنگام تفتیش مجسمه را دید و از کمونیست پرسید: این چیه؟ مرد گفت: بگو این کیه؟ گفت این مجسمه مرد منفور و دیوانه ای است که مرا مجبور کرد از آلمان برم بیرون. مجسمه اش همیشه همرامه که تف و لعنتش کنم.
مامور گمرک گفت: بله درسته آقا، بفرمایید
چند روز بعد که كمونيست توی خونه اش
همه فامیل را دعوت کرد.
پسر برادرش مجسمه را روی طاقچه دید وپرسید: این کیه؟
مرد گفت پسرم سوالت اشتباهه. بپرس این چیه؟
این ده کیلوگرم طلای ۲۴ عیاره که بدون عوارض گمرکی از آلمان به اینجا آوردم!!

«سیاست یعنی اینکه یک حرف را به مردم به صورتهای مختلف بیان
کنی»

 

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

سه شنبه 15 فروردین 1396  12:01 PM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

یک نفر دنبال خدا می گشت ،
 شنیده بود که خدا آن بالاست و عمری دیده بود که
 دست ها رو به آسمان قد می کشد .
 پس هر شب از پله های آسمان بالا می رفت ، ابرها را کنارمی زد،
 چادرشبِ آسمان را می تکاند ،
 ماه را بو می کرد و ستاره ها را زیر ورو .
 او می گفت: خدا حتما یک جایی همین جا هاست
 و دنبال تخت بزرگی می گشت به نام عرش ؛
 که کسی بر آن تکیه زده باشد .
 او همه ی آسمان را گشت اما نه تختی بود و نه کسی .
 نه رد پایی روی ماه بود و نه نشانه ای لای ستاره ها.
 از آسمان دست کشید، از جست و جوی آن آبیِ بزرگ هم
 آن وقت نگاهش به زمینِ زیر پایش افتاد .
 زمین پهناور بود و عمیق .
 پس جا داشت که خدا را در خود پنهان کند
 زمین را کند ، ذره ذره و لایه لایه و هر روز فروتر رفت و فروتر
 خاک سرد بود و تاریک و نهایت آن جز یک سیاهی بزرگ چیز دیگری نبود ،
 نه پایین و نه بالا ،
 نه زمین و نه آسمان . خدا را پیدا نکرد .
 اما هنوز کوه ها مانده بود.
 دریاها و دشت ها هم .
 پس گشت وگشت و گشت.
 پشت کوه ها و قعر دریا را، وجب به وجب دشت را.
 زیرتک تک همه ی ریگها را.
 لای همه ی قلوه سنگ ها و قطره قطره آبها را.
 اما خبری نبود
 از خدا خبری نبود ،
 نا امید شد از هر چه گشتن بود و هر چه جست و جو
 آن وقت نسیمی وزیدن گرفت.
 شاید نسیم فرشته بود که می گفت خسته نباش که خستگی مرگ است.
 هنوز مانده است،
 وسیع ترین و زیباترین و عجیب ترین سرزمین هنوز مانده است.
 سرزمین گمشده ای که نشانی اش روی هیچ نقشه ای نیست.
 نسیم دور او را گشت و گفت : اینجا مانده است ،
 اینجا که نامش تویی و تازه او خودش را دید، سرزمین گمشده را دید .
 نسیم دریچه ی کوچکی را گشود ، راه ورود تنها همین بود
 و او پا بر دلش گذاشت و وارد شد .
 خدا آن جا بود .
 بر عرش تکیه زده بود و او تازه دانست عرشی که در پی اش بود، همین جاست .
 سال ها بعد ، وقتی که او به چشم های خود برگشت،
 خدا همه جا بود ؛ هم در آسمان هم در زمین .
 هم زیر ریگ های دشت و هم پشت قلوه سنگ های کوه ،
 هم لای ستاره ها و هم روی ماه

 

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

سه شنبه 15 فروردین 1396  12:02 PM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

دانه کوچک بود و کسی او را نمی‌دید. سال‌های سال گذشته بود و او هنوز همان دانه کوچک بود.دانه دلش می‌خواست به چشم بیاید، اما نمی‌دانست چگونه.
گاهی سوار باد می‌شد و از جلوی چشمها می‌گذشت. گاهی خودش را روی زمینه روشن برگها می‌انداخت و گاهی فریاد می‌زد و می‌گفت:
”من هستم، من اینجا هستم، تماشایم کنید .”اما هیچکس جز پرنده‌ها‌یی که قصد خوردنش را داشتند یا حشره‌هایی که به چشم آذوقه زمستان به او نگاه می‌کردند، به او توجهی نمی‌کردند.
دانه خسته بود از این زندگی؛ از این‌ همه گم‌ بودن و کوچکی خسته بود.
یک روز رو به خدا کرد و گفت:”نه، این رسمش نیست. من به چشم هیچ‌کس نمی‌آیم. کاشکی کمی بزرگتر، کمی بزرگتر مرا می‌آفریدی.
”خدا گفت: “اما عزیز کوچکم! تو بزرگی، بزرگتر از آنچه فکر می‌کنی.حیف که هیچ وقت به خودت فرصت بزرگ‌شدن ندادی. رشد ماجرایی است که تو از خودت دریغ کرده‌ای. راستی یادت باشد تا وقتی که می‌خواهی به چشم بیایی، دیده نمی‌شوی. خودت را از چشم‌ها پنهان کن تا دیده شوی.
”دانه کوچک معنی حرف‌های خدا را خوب نفهمید، اما رفت زیر خاک و خودش را پنهان کرد.سال‌ها بعد دانه کوچک، درختی زیباو با شکوه بود که هیچکس نمی‌توانست نادیده‌اش بگیرد. درختی که به چشم همه می‌آمد

 

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

سه شنبه 15 فروردین 1396  12:02 PM
تشکرات از این پست
siryahya
دسترسی سریع به انجمن ها