پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**
تا حالا شده تابستون سرمابخوری؟ شاید تو کل عمرت یکی دوبار این اتفاق برات افتاده باشه ولی یادت مونده کی بوده و چقدر طول کشیده. درحالی که شاید توی زمستون بارها و بارها گرفتار تب و لرز و عطسه و سرفه بشی ولی یادت نیاد چند بار بوده و چه جوری! این غیرمنتظرست! مثلا ما انتظار بعضی رفتارها رو از بعضی آدم ها نداریم. شاید اگه یه نفر دیگه این شکلی رفتار کنه اصلا برامون مهم نباشه و از کنارش بی تفاوت عبور کنیم. چون غیر منتظره نیست. ولی وقتی از یه آدم خاص توی زندگیمون یه رفتار غیرمنتظره سر می زنه؛ دیگه توی ذهنمون حک میشه و از بین نمیره. همونجوری که تو انتظارشو نداری توی تابستون سرما بخوری.
#کمیل_پورقربان
وقتی میگن زن مثل گُلِ الکی نمیگن آقایی که یه گل از بین گل ها انتخاب کردی تو مسئولی فرق نمیکنِ گلت ۸ سالش باشه ۲۰؛۵۰؛۸۰ اگر بی مناسبت براش هدیه نگرفتی اگر بیشتر از انگشتای دست با گل توی دستت بهش سلام نکردی اگر تو هوای بارونی نگفتی پاشو بریم راه بریم اگر وقتی ناراحت بود سعی نکردی شادش کنی اگر نمیدونی بستنی بیشتر دوست داره یا شکلات اگر وقتی دعوا کردین فکر نکردی اون لطیف تر از تواِ مقصر تویی اگر گلت دیگه خوشرنگ نیست بوش سر مستت نمیکنه رنگش به براقیِ روزای اول نیست تو مقصری پس حسرت گل های خوش آب رنگ شهر رو نخور از گُلت مراقبت کن
#بهنوش_صابری_نژاد
شبی از شبها، شاگردی در حال عبادت و تضرع و گریه و زاری بود. در همین حال مدتی گذشت، تا آنکه استاد خود را، بالای سرش دید، که با تعجب و حیرت؛ او را، نظاره می کند ! استاد پرسید : برای چه این همه ابراز ناراحتی و گریه و زاری می کنی؟ شاگرد گفت : برای طلب بخشش و گذشت خداوند از گناهانم، و برخورداری از لطف خداوند! استاد گفت : سوالی می پرسم ، پاسخ ده؟ شاگرد گفت : با کمال میل؛ استاد. استاد گفت : اگر مرغی را، پروش دهی ، هدف تو از پرورشِ آن چیست؟ شاگرد گفت: خوب معلوم است استاد؛ برای آنکه از گوشت و تخم مرغ آن بهره مند شوم . استاد گفت: اگر آن مرغ، برایت گریه و زاری کند، آیا از تصمیم خود، منصرف خواهی شد؟ شاگردگفت: خوب راستش نه...!نمی توانم هدف دیگری از پرورش آن مرغ، برای خود، تصور کنم! استاد گفت: حال اگر این مرغ ، برایت تخم طلا دهد چه؟ آیا باز هم او را، خواهی کشت، تا از آن بهره مند گردی؟! شاگرد گفت : نه هرگز استاد، مطمئنا آن تخمها، برایم مهمتر و با ارزش تر ، خواهند بود! استاد گفت :پس تو نیز؛ برای خداوند، چنین باش! همیشه تلاش کن، تا با ارزش تر از جسم ، گوشت ، پوست و استخوانت؛ گردی. تلاش کن تا آنقدر برای انسانها، هستی و کائنات خداوند، مفید و با ارزش شوی تا مقام و لیاقتِ توجه، لطف و رحمتِ او را، بدست آوری . خداوند از تو گریه و زاری نمی خواهد! او، از تو حرکت، رشد، تعالی، و با ارزش شدن را می خواهد و می پذیرد، نه ابرازِ ناراحتی و گریه و زاری را...
نتیجه:هدف اصلی خلقت، کمک به دیگران، مفید بودن، تکامل و رشد و تعالیست.
خدایا خوش به حالت درآن بالاها نشسته ای نه عزیزی از دست داده ای .... نه منتظر امدن کسی هستی... ونه غم از دست دادن کسی دلت را پرآشوب میکند..... چه زیبا گفت شریعتی : خدایا تو را چه کسی در آغوش میگیرد که اینگونه آرامی.........!
ﺑﻌﻀﯽ ﺍﺯ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﻣﺜﻞ ﯾﮏ ﺁﭘﺎﺭﺗﻤﺎﻥ ﻫﺴﺘﻨﺪ... ﻣﺒﻠﻪ... ﺷﯿﮏ... ﺭﺍﺣﺖ... ﺍﻣﺎ ﺩﻭ ﺭﻭﺯ ﮐﻪ ﺗﻮﺵ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯿﮑﻨﯽ، ﺩﻟﺖ ﺗﺎ ﺳﺮﺣﺪ ﻣﺮﮒ ﻣﯿﮕﯿﺮﻩ!
ﺑﻌﻀﯽ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﻣﺜﻞ ﯾﻪ ﻗﻠﻌﻪ ﻫﺴﺘﻨﺪ!!! ﺧﻮﺩﺕ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮐﺸﯽ ﺗﺎ ﺑﺮﯼ ﺩﺍﺧﻠﺶ! ﺑﻌﺪ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯽ ﺍﻭﻥ ﺗﻮ ﻫﯿﭽﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﺟﺰ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﺳﻨﮓ ﮐﻬﻨﻪ ﻭ ﺭﻧﮓ ﻭ ﺭﻭ ﺭﻓﺘﻪ!
ﺍﻣﺎ...!!! ﺑﻌﻀﯽ ﻫﺎ ﻣﺜﻞ ﺑﺎﻏﻨﺪ! ﻣﯿﺮﯼ ﺗﻮ، ﻗﺪﻡ ﻣﯿﺰﻧﯽ، ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﻨﯽ، ﻋﻄﺮﺵ ﺭﻭ ﺑﻮ ﻣﯽ ﮐﺸﯽ، ﺭﻧﮓ ﻫﺎ ﺭﻭ ﺗﻤﺎﺷﺎ ﻣﯿﮑﻨﯽ، ﻣﯿﺮﯼ ﻭ ﻣﯿﺮﯼ... ﺁﺧﺮﯼ ﺩﺭ ﮐﺎﺭ ﻧﯿﺴﺖ! ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﮐﻪ ﺭﺳﯿﺪﯼ ﺑﻦ ﺑﺴﺖ ﻧﯿﺴﺖ! ﻣﯿﺘﻮﻧﯽ ﺩﻭﺭ ﺑﺎﻍ ﺑﮕﺮﺩﯼ!! ﭼﻪ ﺁﺭﺍﻣﺸﯽ ﺩﺍﺭﻩ... ﻫﻤﻨﻔﺲ ﺑﻮﺩﻥ ﺑﺎ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻋﻤﻖ ﺳﯿﻨﻪ ﺍﺵ ﺳﺮﺷﺎﺭ ﺍﺯ ﻋﻄﺮ ﮔﻠﻬﺎﯼ ﺳﺮﺥ ﻭ ﺑﻬﺎﺭ ﻧﺎﺭﻧﺞ ﺍﺳﺖ... ﺯﻧﺪﮔﯿﺘﻮﻥ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺁﺩﻡ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﺜﻞ ﺑﺎﻍ ﻫﺴﺘﻨﺪ...
دل که رنجید از کسی، خرسند کردن مشکل است شیشه ی بشکسته را پیوند کردن مشکل است کوه را با آن بزرگی می توان هموار کرد حرف ناهموار را هموار کردن مشکل است
اگر بر آب روی ,خسی باشی و اگر در هوا پری , مگسی باشی , دل به دست آر, تا کسی باشی. به کودکی پستی , به جوانی مستی , به پیری سستی ,پس ای عزیز, خدا را کی پرستی ؟ حقیقت دریاست, شریعت کشتی, از دریا بی کشتی, به چه پشتی گذشتی ؟
"خواجه عبدالله انصاری"
سلولی دربدن ماوجود داره به اسم سلول قاتل،کاراین سلول ها اینه که وقتی سلول های ناسالم واردبدن ما میشن ، اونها رو می کشه ، جالبه بدونید که خنده ، تعداد سلولهای قاتل رو زیاد می کنه
یادتان باشد سواد هیچ وقت شعور نمیاورد؛ شعور یعنی تشخیص کار خوب از بد، شعور یعنی تشخیص کار درست از اشتباه، سواد، یاد گرفتن فرمول و اطلاعات در علم و یا مبحث خاصی است! این شعور هست که راه استفاده درست و یا غلط از علم (سواد) رو به ما میگه! شعور رو به کسی نمیشه آموزش داد؛ یک انسان میبایست در درون خودش طلب شعور کند تا به آن دست پیدا کند! چه بسا ما شخصیتهای برجسته علمی و دانشگاهی داریم که سواد دارند ولی شعور ندارند ...
انتخاب کرده ام که ساده باشم و دیگران را دور نزنم... وگرنه بد بودن و آزار و فریب دیگران آسان ترین کار دنیاست... بلد بودن نمیخواهد...!!! همه چیز که بازیچه نیست.... این را پروانه ای میگفت که بالهایش در دست کودکی جا مانده بود! ﮐﻢ ﮐﻢ ﯾﺎﺩ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮔﺮﻓﺖباﺁﺩﻣﻬﺎ همانگوﻧﻪ ﺑﺎﺷﻢ ،ﮐﻪ ﻫﺴﺘﻨﺪ... ﻫﻤﺎﻧﻘﺪﺭ ﺧـــﻮﺏ........ ﮔـــــــﺮﻡ......... ﻣﻬـــــﺮﺑﺎﻥ..... ﻭ ﮔﺎﻫﯽ ﻫﻤﺎﻧﻘﺪﺭ ﺑـد........ ﺳــــﺮﺩ... ﺗﻠـــــــــﺦ.. آدمهای ساده را نمیتوانی ورق بزنی! ساده اند؛فقط یک رو دارند...
شخصی می گفت: «من سی سال دارم.»
بزرگی به او خرده گرفت و گفت: «نباید بگویی سی سال دارم، باید بگویی آن سی سال را دیگر ندارم.»
راستی شما به جای سال هایی که دیگر ندارید، چه دارید؟!
جز محبت و نيكی چيزی باقی نمی ماند.
"فلورانس نایتینگل"
معلم سر كلاس به يكي از شاگردان گفت درس چوپان دروغگو را بخوان. بچه زد زير گريه و گفت : نمي توانم آقا معلم! معلم پرسيد: چرا؟ بچه پاسخ داد: آقا! پدرم اين صفحه را از كتابم پاره كرده. معلم بر آشفت و جويا شد: به چه دليل؟ پسره با لحني لرزان گفت : آقا معلم! پدرم چوپان است. از خواندن اين درس سخت خشمگين شد و رو به من گفت: من و پدرم و پدر بزرگم و بسياري از پيامبران چوپان بوديم و هيچ پيامبري دروغگو نبوده است. اما يك نفر در ده ما پيدا شد و گفت به من راي بدهيد تا براي شما مدرسه بسازم، خانه بهداشت درست كنم ، به روستا جاده كشي كنم وبرای فرزندانتان شغل ايجاد كنم. ما هم باور كرديم و به او راي داديم و آقا شد نماينده مجلس و به هيچيك از حرف هايش هم عمل نكرد و جواب سلاممان را هم نمي دهد. . به معلمت بگو اين صفحه را پاره كردم تا به جاي چوپان درغگو درس جديد:
" نماينده دروغگو " را تدريس كند.
یک تیر تنها وقتی میتواند پرتاب شود که کمان را به عقب بکشید!
وقتی زندگی شما را با سختی ها به عقب میکشد, میخواهد شما را به سمت چیزی عالی پرتاب کند.
برای شناخت کامل جهان اطرافمان ابتدا باید حقیقت درونمان را بشناسیم وبرای بهتر شناختن جهان وتغییر آن ابتدا باید از درون تغییر نماییم.مانند تخم مرغی که برای آغاز زندگی باید از درون بشکند زیرا شکستن از بیرون به معنای نابودی وفناست.پس بیاییم قبل ازاینکه زندگی وجهان ما را از بیرون بشکند،خودمان از درون بشکنیم که اگر چنین کنیم جهانی را تغییر خواهیم داد.
روزی حضرت سلیمان، مورچه ای را در پای کوهی دید که مشغول جا بجا کردن خاک های پایین کوه پیدا بود. از او پرسید: چرا این همه سختی را متحمل می شوی؟ مورچه سرش را بالا آورد و پاسخ داد: معشوقم به من گفته اگر این کوه جا به جا کنی، به وصال من خواهی رسید؛ و من به عشق وصال او می خواهم این کوه را جا به جا کنم. سلیمان نبی فرمود: تو اگر عمر نوح هم داشته باشی نمی توانی این کار را انجام دهی. مورچه گفت: تمام سعی ام را می کنم… حضرت سلیمان که بسیار از همت و پشتکار مورچه خوشش آمده بود، برای او کوه را جا به جا کرد. مورچه رو به آسمان کرد و گفت: خدایی را شکر می گویم که در راه عشق، پیامبری را به خدمت موری در می آورد. نتیجه: هرگز ناامیدی را در حریم خود راه ندهید و با عشق، تمام سعی تان را بکنید… و به یاد داشته باشید که پیامبری همیشه در همین نزدیکی است .