0

**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

 
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

عاشقِ پيراهنِ چهارخانه ى مردانه بود!
روبروى ويترين مغازه ها مى ايستاديم و برايم انتخاب ميكرد...

چشم بسته سليقه اش را قبول داشتم
قرار بود يك يادگارى بدهيم به يكديگر؛
يكى از چهارخانه هايم را خواست كه هروقت تن ميكردم
تا ساعتها قربانِ قد و بالايم ميرفت
انتخابِ خودَش هم بود...

يك روز برايم عكسى فرستاد كه ديدم لباسم را تن كرده و
آستينهايش را مثلِ خودم تا آرنج بالا زده و
لبخندِ لعنتى اش را هم چاشنىِ عكس كرده...

ميگفت دلم نمى آيد زياد بپوشمش 
مبادا بوىِ عطرِ تلخِ مردانه ات از روىِ لباس بپَرَد!
ميگفت چهارخانه هايت را كه تن ميكنم،
امنيت تمامِ وجودم را ميگيرد
حالا سالهاست كه ندارَمش
دليلش مهم نيست
مهم  تمام چهارخانه هايى ست،
كه ديگر صاحبخانه ندارد!!!

#علي_قاضي_نظام

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

یک شنبه 7 خرداد 1396  9:56 PM
تشکرات از این پست
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

ﯾﺎﺩﻣﻪ ﺑﭽﮕﯽ ﻫﺎﻡ، ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯽ ﺭﻓﺘﻢ ﻣﺰﺍﺭ، ﺳﻌﯽ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﭘﺎﻡ ﺭﻭﯼ ﻗﺒﺮﺍ ﻧﺮﻩ...
ﺗﺎ ﺭﻭ ﯾﮑﯿﺸﻮﻥ ﻣﯽ ﺭﻓﺘﻢ، ﺟﯿﮕﺮﻡ ﺁﺗﯿﺶ ﻣﯽ ﮔﺮﻓﺖ! ﭼﺸﺎﻣﻮ ﻣﯽ ﺑﺴﺘﻢ، ﺗﻮ ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺍﺵ ﺻﻠﻮﺍﺕ ﻣﯽ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻡ.
ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻝ ﮔﺬﺷﺖ، ﻣﻦ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮ، ﻣﺮﺩﻩ ﻫﺎ ﺑﯿﺸﺘﺮ، ﻗﺪﯾﻤﯽ ﻫﺎ ﭘﻮﺳﯿﺪﻩ ﺗﺮ، ﺟﺪﯾﺪﯼ ﻫﺎ ﺑﺎ ﺳﻨﮓ ﺷﮑﯿﻞ ﺗﺮ...
ﻧﻤﯽ ﺩﻭﻧﻢ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺭﻭﯼ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﻗﺒﺮ ﭘﺎﻡ ﺭﻓﺖ... ﺑﺮﺍﯼ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﯾﺎﺩﻡ ﺭﻓﺖ ﺻﻠﻮﺍﺕ ﺑﻔﺮﺳﺘﻢ...
ﺍﻣﺎ ﺭﺍﺳﺘﺶ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ. ﻣﺎ ﮐﻪ ﺩﻟﻤﻮﻥ ﻧﻤﯽ ﺍﻭﻣﺪ ﺣﺘﯽ ﺭﻭﯼ ﻣﺮﺩﻩﻫﺎ ﭘﺎ ﺑﺬﺍﺭﯾﻢ، ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﭼﻘﺪﺭ ﺭﺍﺣﺖ ﺭﻭﯼ ﺯﻧﺪﻩ ﻫﺎ ﻭ ﺍﺣﺴﺎﺳﺸﻮﻥ ﭘﺎ ﻣﯿﺰﺍﺭﯾﻢ...!
ﮐﺎﺵ ﻫﻤﻮﻥ ﺑﭽﻪ ﻣﯽ ﻣﻮﻧﺪﯾﻢ!
ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﻥ ﺁﺭﺯﻭﯼ ﺧﻮﺑﯽ ﻧﺒﻮﺩ...

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

یک شنبه 7 خرداد 1396  9:56 PM
تشکرات از این پست
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

یادت هست؟
همیشه میگفتی
اخر یک روز یک عالمه از این"خرمایی هایِ فر خــورده" را از تهِ ته قیچـی میکنم و میچسبانمِشان تویِ دفترِ شعــرم"خانومِ شعــر"....
و پشت بندش انگشت هایت را لابه لایِ موهایم می رقصـاندی و توی گوشم نجـوا میکـردی
"عارفی بر سرِ یک پیچشِ مـو کافر شد
منِ رندُ سه وجب زلفِ پر از فــِر،چه شــود....؟"
ریسه میرفتم از خنده و غنج می رفت دلم از این همــه عشق...

خــودم هم میدانستم فرِ موهایم نه دلبری بلدند نه شباهتی دارند به شعــر....
اما
تــو دوستشان داشتی نه...؟
حتی بیشتر از لپ هایِ به قولِ خودت"کشیدنی"ام و صدایِ جیغِ روی اعصابم....
خواستم بگــویم....
یک مدت طولانی ست
فرخــورده هایم
دورِ انگشت هایِ هیچ "مردجـانِ غیرتیِ شرور"ی نپیچیده اند....
و تار تارِ موهایم
درد می کنــد....
میدانی؟
معتادند...
به دستانت
و"بمِ صدایِ گرمت"
که می پیچید تویِ گوشِ چپم "میشه لایِ موهایِ تو گُم شُد....
بس که موهات،پیچ و خَم داره...."

#فاطمه_صابری_نیا

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

یک شنبه 7 خرداد 1396  9:57 PM
تشکرات از این پست
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

بعد تمام شدن یک رابطه جنگ واقعی تازه شروع میشود...
روزهای اول روزهای نذر و نیاز است که الهی به دلش بیافتد و برگردد...
اما چند وقت که میگذرد و خبری از برگشتن نمیشود وقتی می بینی طرفی که زد و شکسته و رفته دارد صاف صاف راه میرود و زندگی اش را می کند نفرین و ناله شروع میشود...
به گفته اطرافیان زمین گرد است، چوب خدا صدا ندارد و انعکاس رفتار هر کس به خودش برمیگردد...
مشاور اما تشخیص منطقی تر و بیرحمانه تری دارد: وابسته ای و مهر طلب و گدای محبت ...
تو تحت تاثیر حرفهای مشاور سعی می کنی بیشتر تقصیر هارو به گردن بگیری، نقطه ضعف هایت را اصلاح کنی و در کنار این کارها خودت را قانع می کنی که طرف مقابلت را در ذهنت رها کنی و ببخشی....
اوضاع کم و بیش آرام و دلتنگ پیش میرود اما آدم زخمی آتش زیر خاکستر است....
در یک لحظه به بادی دوباره شعله ور میشود و... آدم زخمی آدم انتقام است....
همه این ها را گفتم که بگویم ما آدم های از عشق گذشته و به انتقام رسیده ایم...
به زبان نمی آوریم اما تشنه دیدن تقاص پس دادن دیگرانیم... حتی شاید خودمان هم این را ندانیم...
نمیشود گفت حق داریم یا نداریم.... به هر حال می توانیم بگذریم، می توانیم حقمان را بخواهیم...
فقط این را ببینیم که هر روز با این انرژی قدم برمیداریم...
کاش آن ها هم بدانند آتشی که با آن دل کسی را میسوزانند بعید نیست به چادر خودشان هم برسد

#پریسا_زابلی_پور

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

یک شنبه 7 خرداد 1396  9:57 PM
تشکرات از این پست
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

به ساعت نگاه کردم.
شش و بیست دقیقه صبح بود.
دوباره خوابیدم.
بعد پاشدم. به ساعت نگاه کردم.
شش و بیست دقیقه صبح بود.
فکر کردم: هوا که هنوز تاریکه.
حتماً دفعه ی اول اشتباه دیده ام.
خوابیدم.
وقتی پاشدم. هوا روشن بود
ولی ساعت باز هم شش و بیست دقیقه
صبح بود.
 سراسیمه پا شدم. باورم نمی شد که ساعت مرده باشد.
به این کارها عادت نداشت.
من هم توقع نداشتم.
آدم ها هم مثل ساعت ها هستند.
بعضی ها کنارمان هستند مثل ساعت. مرتب، #همیشگی.
آنقدر #صبور دورت می چرخند که چرخیدنشان را حس نمی کنی.
بودنشان برایت بی اهمیت می شود. همینطور بی ادعا می چرخند.
بی آنکه بگویند باطری شان دارد تمام می شودبعد یکهو روشنی روز خبر می دهد
که او دیگر نیست.
#قدر این #آدمها را باید بدانیم،
قبل از شش و بیست دقیقه
 

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

یک شنبه 7 خرداد 1396  9:57 PM
تشکرات از این پست
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

مقدس ﺗﺮﯾﻦ ﻣﮑﺎﻥ ﺩﻧﯿﺎ

ﻧﻪ ﮐﻌﺒﻪ ﺍﺳﺖ
ﻧﻪ ﻭﺍﺗﯿﮑﺎﻥ
ﻧﻪ ﺑﯿﺖﺍﻟﻤﻘﺪﺱ 
ﻧﻪ ﺗﺒﺖ ...

ﺑﻠﮑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﯾﺴﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭ ﺣﺮﻣﺖ ﺩﺍﺭﻧﺪ !!!


مرا به کعبه چه حاجت؟

طواف می کنم “مادر و پدري " را که برای لمس دستانش هم وضو باید گرفت..

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

یک شنبه 7 خرداد 1396  9:57 PM
تشکرات از این پست
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

مردها این پسر کوچولوهای 5 ، 6 ساله اند که به دنبال توپ های دولایه شان می گردند .
همان کسانی که مهربانی شان با دلسوزی های مادرها برابری می کند.
مردها همان پسرهای نوجوانی هستند که با شیطنت هایشان دل دخترها را برده اند وبی آنکه خبری از وجود آن دخترهاداشته باشند ، بزرگ شدند.
این موجودات همان کسانی هستند که اگر بفهمند غمگینی همدردت می شوند و تا زمانی که لبخند حلالی را روی صورتت نبینند بیخیال نمی شوند.
این ها همان هایی هستند که آغوششان به اندازه ی آغوش پدرآرام کننده است.
مردها بهترین پناه ، بهترین دلسوز وهمدرد هستند.

اما وای از آن روزی که عاشق شوند ، بی منطق دست به هرکاری می زنندتابه کسی که دوستش دارند برسند ، اگربرسند که خوشبحالشان.
ولی اگر نرسند ، دنیایشان پر ازغم می شود.
دیگر هیچکس نمی تواند در پناه این دلسوزهای مهربان باشد ، دیگر نمی توانند بغضشان را با خنده قورت دهند ، شانه هایشان خم وآغوششان به روی همه بسته می شود.
آن وقت است که بایدکسی بیاید وآرامشان کند ، تاشاید مثل روز اول شوند ...!!!
 

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

یک شنبه 7 خرداد 1396  9:58 PM
تشکرات از این پست
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

آدمش را که پیدا کردید
همه را کنار بزنید و برایش جا باز کنید
مغز و قلبتان را از همه چیز خالی کنید 
و هیچ ترازویی برای مقایسه باقی نگذارید!
آنوقت اجازه بدهید
اجازه بدهید به چشم هایتان خیره شود
اجازه بدهید دستانتان را ببوسد
اجازه بدهید هر چقدر که دلش میخواهد،شما را به آغوش بگیرد.
اجازه بدهید پشت بند حرف هایتان ذوق کند،
بگوید الهی بمیرم،
الهی دورت بگردم و...
باور کنید،
بی آنکه بفهمید
وابسته میشوید
و عشق دوباره جان میگیرد!
زندگی زیست است 
نه فیزیک و ریاضی 
که انقدر قاعده و عدد و ماشین حسابی اش کرده اید!

#حامد_رجب_پور

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

یک شنبه 7 خرداد 1396  9:58 PM
تشکرات از این پست
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

قشنگ کوچک

💎گفﺖ : ﻛﺴﻲ ﺩﻭﺳﺘﻢﻧﺪﺍﺭﺩ .ﻣﻲ ﺩﺍﻧﻲ ﭼﻘﺪﺭ ﺳﺨﺖ ﺍﺳﺖ ﺍﻳﻦ ﻛﻪ ﻛﺴﻲ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ؟ ﺗﻮ ﺑﺮﺍﻱ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺟﻬﺎﻥ ﺭﺍ ﺳﺎﺧﺘﻲ ﺣﺘﻲ ﺗـﻮ ﻫـﻢ ﺑﺪﻭﻥ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ! ... 
ﺧﺪﺍ ﻫﻴﭻ ﻧﮕﻔﺖ 
ﮔﻔﺖ : ﺑﻪ ﭘﺎﻫﺎﻳﻢ ﻧﮕﺎﻩ ﻛﻦ ! ﺑﺒﻴﻦ ﭼﻘﺪﺭﭼﻨـﺪﺵ ﺁﻭﺭ ﺍﺳـﺖ . ﭼـﺸﻢ ﻫـﺎ ﺭﺍ ﺁﺯﺍﺭ ﻣﻲ ﺩﻫﻢ . ﺩﻧﻴﺎ ﺭﺍ ﻛﺜﻴﻒ ﻣﻲ ﻛﻨﻢ .ﺁﺩﻡﻫﺎﻳﺖ ﺍﺯ ﻣﻦ ﻣﻲ ﺗﺮﺳﻨﺪ . ﻣﺮﺍ ﻣﻲﻛﺸﻨﺪ ﺑـﺮﺍﻱ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺯﺷﺘﻢ .ﺯﺷﺘﻲ ﺟﺮﻡ ﻣﻦ اﺳﺖ . ﺧﺪﺍ ﻫﻴﭻ ﻧﮕﻔﺖ 
ﮔﻔﺖ: ﺍﻳﻦ ﺩﻧﻴﺎ ﻓﻘﻂ ﻣﺎﻝ ﻗﺸﻨﮓ ﻫﺎﺳﺖ . ﻣﺎﻝ ﮔﻞ ﻫﺎ ﻭ ﭘﺮﻭﺍﻧﻪ ﻫﺎ ، ﻣﺎﻝ ﻗﺎﺻﺪﻙ ، ﻫﺎ ﻣﺎﻝ ﻣﻦ ﻧﻴﺴﺖ. 

ﺧﺪﺍ ﮔﻔﺖ :ﻫﺴﺖ ﭼﺮﺍ ﻣﺎﻝ ﺗﻮ ﻫﻢ هستﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﻳﻚ ﮔﻞ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﻳﻚ ﭘﺮﻭﺍﻧﻪ ﻳـﺎ ﻗﺎﺻـﺪﻙ ﻛـﺎﺭ ﭼﻨـﺪﺍﻥ ﺳﺨﺘﻲ ﻧﻴﺴﺖ ، ﺍﻣﺎ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﻳـﻚ ﺳﻮﺳـﻚ ﺩﻭﺳـﺖ ﺩﺍﺷـﺘﻦ ﺗـﻮ ﻛـﺎﺭﻱ ﺩﺷﻮﺍﺭی ﺍﺳﺖ. ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﻛﺎﺭﻱ ﺍﺳﺖ ﺁﻣﻮﺧﺘﻨﻲ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺭﻧﺞ ﺁﻣﻮﺧﺘﻦ ﺭﺍ ﻧﻤﻲ ﺑﺮﻧﺪ . ﺑﺒﺨﺶ ﻛﺴﻲ ﺭﺍ ﻛﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺭﺩﺯﻳﺮﺍ ﻛﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﻣﺆﻣﻦ ﻧﻴﺴﺖ ﺯﻳـﺮﺍ ﻛـﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺭﺍ ﻧﻴﺎﻣﻮﺧﺘﻪاﺳﺖ ﺍﻭ ﺍﺑﺘﺪﺍﻱ ﺭﺍﻩ است . ﻣﺆﻣﻦ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﺩ ﻫﻤﻪ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﺩ ﺯﻳﺮﺍ ﻫﻤﻪ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻣﻦ ﺯﻳﺒﺎﻳﻢ ﻣﻦ ﺯﻳﺒﺎیﻢ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﻱ ﻣﺆﻣﻦ ﺟﺰ ﺯﻳﺒﺎ ﻧﻤﻲ ﺑﻴﻨﻨﺪ ﺯﺷـﺘﻲ ﺩﺭ ﭼـﺸﻢ ﻫﺎﺳـﺖ . ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﺩﺍﻳﺮﻩ ﻫﺮﭼﻪ ﻛﻪ ﻫﺴﺖﻧﻴﻜﻮﺳﺖ ، ﺁﻥ ﻛﻪ ﺑﻴﻦ ﺁﻓﺮﻳﺪﻩﻫﺎﻱ ﻣﻦ ﺧـﻂ ﻛـﺸﻴﺪ ﺷﻴﻄﺎﻥ ﺑﻮﺩ .ﺷﻴﻄﺎﻥ ﻣﺴﺌﻮﻝ فاصله ﻫﺎﺳﺖ. ﺣﺎﻻ ﻗﺸﻨﮓ ﻛﻮﭼﻜﻢ !ﻧﺰﺩﻳﻚ ﺗﺮ ﺑﻴﺎ ﻭ ﻏﻤﮕﻴﻦ ﻧﺒﺎﺵ


ﻗﺸﻨﮓ ﻛﻮﭼﻚ ﺣﺮﻓﻲ ﻧﺰﺩ ﻭ ﺩﻳﮕﺮ ﻫﻴﭽﮕﺎﻩ نیندیشید که نازیباست...

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

پنج شنبه 11 خرداد 1396  4:08 PM
تشکرات از این پست
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

آخرین باری که به یه نفر کتاب قرض دادم سوم دبیرستان بودم. 
طرف هم کلاسیم بود.
رمان بیگانه ی کامو رو خواست.
منم براش بردم.
بعد از سه چهار ماه کتابو بهم برگردوند؛
چه برگردوندنی...!
جلدش کثیف شده بود.
لبه ی برگه ها هم تا خورده بود.
از همه بدتر رد انگشت های پفکیش بود روی صفحهات آخر.
هیچی بهش نگفتم.
کتابو گرفتم و بردم دادم کتابخونه ی شهر و سر راهم یه بیگانه ی جدید خریدم.
از اون روز به بعد تا الان با خودم عهد کردم به کسی کتاب قرض ندم و ندادم.
شاید اونایی که ازم کتاب قرض می خوان امانت دار خوبی باشن اما من چشمم ترسیده.
می دونی... آدمی که چشمش ترسیده رو خیلی سخت میشه راضی کرد
تا دوباره همون کار رو انجام بده...

#کمیل_پورقربان

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

پنج شنبه 11 خرداد 1396  4:08 PM
تشکرات از این پست
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

ﺧﺐ ﻣﯿﺪﺍﻧﯽ؟
ﺑﺪﺑﺨﺘﯽ ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﯿﻢ ﻣﺎ ﻣﻨﻄﻘﯽ ﻫﺴﺘﯿﻢ!
ﯾﮑﯽ ﻣﺎﻥ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﻣﻨﻄﻘﯽ ﯾﻌﻨﯽ ﭼﯽ؟
ﺁﻥ ﯾﮑﯽ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ ﯾﻌﻨﯽ ﻫﺮ ﺑﻼﯾﯽ ﺳﺮﺕ ﺁﻣﺪ، ﺻﺪﺍﯾﺖ ﺩﺭ ﻧﯿﺎﯾﺪ!!!
ﺍﯾﻦ ﺷﺪ ﮐﻪ ﯾﺎﺭﻣﺎﻥ ﺑﺪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺻﺪﺍﻣﺎﻥ ﺩﺭ ﻧﯿﺎﻣﺪ
ﻋﺰﯾﺰﻣﺎﻥ ﻣﺮﺩ ﻭ ﺻﺪﺍﻣﺎﻥ ﺩﺭ ﻧﯿﺎﻣﺪ
ﻋﺸﻖ ﻣﺎﻥ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺻﺪﺍﻣﺎﻥ ﺩﺭ .... ﻧﯿﺎﻣﺪ
ﺗﻮﯼ ﺧﺎﻧﻪ، ﺳﺮ ﺧﺎﮎ، ﻭﺳﻂ ﺳﺎﻟﻦ ﻓﺮﻭﺩﮔﺎﻩ ﺍﻣﺎﻡ ...
ﺑﺠﺎﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﮔِﻞ ﺳﺮﻣﺎﻥ ﺑﮕﯿﺮﯾﻢ ﻭ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﭼﻨﮓ ﺑﺰﻧﯿﻢ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺑﮑﺸﯿﻢ ﻭ ﺷﯿﺸﻪ ﺑﺸﮑﻨﯿﻢ ﺗﺎ ﻧﺸﮑﻨﺪ، ﻧﺮﻭﺩ، ﺑﻤﺎﻧﺪ، ﻫﯽ ﻣﻨﻄﻘﯽ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﮐﺮﺩﯾﻢ .
ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﯾﻢ ﻭ ﺑﻐﺾ ﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﻗﻮﺭﺕ ﺩﺍﺩﯾﻢ ﻭ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺯﺩﯾﻢ . ﻣﺜﻞ ﺍﺣﻤﻖ ﻫﺎ ﺩﺳﺖ ﺗﮑﺎﻥ ﺩﺍﺩﯾﻢ ﻭ ﮔﺬﺍﺷﺘﯿﻢ ﺭﻓﺘﻨﯽ ﻫﺎ ﺑﺮﻭﻧﺪ.
ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ، ﺍﺯ ﺩﻧﯿﺎ، ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ... 

#حسین_وحدانی

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

پنج شنبه 11 خرداد 1396  4:09 PM
تشکرات از این پست
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

💎اولین اقیانوس
حاصل اشک های نهنگی بود
که آسمان طاقت سنگینی باله هایش را نداشت
و خشکی، گنجایش قدم هایش

و اولین آتش
اختراع مردی بود 
که باد شبانگاهی
صدای زنی را 
در غار تاریکش زمزمه می کرد
شبی از خانه بیرون زد
و جنگلی را به آتش کشید
تا آفتاب را مهمان تنهایی اش کند

#صادق_اسماعیلی_الوند

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

پنج شنبه 11 خرداد 1396  4:10 PM
تشکرات از این پست
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

بعضي وقت ها همه چيز طبيعي ست! 
سخت نگيريم...
بعضي وقت ها كيف كنيم، حواسمان را پرت كنيم از چشم هاي تند و حسود!
هميشه گوش كردن به تذكرات آن دوستِ همه چيز بلد هم خوب نيست.
بايد دل رنگ دريا را ببيند...
يك وقت هايي بايد براي داشتنِ يك لحظه خوب هزار اشتباه كرد.
تا وقتي آزاري بر ديگري نداريم همه چيز انجام شدنيست.
اگر وجدانمان بابت چيز هاي كوچك هيجان آور هم درد مي گيرد، رهايش كنيم تا بزرگ شود.

 #صابر_ابر

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

پنج شنبه 11 خرداد 1396  4:11 PM
تشکرات از این پست
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

💧بنازم به سرت که تا بحال نشکسته

وقتی می خواهند از خوش اخلاقی و بخشندگی و شكیبایی كسی تعریف كنند، این مثل را می آورند.
در قدیم کشاورزان اکثرا بر سر تقسیم آب و آبیاری مزارع مرافعه و دعوا داشتند و گاه میشد که با بیل و چوب به جان هم افتاده و سر و کله و دست و پای همدیگر را میشکستند.

در دهی، مرد رعیتی بود بسیار خوش اخلاق که هرگز بر سر تقسیم آب دعوا نکرده بود.

روزی با چند نفر از اهل آبادی مشغول گفت و گو بود که یکی از آنها اشاره به سر رعیت خوش اخلاق کرد و گفت:

بنازم به سرت که تا بحال نشکسته.

یکی از هم ولایتی ها آهسته میگوید من امروز سر او را می شکنم. پس از این که همه بدنبال کار خود رفتند مرد خوش اخلاق بیلش را برداشته بر سر زمینش رفت و شروع به آبیاری کرد.

در این حین مردی که گفته بود امروز با او مرافعه کرده و سرش را میشکند از کمی بالاتر راه آب را بست و شروع کرد بیابان را آب دادن.

مرد خوش رفتار چون دید که راه آب را بسته اند؛

از دور فریاد زد: آهای... خدا پدرت را رحمت کند، هر وقت آبیاریت تمام شد راه آب را باز کن که بیاد.

آن مرد وقتی این حرف را میشنود خجالت میکشد و جلو آب را باز کرده و میگوید واقعاً بنازم به سرت که تا بحال نشکسته...

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

پنج شنبه 11 خرداد 1396  4:11 PM
تشکرات از این پست
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

💧شراکت با خدا

💎ﻛﺸﺎﻭﺭﺯی ﻫﺮ ﺳﺎﻝ ﮔﻨﺪﻡ میﻛﺎﺷﺖ ﻭ ﺿﺮﺭ می ﻛﺮﺩ.

ﺗﺎ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﻳﻜﺴﺎﻝ ﺗﺼﻤﻴﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺑﺎ ﺧﺪﺍ ﺷﺮیک ﺷﻮﺩ ﻭ ﺯﺭﺍﻋﺘﺶ ﺭﺍ ﺷﺮیکی ﺑﻜﺎﺭد.

ﺍﻭﻝ ﺯﻣﺴﺘﺎﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﺑﺬﺭ ﭘﺎشی ﻧﺬﺭ ﻛﺮﺩ ﻛﻪ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻣﺤﺼﻮﻝ ﻧﺼﻒ آﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺧﺪﺍ ﺑﻴﻦ ﻓﻘﺮﺍ ﻭ ﻣﺴﺘﻤﻨﺪﺍﻥ ﺗﻘﺴﻴﻢ ﻛﻨﺪ. ﺍﺗﻔﺎﻗﺎً آن ﺳﺎﻝ، ﺳﺎﻝ ﺧﻮبی ﺷﺪ ﻭ ﻣﺤﺼﻮﻝ ﺯﻳﺎﺩی ﮔﻴﺮﺵ آﻣﺪ. 

ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺩﺭﻭ ﺍﺯ ﻫﻤﺴﺎﻳﻪ ﻫﺎﻳﺶ کمک ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﮔﻨﺪﻣﻬﺎ ﺭﺍ ﺩﺭﻭ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺧﺮﻣﻦ ﺯﺩ.

ﺍﻣﺎ ﻃﻤﻊ ﺑﺮ ﺍﻭ ﻏﺎﻟﺐ ﺷﺪ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺤﺼﻮﻝ ﺭﺍ ﺑﺎﺭ ﺍﻻﻏﻬﺎ ﻛﺮﺩﻩ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺍﻧﺒﺎﺭ ﻛﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:

ﺧﺪﺍﻳﺎ ﺍﻣﺴﺎﻝ ﺗﻤﺎﻡ ﺯﺭﺍﻋﺖ ﻣﺎﻝ ﻣﻦ ﻭ ﺳﺎﻝ ﺑﻌﺪ ﻫﻤﻪ ﺍﺵ ﻣﺎﻝ ﺗﻮ.

ﺍﺯ ﻗﻀﺎ ﺳﺎﻝ ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﺳﺎﻝ خیلی ﺧﻮبی ﺷﺪ.ﺍﻣﺎ ﺑﺎﺯ ﻃﻤﻊ ﻧﮕﺬﺍﺷﺖ ﻛﻪ ﻣﺮﺩ ﻛﺸﺎﻭﺭﺯ ﻧﺬﺭﺵ ﺭﺍ ﺍﺩﺍ ﻛﻨﺪ.

ﻭ ﺭﻭ ﻛﺮﺩ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﻭ ﮔﻔﺖ:

ﺍی ﺧﺪﺍ... ﺍﻣﺴﺎﻝ ﻫﻢ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺑﺪهی ﺗﻤﺎﻡ ﮔﻨﺪﻣﻬﺎ ﺭﺍ ﻣﻦ می ﺑﺮﻡ ﻭ ﺩﺭ ﻋﻮﺽ ﺩﻭ ﺳﺎﻝ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﻫﻢ ﺑﺮﺍی ﺗﻮ ﻛﺸﺖ میﻛﻨﻢ.

ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﺗﺮﺗﻴﺐ ﮔﻨﺪﻣﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﺎﺭ ﺯﺩ ﻭ ﺑﺮﺩ.

ﺳﺎﻝ ﺳﻮﻡ ﻫﻢ ﺭﺳﻴﺪ ﻭ ﻣﻮﻗﻊ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻣﺤﺼﻮﻝ ﺷﺪ.

ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺣﺮﺹ ﻭ آﺯ ﺑﺮ ﻣﺮﺩ ﻣﺴﺘﻮلی ﺷﺪ! 

ﺭﻓﺖ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﺍﻻﻍ ﮔﻴﺮ آﻭﺭﺩ ﻭ ﻫﻤﻪ ﮔﻨﺪﻣﻬﺎ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺟﻮﺍﻝ ﺭﻳﺨﺖ ﻭ ﺭﻭﺍﻧﻪ ﺷﻬﺮ ﺷﺪ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺑﺎ ﺧﺪﺍ ﺭﺍﺯ ﻭ ﻧﻴﺎﺯ ﻣﻲ ﻛﺮﺩ:

ای ﺧﺪﺍ ﻗﻮﻝ ﻣﻴﺪﻫﻢ ﺳﻪ ﺳﺎﻝ آﻳﻨﺪﻩ ﻫﻤﻪ ﮔﻨﺪﻣﻬﺎ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺗﻮ ﺑﺪﻫﻢ 

ﻫﻤﻴﻨﻄﻮﺭ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﺎ ﺧﺪﺍ ﻣﻨﺎﺟﺎﺕ می ﻛﺮﺩ ﺑﻪ ﺭﻭﺩ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺳﻴﺪ.

ﺍﻻﻏﻬﺎ ﺭﺍ ﺭﺍﻧﺪ ﺗﺎ ﺍﺯ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﻋﺒﻮﺭ ﺩﻫﺪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺷﺪﻳﺪﻱ ﺑﺎﺭﻳﺪ ﻭ ﺳﻴﻼبی ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﻻﻏﻬﺎ ﻭ ﮔﻨﺪﻣﻬﺎ ﺭﺍ ﻳﻜﺠﺎ آﺏ ﺑﺮﺩ

ﻣﺮﺩک ﺩﺳﺘﭙﺎﭼﻪ ﺷﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺗﭙﻪ ﺍی ﭘﻨﺎﻩ ﺑﺮﺩ!

ﻭ ﺑﺎ ﻧﺎﺭﺍحتی ﺩﺍﺩ ﻣﻴﺰﺩ ﻫﺎی ﻫﺎی ﺧﺪﺍ !!

ﮔﻨﺪﻣﻬﺎ ﻣﺎﻝ ﺧﻮﺩﺕ "ﺧﺮ ﻭ ﺟﻮﺍﻝ" ﻣﺮﺩﻡ ﺭﺍ ﻛﺠﺎ ﻣﻴﺒﺮی؟!

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

پنج شنبه 11 خرداد 1396  4:12 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها