0

**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

 
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

روزي ملا به دهكده اي مي رفت‌ در بين راه زير درخت گردوئي به استراحت نشست و در نزديكي اش بوته كدوئي را ديد.
ملا به فكر فرو رفت كه چگونه كدوي به اين بزرگي از بوته كوچكي بوجود مي آيد و گردوي به اين كوچكي از درختي به آن بزرگي؟
سرش را به آسمان بلند كرد و گفت: خداوندا! آيا بهتر نبود كه كدو را از درخت گردو خلق مي كردي و گردو را از بوته كدو؟

در اين حال گردوئي از درخت بر سر ملا افتاد و برق از چشمهايش پريد و سرش را با دو دست گرفت و با ترس از خدا گفت:
پروردگارا! توبه كردم كه بعد از اين در كار الهي دخالت كنم؛ زيرا هر چه را خلق كرده اي حكمتي دارد و اگر جاي گردو با كدو عوض شده بود  که من الآن زنده نبودم!!!

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

یک شنبه 7 خرداد 1396  9:11 PM
تشکرات از این پست
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

#دیالوگهای_ماندگار

جیگر توحموم: 
من اسبم اسبم

آقاي مجری:
بعضیهااونقدرحموم نمیرن كه وقتی میرن اصلاشخصیتشون عوض میشه

فامیل دور:
آقای مجری من میگم این دوباردیگه بره حموم بیادآدم میشه

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

یک شنبه 7 خرداد 1396  9:11 PM
تشکرات از این پست
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

چوپانی ماری را از میان بوته های آتش گرفته نجات داد و در خورجین گذاشته و به راه افتاد.
چند قدمی که گذشت مار از خورجین بیرون آمده و گفت:
به گردنت بزنم یا به لبت؟
چوپان گفت: آیا سزای نیکی این است؟
مار گفت: سزای نیکی بدی است ...
و قرار شد تا از کسی سوال بکنند، به روباهی رسیدند و از او پرسیدند .
روباه گفت :
من تا صورت واقعه را نبینم نمی توانم حکم کنم؛
 برگشته و مار را درون بوته های آتش انداختند، مار به استمداد برآمد و روباه گفت:

بمان تا رسم نیکی از جهان برافکنده نشود ...
 

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

یک شنبه 7 خرداد 1396  9:11 PM
تشکرات از این پست
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

پسر زنی به سفر دوری رفته بود و ماه ها بود كه از او خبری نداشتند.
زن دعا میكرد كه او سالم به خانه باز گردد.
او هر روز به تعداد اعضاء خانواده اش نان می پخت و همیشه یك نان اضافه هم می پخت و پشت پنجره می گذاشت تا اگر رهگذری گرسنه از آنجا می گذشت نان را بر دارد.
هر روز مرد گو‍ژ پشتی از آنجا می گذشت و نان را بر میداشت و به جای آنكه از او تشكر كند می گفت:
"هر كار پلیدی كه بكنید با شما می ماند و هر كار نیكی كه انجام دهید به شما باز می گردد"

این ماجرا هر روز ادامه داشت تا اینكه زن از گفته های مرد گوژ پشت به ستوه آمد و  رنجیده شد.
به خود گفت:
او نه تنها تشكر نمی كند بلكه هر روز این جمله ها را به زبان می آورد.نمیدانم منظورش چیست؟
وتصمیم گرفت از شر او خلاص شود بنابراین نان ان روز را زهر آلود كرد و آن را با دستهای لرزان پشت پنجره گذاشت، اما ناگهان به خود گفت:
این چه كاری است كه میكنم؟
و بلافاصله نان را برداشت و در تنور انداخت و نان دیگری برای مرد گوژ پشت پخت.

مرد مثل هر روز آمد و نان را برداشت و حرف های معمول خود را تكرار كرد و به راه خود رفت.

آن شب در خانه پیر زن به صدا در آمد.
وقتی كه زن در را باز كرد، فرزندش را دید كه نحیف و خمیده با لباسهایی پاره پشت در ایستاده بود او گرسنه، تشنه و خسته بود در حالی كه به مادرش نگاه می كرد، گفت: 

مادر اگر این معجزه نشده بود نمیتوانستم خودم را به شما برسانم.
در چند فرسنگی اینجا چنان گرسنه و ضعیف شده بودم كه داشتم از هوش می رفتم.ناگهان رهگذر گو‍ژ پشتی را دیدم كه به سراغم آمد. از او لقمه ای غذا خواستم و او یك نان به من داد و گفت:

"این تنها چیزی است كه من هر روز میخورم امروز آن را به تو می دهم زیرا كه تو بیش از من به آن احتیاج داری"


"هر كار پلیدی كه بكنید با شما می ماند و هر كار نیكی كه انجام دهید به شما باز می گردد"

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

یک شنبه 7 خرداد 1396  9:12 PM
تشکرات از این پست
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

با پدرم رفتم سیرک، توی صف خرید بلیط  يه زن و شوهر با ٤ تا بچه شون جلوی ما بودند.
وقتی به باجه رسيدند و متصدی باجه، قیمت بلیط هارو بهشون گفت، ناگهان رنگ صورت مرد تغییر کرد و نگاهی به همسرش انداخت،معلوم بود که پول کافی ندارد و نميدانست چه بکند...!!!

ناگهان پدرم دست در جیبش کرد و یک اسکناس ١٠ دلاری بیرون آورد و روی زمین انداخت،سپس خم شد و پول را از زمین برداشت و به شانه مرد زد و گفت: ببخشید آقا،این پول از جیب شما افتاد.
مرد که متوجه موضوع شده بود،بهت زده به پدرم نگاه کرد و گفت: متشکرم آقا!!!!

مرد شریفی بود ولی برای اینکه پیش بچه هايش شرمنده نشود، کمک پدرم را پذیرفت.
بعد ازينکه بچه ها همراه پدر و مادرشان داخل سیرک شدند، ما آهسته از صف خارج شدیم و به طرف خانه برگشتیم و من در دلم به داشتن چنین پدری افتخار کردم.
 "آن زیباترین سیرکی بود که به عمرم نرفته بودم".

ثروتمند زندگی کنیم،جاى آنكه،ثروتمند بميريم !
 

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

یک شنبه 7 خرداد 1396  9:12 PM
تشکرات از این پست
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

هنگام غروب، پادشاهی از شکارگاه به سوی ارگ و قصر خود روانه بود.
در راه پیرمردی را دید که بارسنگینی از هیزم بر پشت حمل میکرد و لنگ لنگان قدم بر میداشت و نفس نفس میزد.
به پیرمرد نزدیک شد و گفت: 
مردک مگر تو گاری نداری که بار به این سنگینی میبری؟ هر چیز را بهر کاری ساخته اند:گاری برای بار بردن،سلطان برای فرمان راندن و رعیت برای فرمان بردن!
پیرمرد خند ه ای کرد و گفت:
اعلی حضرت، اینگونه هم که فکر میکنی فرمان در دست تو نیست. به آن طرف جاده نگاه کن،چه میبینی؟
پادشاه گفت:
پیرمردی که بارهیزم بر گاری دارد و به سوی شهر روانه است.
پیرمردپاسخ داد:
میدانی آن مرد، اولادش از من افزون تر است و فقرش از من بیشتراست؟
پادشاه گفت: 
باور ندارم، از قرائن بر می آید فقر تو بیشتر باشد زیرا آن گاری دارد و تو نداری و بر فزونی اولاد باید تحقیق کرد.
پیرمرد گفت:
اعلی حضرت آن گاری مال من و آن مرد همنوع من است. او گاری نداشت و هر شب گریه ی کودکانش مرا آزار میداد.
چون فقرش از من بیشتر بود گاری خود را به او دادم تا بتواند خنده به کودکانش هدیه دهد. بارسنگین هیزم، باصدای خنده ی کودکان آن مرد، چون کاه بر من سبک میشود.

آنچه به من فرمان میراند خنده ی کودکان او است و آنچه تو فرمان بر آن  میرانی گریه ی کودکان است.

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

یک شنبه 7 خرداد 1396  9:12 PM
تشکرات از این پست
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

جوانمردا

چندان که توانی از مال و جاه و از قلم و زبان از هیچ کس دریغ مدار،

 که وقت آید که خواهی ببخشی!
ولی نتوانی...

#عین_القضات_همدانی

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

یک شنبه 7 خرداد 1396  9:14 PM
تشکرات از این پست
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

روزی بود و روزگاری بود یک روز ملانصرالدین تصمیم گرفت گاوش را به بازار ببرد و بفروشد پیش از رفتن به بازار آب و ‏علف خوبی به گاوش داد و آن را به بازار برد . یکی از آدم های بد کار وقتی دید ملانصرالدین گاوش را به بازار آورده تا ‏بفروشد فکر شیطانی به ذهنش رسید و نقشه ای کشید که سر بیچاره کلاه بگذارد او با عجله به سراغ دوستانش رفت و نقشه ‏اش را با آن ها در میان گذاشت و طبق نقشه یکی یکی به طرف ملا نصرالدین رفتند .‏
اوّلی گفت: عمو جان این بز را چند می فروشی؟ ملانصرالدین گفت: این حیوان گاو است و بز نیست. مرد گفت: گاو است؟ به ‏حق چیزهای نشنیده! مردم بز را به بازار می آورند تا به اسم گاو بفروشند. ملاّ داشت عصبانی می شد که مرد حیله گر راهش ‏را گرفت و رفت .‏
دوّمی آمد و گفت : ملاّ جان بزت را چند می فروشی ملّا از کوره در رفت و گفت : مگر کوری و نمی بینی که این گاو است نه ‏بز؟ ، مرد حیله گر گفت: (چرا عصبانی می شوی؟ بزت را برای خودت نگه دار و نفروش)‏
چند لحظه بعد سومّی آمد و گفت: «ببینم آقا این حیوان قیمتش چند است» ملا گفت: «ده سکه» خریدار گفت: ده سکه؟ مگر می ‏خواهی گاو بفروشی که ده سکه قیمت گذاشتی این بز دو سکه هم نمی ارزد
ملا باز هم عصبانی شد و گفت: گاو؟ پس چی که گاو می فروشم
خریدار گفت : دروغ به این بزرگی! مگر مردم نادان هستند که پول گاو بدهند و بز بخرند.‏
ملاّ نگاهی به گاوش انداخت کمی چشم هایش را مالید و با خود گفت : «نکند من دارم اشتباه می کنم و این حیوان واقعاً بز است ‏نه گاو» خریدار چهارمی سر رسید و با لبخند آرامش گفت : ببخشید آقا! آیا این بز شما شیر هم می دهد؟ مّلا که شک در دلش ‏بود گفت : «نه آقا ، بز است ، به درد این می خورد که زمین را شخم بزند» خریدار گفت: «خوب حالا این بزت را چند می ‏فروشی تا با آن زمینم را شخم بزنم» ملا با خود گفت: «حتماً من اشتباه می کنم مردی به این محترمی هم حرف سه نفر قبلی ‏را تکرار می کند» معامله انجام شد . ملا گاوش را که دیگر مطمئن بود ، بز است به دو سکه فروخت و به خانه اش برگشت
دزدها هم با خیال راحت گاو را به آن طرف بازار بردند و با خیال راحت فروختند از آن به بعد وقتی خریداری بخواهد هر ‏جنسی را به قیمت کمتری بخرد می گویند :'بز خری می کنی'.

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

یک شنبه 7 خرداد 1396  9:14 PM
تشکرات از این پست
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

رابعه کعب بلخی شاعره مشهور قرن چهارم هجری که به قولی اولین زن شاعر پارسی گو است.
نام پدر او « کعب» و در حدود بلخ حکومت داشت. مشهور است که رابعه عاشق "بکتاش"،غلام برادرش حارث شد.
شاید نقطه ی طلایی زندگی رابعه، نحوه ی مرگ وی است. مرگی رمزآلود و دردناک که همچون سایر مرگ های مشابه با داستان های واقعی و غیر واقعی عجین شده است.
آنچه روشن است این است که رابعه عاشق بکتاش غلام برادرش شد. وقتی خبر این شیدایی به حارث رسید بسیار آشفته شد و دستور داد او را به یکی از گرمابه های شهر بلخ بردند و شاهرگ دو دستش را بریدند.
پس از بریدن شاهرگ هایش او را تنها گذاشتند و در گرمابه را گچ گرفتند و رابعه در حالی که با سر انگشت خون آلود خویش بر دیوار گرمابه اشعاری را می نوشت جان سپرد. همچنین گفته اند که بکتاش پس از مرگ رابعه برادرش حارث را کشت و سپس خود نیز مرگ را به زندگی ترجیح داد.
و چون روز دیگر گرمابه را گشودند، رابعه را غرق در خون و دیوارها را سراسر پر از این اشعار یافتند:

نگارا بی تو چشمم چشمه سار است
همه رویم به خون دل نگار است

ربودی جان و در وی خوش نشستی
غلط کردم که بر آتش نشستی
...
منم چون ماهی ی بر تابه آخر
نمی آیی بدین گرمابه آخر؟

نصیب عشق این آمد ز درگاه
که در دوزخ کنندش زنده آن گاه
....
مرا بی تو سر آمد زندگانی
منت رفتم تو جاویدان بمانی

چون بَکتاش از این ماجرا آگاه شد، نهانی فرار کرد و شبانگاه به خانه حارث آمد و سر از تن او جدا کرد. هم آنگاه به مزار رابعه شتافت و با دشنه دل خویشتن بشکافت.

نبودش صبر بی یار یگانه
بدو پیوست و کوته شد فسانه

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

یک شنبه 7 خرداد 1396  9:15 PM
تشکرات از این پست
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

(هیچ منظره‌ای غمگین‌تر از گریه یک پیر مرد نیست)

از پشت شیشه شکسته‌ عینک‌اش به موهای بور دخترک که زیر آفتاب چون مزرعه‌ای گندم می‌درخشید نگاه می‌کرد، ناگهان حس نوازش کردن کف دستانش را سوزاند، بی‌اراده دستانش مشت شد. به یاد آورده بود تن سالخورده‌اش را، ناتوانی را، زمانی که از دست داده بود و به یادآورد عصای زیر بغل دست راستش را و شیشه شکسته عینک‌اش.
در خود فرو رفت. حسرت، تن ناتوانش را خموده تر کرده بود. عصایش را محکمتر گرفت و دست راستش را به حرکت انداخت تا جور پای لنگ چپش را بکشد. می‌خواست سریع‌تر حرکت کند تا کمتر به یادآورد از آن محل به گونه‌ای که در ذهنش‌مانده بود و این منظره‌ای که به سختی در چشمانش فرو می‌رفت.
بازی کودکانه‌ی خود را در آن باغچه که حالا به ساختمانی بدل شده بود و هم بازی خود را که بی‌او، در طبقه دوم آن ساختمان مشغول بازی زندگی بود.
به هر مشقتی از خم کوچه گذشت و به طرف پارکی که کودکان به خاطر شادی و سرگرمی خود او را از آنجا رانده بودند حرکت کرد. زیر سایه درختی بر نیمکت نشست. نفسش آرام‌تر شد، غرق در افکار خود بود، به گذشته‌اش و چیزی که دیده بود و آرام.. آرام... چشمانش رطوبت دو ماهی قرمزی را که از تنگ پر از آب مسموم به بیرون پریده بودند را می‌گرفت.

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

یک شنبه 7 خرداد 1396  9:15 PM
تشکرات از این پست
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

روزی هارون الرشید بهلول را خواست و او را به سمت نماینده ی تام الاختیار خود به بازار بغداد فرستاد و به او گفت:
اگر دیدی کسی به دیگری ظلم و تعدی میکند و یا کاسبی در امر خرید و فروش اجحاف میکند همان جا عدالت را اجرا کن و خطا کار را به کیفر برسان.
بهلول ناچار قبول کرد و یک دست لباس مخصوص مُحتسبان پوشید و به بازار رفت.
 اول پیرمرد هیزم فروشی دید که هیزمهایش را برای فروش جلویش گذاشته که ناگهان جوانی سر رسید و یک تکه از هیزمها را قاپید و بسرعت دور شد. بهلول خواست داد بزند که بگیریدش که جوان با سر به زمین افتاد و تراشه ای از چوب به بدنش فرو رفت و خون بیرون جهید. بهلول با خود گفت: حقت بود.
راه افتاد که برود، بقالی دید که ماست وزن میکند و با نوک انگشت کفه ترازو را فشار میدهد تا ماست کمتری بفروشد. 
بهلول خواست بگوید چه میکنی؟ که ناگهان الاغی سررسید و سر به تغار ماست بقال کرد و بقال خواست الاغ را دور کند تنه الاغ تغار ماست را برگرداند و ماست بریخت و تغار شکست.
بهلول جلوتر رفت و دکان پارچه فروشی را نگاه کرد که مرد بزاز مشغول زرع کردن پارچه بود و حین زرع کردن با انگشت نیم گز را فشار میدهد و با این کار مقداری از پارچه را به نفع خود نگه میدارد.
جلو رفت تا مچ بزاز را بگیرد و مجازاتش کند ولی با کمال تعجب دید موشی پرید داخل دخل بزاز و یک سکه به دهان گرفت بدون اینکه پارچه فروش متوجه شود به ته دکان رفت.
بهلول دیگر جلوتر نرفت و از همان دم برگشت و پیش هارون رفت و گفت:
محتسب در بازار است و هیچ احتیاجی به من و دیگری نیست....

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

یک شنبه 7 خرداد 1396  9:16 PM
تشکرات از این پست
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

روزی کریم خان زند در دیوان مظالم نشسته بود، شخصی فریاد بر آورد و طلب انصاف کرد. کریم خان از او پرسید کیستی؟ 
آن شخص گفت مردی تاجر پیشه ام و آنچه داشتم از من دزدیدند. 
کریم خان گفت وقتی مالت را دزدیدند تو چه می کردی؟
تاجر گفت خوابیده بودم. کریم خان گفت: چرا خوابیده بودی؟
تاجر گفت: چنین پنداشتم که تو بیداری!!!

#گنجینه_لطایف

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

یک شنبه 7 خرداد 1396  9:16 PM
تشکرات از این پست
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

کشتی در ساحل بسیار امن تر است
ولی برای این ساخته نشده است!

#پائولو_کوئیلو
#خاطرات_یک_مغ

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

یک شنبه 7 خرداد 1396  9:16 PM
تشکرات از این پست
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

در عهد "نجاشی" پادشاه حبشه هنگامی که "ذونواس" حاکم یمن شد در مقام آزار و کشتار مسیحیان بر آمد و کار ظلم و شکنجه را نسبت به این قوم به جایی رسانید که عاقبت "نجاشی" که مسیحی بود، درصدد دفع وی بر آمد و یکی از سرداران نامی خود به نام "اریاط" را با هفتاد هزار سپاهی به کشور یمن اعزام داشت.
در جنگی که بین "اریاط" و "ذونواس" رخ داد "ذونواس" به سختی شکست خورد و منهزم گردید و "اریاط" زمام امور یمن را در دست گرفت.
دیر زمانی از امارات "اریاط" در یمن نگذشت که "ابرهه" از سرداران سپاه او نسبت به وی حسد ورزید و سپاهیانی فراهم آورده راهی شهر "صنعا" پایتخت یمن شد.
"اریاط" مردی سلحشور و شجاع بود و "ابرهه" میدانست که در میدان جنگ از عهده وی بر نخواهد آمد. بنابراین به غلام خود "غنوده" دستور داد که وقتی با "اریاط" روبرو میشود از پشت به "اریاط" حمله کند و کارش را بسازد.
چون "ابرهه" و "اریاط" مقابل یکدیگر قرار گرفتند، "اریاط" با ضربت شمشیر خود چنان بر فرق "ابرهه" کوبید که تا نزدیک ابروی وی شکافی عظیم برداشت. 
ولی در همین موقع "غنوده" به دستور ارباب خود، نامردانه خنجرش را بر پشت "اریاط" کوبید و او را به قتل رسانید.
وقتی خبر کشته شدن "اریاط" به "نجاشی" رسید سخت برآشفت و سوگند یاد کرد که تا قدم بر خاک یمن نگذارد و موی سر "ابرهه" را به دست نگیرد از پای ننشیند. 
چون "ابرهه" از قصد "نجاشی" و سوگندش آگاه شد تدبیری اندیشید و نامه ای مبنی بر پوزش و عذرخواهی بهمراه کیسه ای از خاک یمن و موی سر خویش به نزد او فرستاد و در نامه معروض داشت:
«سرورم از گناه من درگذرید و من برای آنکه سوگندتان راست آید، خاک یمن و موی سر خویش را فرستادم.... »

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

یک شنبه 7 خرداد 1396  9:16 PM
تشکرات از این پست
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

همیشه دوراه پیش روی ماست:
میتوانیم ازاینکه بوته های زیبای رُز،خار دارند شکایت کنیم،
یااز اینکه بوته های زشت خار،گلهای زیبای رز را به ما هدیه میدهند شاد و مسرور باشیم!

#ابراهام_لینکلن

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

یک شنبه 7 خرداد 1396  9:17 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها