0

**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

 
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

مردی گرد کعبه طواف می‏کرد و می‏گفت: 

«اللّهم اَصْلِحْ اِخْوانی؛ الهی! تو برادران مرا نیک گردان و آنان را اصلاح فرما .»

به او گفتند:
حال که به این مکان شریف رسیده‏ای، چرا خود را دعا نمی‏کنی؟

گفت:
مرا یارانی است. اگر ایشان را در صلاح یابم، من به صلاح ایشان اصلاح شوم و اگر به فسادشان یابم، من به فساد ایشان مفسد شوم.
 

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

یک شنبه 7 خرداد 1396  9:41 PM
تشکرات از این پست
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

زاهدی از جهت قربان(برای قربانی کردن) گوسپندی خرید.
در راه طائفه ی طراران (دزدان) بدیدند.طمع دربستند و با یکدیگر قرار دادند که او را بفریبند و گوسپند بستانند. پس یک تن به پیش او درامد و گفت:
این سگ را کجا می بری؟
دیگری گفت:
این مرد عزیمت شکار می دارد که سگ در دست گرفته است؟ 
سوم بدو پیوست و گفت:
او در کسوت اهل صلاح(صالحان) است اما زاهد نمی نماید. که زاهدان با سگ بازی نکنند و دست و جامه ی خود را از اسیب او صیانت واجب ببینند. 

از این نسق هر چیز می گفتند تا شکی در دل زاهد افتاد و خود را در ان متهم گردانید(به شک و تردید افتاد) و گفت که:
 شاید بوَد که فروشنده ی این جادو(جادوگر) بُده است و چشم بندی کرده. 

در جمله گوسپند را بگذاشت و برفت و آن جماعت بگرفتند و ببردند!

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

یک شنبه 7 خرداد 1396  9:42 PM
تشکرات از این پست
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

بانکی را در نظر بگیرید و فرض کنید که این بانک هر روز صبح ۴٠٠/٨۶ تومان به شما اعتبار می‌دهد با این توضیح که شما میتوانید فقط در همان روز از آن اعتبار استفاده کنید . قانون این بانک بدینگونه است که هیچ موجودى حسابى از یک روز به روز بعد منتقل نمی‌شود و هر شب هر مقدار پولى که در حساب شما مانده باشد و شما نتوانسته باشید در طول روز آن را خرج کنید از حساب شما برداشته می‌شود و بعبارتی موجودی حساب شما در پایان هر روز صفر خواهد بود! در این صورت شما چه می‌کنید؟

البته که سعى می‌کنید تا ریال آخر آن را هر روز خرج کنید! مگر این طور نیست؟

مطمئنا بر همه ما واضح و مبرهن است که هر یک از ما چنین بانکى را در اختیار دارد. نام آن به اصطلاح بانک «زمان» است. 
در طلوع هر صبح، ۴٠٠/٨۶ ثانیه به ما اعتبار می‌دهد و هر شب، هر چقدر از آن را که براى هدفها و منظورهاى خوب سرمایه‌گذارى نکرده باشیم از دست می‌دهیم. هیچ موجودی‌اى، از یک روز به روز دیگر منتقل نمی‌شود و نیز امکان استفاده از اعتبار فردا هم در امروز وجود ندارد. مانند اینکه هر روز حساب جدیدى براى ما گشوده می‌شود و هر شب، باقیمانده موجودى سوزانده و از بین برده می‌شود. اگر نتوانیم از اعتبارى که هر روز در اختیارمان گذاشته می‌شود استفاده کنیم، متاسفانه ما در این بازی بازنده‌ایم ! درست است ! بازی زندگی را می گویم ! در هر زمان هیچ برگشتى به عقب وجود ندارد، به حساب فردا نیز نمی‌توان خرج کرد و باید با موجودى امروز ساخت.

بهترین کارى که می‌شود کرد برنامه ریزى این سرمایه براى سلامتى، شادى، موفقیت و تعالى است!

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

یک شنبه 7 خرداد 1396  9:42 PM
تشکرات از این پست
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

از مدتها قبل به این صورت به پیشواز ماه رمضان میرفتند که زنها تقریبا در تمام ماه شعبان به تهیه آذوقه و خواروبار ماه رمضان برآمده به پاک کردن برنج و حبوبات و کوبیدن آرد برنج و نخودچی و زردچوبه و امثال آن برآمده خانه را پر و پیمان میساختند و از اول این ماه بود که احوال و رفتار و قیافه های مردم وضع دیگری یافته تغییرات کلی میگرفت. 
صورتها آرام و ملکوتی، چهره ها متین، قدمها آهسته، سرها به زیر، چشم ها درویش، دلها تحت کنترل، راعی حلال و حرام و مکروه و مباح و نجس خودداری از دروغ و کم فروشی و حیله و خدعه و دیگر امور ممنوعه و مکروهه. 
بهترین و مرغوب ترین خواربار با نازل ترین قیمتها در این ماه به دکانها آمده در اختیار مردم قرار میگرفت و سنگهای کم وزن و ترازوهای سرک دار تعویض شده و جای خود را به سنگهای تمام وزن و ترازوهای میزان دقیق میدادند.
چادر زنها نیز در این ماه بلندتر شده، چادرهای عبائی و دویت بلند که تا روی پنجه پاها را میپوشانید جانشین چادرهای کوتاه خوش آب و رنگ گرانبهای اطلس و کرب دوشین و چادر چرخی میگشت. 
هوس انگیزترین نانهای سنگک یک ذرع و نیمی خشک ناخنی خشخاش و سیاه دانه زده و تافتونهای شانه زده کنجدی و روغنی، شیرمالهای روغن دار خوش عطر و بو و نانهای دوباره تنور سبوس دار پنجه کش خاصه، مخصوصا کماج های طرشتی اعلا در این ماه در نانوائی ها پیدا میشد و دلخواه ترین گوشتهای شیشک پروار با دنبه های چرخی که قصابهای ماهر با سلیقه و استادی تمام آنها را شهله میکردند و با اکلیل و لاجورد و نارنجی در میان سوراخ دنبه تزئین میکردند در قصابیها عرضه میشد. 
پنیرهای پرچک لار (پنیری چرب مانند کره که از سنگسر و لار میآمد) و ماستهای چربی نگرفته و روغنهای عطر گلابی خالص سنگسری و بختیاری در خیک های بزرگ در اختیار مردم قرار میگرفت و در هر صورت ماهی که در تمام دوره سال مثل و مانندی در خوبی و ارزانی و فراوانی نداشت و از این جهت کمتر ماهی به پای آن میرسید.

#تهران_قدیم
#جعفر_شهری

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

یک شنبه 7 خرداد 1396  9:43 PM
تشکرات از این پست
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

📚 حکایت بسیار زیبای یعقوب لیث

💢 یعقوب لیث صفاری شبی هر چه کرد، خوابش نبرد؛ غلامان را گفت: حتما به کسی ظلم شده،
 او را بیابید...
پس از کمی جست‌وجو، غلامان باز گشتند و گفتند: سلطان به سلامت باشد، دادخواهی نیافتیم.

اما سلطان را دوباره خواب نیامد؛ پس خود برخواست و با جامه‌ی مبدل، از قصر بیرون شد.
در پشت قصر خود، ناله‌ای شنید که می‌گفت: خدایا یعقوب هم‌اکنون به خوشی در قصر خویش نشسته و در نزدیک قصرش این‌چنین ستم می‌شود. 
سلطان گفت: چه می‌گویی؟ من یعقوبم و از پی تو آمده‌ام؛ بگو ماجرا چیست؟

آن مرد گفت: یکی از خواصِ تو که نامش را نمی‌دانم، شب‌ها به خانه‌ی من می‌آید و به زور، زن من را مورد آزار و اذیت و تجاوز قرار می‌دهد.

@LATOLOT
سلطان گفت: اکنون کجاست؟

مرد گفت: شاید رفته باشد.

شاه گفت: هرگاه آمد، مرا خبر کن و آن مرد را به نگهبان قصر معرفی کرد و ادامه داد: هر زمان این مرد، مرا خواست، به من برسانیدش حتی اگر در نماز باشم.

شبِ بعد، باز همان شخص به خانه آن مرد بینوا رفت و مرد مظلوم به سرای سلطان شتافت.
یعقوب لیث سیستانی با شمشیر برهنه به راه افتاد، در نزدیکی خانه صدای عیش مرد را شنید. 
دستور داد تا چراغ‌ها و آتشدان‌ها را خاموش کنند،
 آن‌گاه ظالم را با شمشیر کُشت پس از آن دستور داد تا چراغ افروزند و در صورت کُشته نگریست؛ پس در دم سر به سجده نهاد؛
سپس صاحب‌خانه را گفت قدری نان بیاورید که بسیار گرسنه‌ام.

صاحب‌خانه گفت: پادشاهی چون تو، چگونه به نان درویشی چون من قناعت توان کرد؟

شاه گفت: هر چه هست، بیاور.

مرد پاره ای نان آورد و از شاه سبب خاموش و روشن کردن چراغ و سجده و نان خواستن سلطان را پرسید.

سلطان در جواب گفت: آن شب که از ماجرای تو آگاه شدم، با خود اندیشیدم در زمان سلطنت من، کسی جرأت این کار را ندارد مگر یکی از فرزندانم؛
 پس گفتم چراغ را خاموش کن تا محبت پدری، مانع اجرای عدالت نشود. 
چراغ که روشن شد، دیدم بیگانه است، پس سجده‌ی شکر گذاشتم.
اما غذا خواستنم از این رو بود که از آن شب که از چنین ظلمی در سرزمین خود آگاه شدم، با پروردگار خود پیمان بستم لب به آب و غذا نزنم تا دادِ تو را از آن ستمگر بستانم.
 اکنون از آن ساعت تا به حال چیزی نخورده‌ام...

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

یک شنبه 7 خرداد 1396  9:44 PM
تشکرات از این پست
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

مرد جوانی پدر پیرش مریض شد. چون وضع بیماری پیرمرد شدت گرفت او را در گوشه جاده ای رها کرد و از آنجا دور شد. پیرمرد ساعت ها کنار جاده افتاده بود و به زحمت نفس های آخرش را می کشید. رهگذران از ترس واگیرداشتن بیماری و فرار از دردسر روی خود را به سمت دیگری می چرخاندند و بی اعتنا به پیرمرد نالان راه خود را می گرفتند و می رفتند.
حکیمی از آن جاده عبور می کرد. به محض اینکه پیرمرد را دید او را بر دوش گرفت تا به مدرسه ببرد و درمانش کند. یکی از رهگذران به طعنه به او گفت:" این پیرمرد فقیر است و بیمار و مرگش نیز نزدیک! نه از او سودی به تو می رسد و نه کمک تو تغییری در اوضاع این پیرمرد باعث می شود. حتی پسرش هم او را در اینجا به حال خود رها کرده و رفته است. تو برای چی به او کمک می کنی!؟"حکیم به رهگذر گفت:" من به او کمک نمی کنم!! من دارم به خودم کمک می کنم. اگر من هم مانند پسرش و رهگذران او را به حال خود رها کنم چگونه روی به آسمان برگردانم و از خالق هستی تقاضای كمك داشته باشم. من دارم به خودم کمک می کنم !"

ان تنصروالله ینصرکم و یثبت اقدامکم

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

یک شنبه 7 خرداد 1396  9:44 PM
تشکرات از این پست
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

به ايت الله بهجت گفتند 

كتابي در زمينه اخلاق معرفي كنيد:

فرمودند لازم نيست يك كتاب باشد 

يك جمله كافيست كه بدانيد؛

خدا ميبيند

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

یک شنبه 7 خرداد 1396  9:44 PM
تشکرات از این پست
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

شکرگذاری

«قارون» هرگز نمی دانست 
که روزی ،کارت عابر بانکی که در جیب ما هست 
از آن کلیدهای خزانه وی که مردهای تنومند عاجز از حمل آن بودند  ما را به آسانی مستغنی میکند .

و «خسرو» پادشاه ایران نمی دانست که مبل سالن خانه ما از تخت حکومت وی راحت تر است .

و «قیصر» که بردگان وی با پر شترمرغ وی را باد می‌زدند ، 
کولرها و اسپلیتهایی که درون اتاقهایمان هست را ندید .

و «هرقل» پادشاه روم که مردم به وی بخاطر خوردن آب سرد از ظرف سفالین حسرت میخوردند 
هیچگاه طعم آب سردی را که ما می چشیم نچشید ..

و «خلیفه منصور» که بردگان وی آب سرد و گرم را باهم می آمیختند تا وی حمام کند، 
هیچگاه در حمامی که ما براحتی درجه حرارت آبش را تنظیم میکنیم حمام نکرد ..

بگونه ای زندگی میکنیم که حتی پادشاهان عصر هم اینگونه نمی زیستند اما باز شانس خود را لعنت میکنیم !

و هر آنچه دارائیمان زیاد میشود تنگدست تر میشویم !

خدایا به داده و نداده و گرفته ات شکر
که داده ات نعمت
و گرفته ات امتحان
و نداده ات حکمت است

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

یک شنبه 7 خرداد 1396  9:45 PM
تشکرات از این پست
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

فضانوردی گفته بود
من که این بالا خدایی نمیبینم!

یک نفر پاسخ وی را داد:
وقتی کپسول اکسیژنت
تموم شد میبینی!!!

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

یک شنبه 7 خرداد 1396  9:45 PM
تشکرات از این پست
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

ميگویند روزی مردی بازرگان خری را به زور ميكشيد، تا به دانايی رسيد،
دانا پرسيد :
چه بر دوش خَر داری كه سنگين است و راه نمی رود؟
مرد بازرگان پاسخ داد:
 يك طرف گندم و طرف ديگر ماسه!
 دانا پرسيد:
 به جايی كه ميروی ماسه كمياب است؟
بازرگان پاسخ داد:
خير، به منظور حفظ تعادل طرف ديگر ماسه ريختم!!

دانا ماسه را خالی كرد و گندم را به دوقسمت تقسيم نمود و به بازرگان گفت حال خود نيز سوار شو و برو به سلامت.

بازرگان وقتی چند قدمی به راحتی با خَر خود رفت، برگشت و از دانا پرسيد با اين همه دانش چقدر ثروت داری؟

دانا گفت هيچ!!!

بازرگان شرايط را به شكل اول باز گرداند و گفت من با نادانی خيلی بيشتر از تو دارم، پس علم تو مال خودت و شروع كرد به كشيدن خَر و رفت ...

اين واقعيت جامعه ماست ..!

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

یک شنبه 7 خرداد 1396  9:46 PM
تشکرات از این پست
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

💎قدیم تر ها،
آن روزهایی که تلگرام واینترنتی درکار نبود..
خرداد پایانِ دبیرستان و دانشگاه بود
و پایانِ خیلی از عشق ها...

فقط یک ماه نبود...هر روزش، هرساعتش غنیمتی بود برای خودش...برای قرارهای پنهانی، برای رد و بدل کردنِ جزوه هایی که چاپارِ عشق بودند!

فکرِ اینکه سه ماه بعد، با جعبه ی شیرینی بیاید و همه برایش آرزوی خوشبختی کنند یا انتقالی گرفته باشد و هرگز نبینی اش، ترسی بود که زمانِ غرق شدن در چشمهایش را از ثانیه به دقیقه ها تبدیل میکرد!
لطفاً و خواهشاً 
این خرداد را با همان ترس...
با همان شوق...
عاشقی کنید..
#الناز_شهرکى

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

یک شنبه 7 خرداد 1396  9:47 PM
تشکرات از این پست
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

 #مهمترین_خصایص_انسان

💎روزی شاگردی به استاد خویش گفت:استاد می خواهم یکی از مهمترین خصایص انسان ها را به من بیاموزی؟استاد گفت: واقعا می خواهی آن را فرا گیری؟شاگرد گفت:بله با کمال میل.استاد گفت:پس آماده شو با هم به جایی برویم.شاگرد قبول کرد.استاد شاگرد جوانش را به پارکی که در آّن کودکان مشغول بازی بودند،برد.استاد گفت:....
خوب به مکالمات بین کودکان گوش کن.مکالمات بین کودکان به این صورت بود:
-الان نوبت من است که فرار کنم و تو باید دنبال من بدوی.
-نخیر الان نوبت توست که دنبالم بدوی.
-اصلا چرا من هیچوقت نباید فرار کنم؟
و حرف هایی از این قبیل...
استاد ادامه داد:همانطور که شنیدی تمام این کودکان طالب آن بودند که از دست دیگری فرار کنند.انسان نیز این گونه است.او هیچگاه حاضر نیست با شرایط موجود رو به رو شود و دائم در تلاش است از حقایق و واقعیات زندگی خود فرار کند و هرگز کاری برای بهبود زندگی خود انجام نمی دهد.تو از من خواستی یکی از مهم ترین خصوصیات  انسان را برای تو بگویم و من آن را در چند کلام خلاصه میکنم:
تلاش برای فرار از زندگی

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

یک شنبه 7 خرداد 1396  9:47 PM
تشکرات از این پست
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

همان بهتر که آدم از یک جایی به بعد آلزایمر می گیرد
همان بهتر وقتی روی ویلچر روبروی آیینه نشسته 
یادش نیاید چطور به مرور زیبا یی هایش را از دست داده*، *است!
یادش نیاید موهایش خرمایی بود یا مشکی!؟
یادش نیاید کسی را داشت که برای موهایش شعر بگوید و ببافدشان یا نه!؟
یادش نیاید این دست های چروکیده ای
که مدام پتو پیچ می شوند زمانی چگونه گرم می شدند!؟
یادش نیاید " اردیبهشت " که می شده
تمام کوچه  خیابان ها را
با همین پاهای ناتوان و ورم کرده
پا به پایِ کسی قدم می زده یا نه!؟
اصلا اگر آدم ها آن سال ها که تنها و خانه نشین می شوند تلخ و شیرین ها و آدم های رفته ی زندگی شان را به یاد داشته باشند یک شبانه روز هم دوام نمی آورند!
اصلا " آلزایمر " واکنش دفاعی بدن است به " گذشته " ای که قرار است یک آدم خانه نشین را در جا از پای درآورد
آدم ها از یک جایی به بعد آلزایمر می گیرند
تا  زنده بمانند
به گمانم اما پیرزن ها " آلزایمر " هم که  بگیرند یادشان نمی رود زمانی مردی داشته اند که دوستشان داشته 
و تمام پیرزن ها ، تمام عصرهای کهنسالی شان ، زیر لب شعری پر از واژگان قدیمی را زمزمه می کنند که برای چشم ، گیسو و پیراهن دختری بیست ساله سروده شده است

#فاطمه_نعمتی
 

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

یک شنبه 7 خرداد 1396  9:48 PM
تشکرات از این پست
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

بهلول هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می‌رفت. در ساحل می‌نشست و به آب نگاه می کرد. پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می‌شست. اگر بیکار بود همانجا می‌نشست و مثل بچه ها گِل بازی می‌کرد. آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می‌ساخت. جلوی خانه باغچه‌ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت. ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد. زبیده خاتون (همسر خلیفه) با یکی ازخدمتکارانش به طرف او آمد. به کارش ادامه داد. همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت: «بهلول، چه می‌سازی؟»
بهلول با لحنی جدی گفت: «بهشت می‌سازم.»
همسر هارون که می‌دانست بهلول شوخی می‌کند، گفت: «آن را می‌فروشی؟!»
بهلول گفت: «می‌فروشم.»
زبیده خاتون پرسید: «قیمت آن چند دینار است؟»
بهلول جواب داد: «صد دینار.»
زبیده خاتون گفت: «من آن را می‌خرم.»
بهلول صد دینار را گرفت و گفت: «این بهشت مال تو، قباله آن را بعد می‌نویسم و به تو می‌دهم.»
زبیده خاتون لبخندی زد و رفت. بهلول، سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت. بین راه به هر فقیری رسید یک سکه به او داد. وقتی تمام دینارها را صدقه داد، با خیال راحت به خانه برگشت.
زبیده خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زیبایی شد. در میان باغ، قصرهایی دید که با جواهرات هفت رنگ تزئین شده بود. گلهای باغ، عطر عجیبی داشتند. زیر هر درخت چند کنیز زیبا، آماده به خدمت ایستاده بودند. یکی از کنیزها، ورقی طلایی‌رنگ به زبیده خاتون داد و گفت: «این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریده‌ای!» وقتی زبیده از خواب بیدار شد از خوشحالی ماجرای بهشت خریدن و خوابی را که دیده بود برای هارون تعریف کرد. صبح زود، هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد. وقتی بهلول به قصر آمد، هارون به او خوش آمد گفت و با مهربانی و گرمی از او استقبال کرد. بعد صد دینار به بهلول داد و گفت: «یکی از همان بهشت‌هایی را که به زبیده فروختی به من هم بفروش!» بهلول، سکه ها را به هارون پس داد و گفت: «به تو نمی‌فروشم.» هارون گفت: «اگر مبلغ بیشتری می‌خواهی، حاضرم بدهم.»
بهلول گفت: «اگر هزار دینار هم بدهی، نمی‌فروشم.» هارون ناراحت شد و پرسید: «چرا؟!»
بهلول گفت: «زبیده خاتون، آن بهشت را ندیده خرید، اما تو می‌دانی و می‌خواهی بخری، من به تو نمی‌فروشم!»

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

یک شنبه 7 خرداد 1396  9:55 PM
تشکرات از این پست
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

سنتی ازدواج کرده بود،
از همین سنتی های خالی خالی که قبلش هیچ یواشکی ندارند!

عکس های دو نفره شان را که نگاه میکردی داد میزد اینها فقط به بودن هم عادت کرده اند وگرنه عشق ُ دیوانگی آتش ِ نگاهش فراتر ازین حرف ها بود!

آنجا بود که فهمیدم عشق چیز دیگریست! هرچند هم به گوشت بخوانند :
"عاقلانه انتخاب کن و عاشقانه زندگی کن"
آن عشقِ ممنوعه بیشتر به تن آدمیزاد میچسبد و به ازدواج ختم شدنش، معجزه قرن است!

البته سوء تفاهم نباشد ، 
من دارم از " عشق "صحبت میکنم نه هوا ُ هوس!

خلاصه داشتم میگفتم ،
به عمق این داستان که فکر میکنم میبینم این دو نفر 
اصلا مثل ما سر این که چرا شب بخیر یا صبح بخیر نگفته اند دعوایشان نمیشود... سر اینکه ساعت از دو صفر گذشته و آرزو نکرده اند بحث نمیکندد...!

خب شاید مسخره به نظر برسد اما 
این حرف ها مقتضی امروزند ، اگر همین حالا ،راجب این چیزهای پیش پا افتاده حرفی نزنیم،
بیست سال دیگر ،
درست وقتی شمع ۴۰ سالگی ام را فوت میکنم ;
به نظرت به وقار و متانتم میخورد  به جای اینکه ۲۰ سال از شوق داشتنت بمیرم و زنده شوم باتو بحث کنم که چرا صبح بخیر نگفتی؟!

خلاصه 
به نظر من 
این ازدواج های سنتی همه همه شان هم خوب از آب در نمی  آیند... و عشق اگر عشق بماند ، تمام عقلانیت های عالم برایت دیوانگی اند...!

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

یک شنبه 7 خرداد 1396  9:55 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها