0

**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

 
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

در یک پارک زنی با یک مرد روی نیمکت نشسته بودند و به کودکانی که در حال بازی بودند نگاه می کردند. زن رو به مرد کرد و گفت: «پسری که لباس ورزشی قرمز دارد و از سرسره بالا می رود پسر من است.»

مرد در جواب گفت: «چه پسر زیبایی» و در ادامه گفت: «او هم پسر من است» و به پسری که تاب بازی می کرد اشاره کرد. مرد نگاهی به ساعتش انداخت و پسرش را صدا زد: «سامی وقت رفتن است.»

سامی که دلش نمی آمد از تاب پایین بیاید با خواهش گفت: «بابا جان فقط 5 دقیقه، باشه؟»

مرد سرش را تکان داد و قبول کرد. مرد و زن باز به صحبت ادامه دادند. دقایقی گذشت و پدر دوباره فرزندش را صدا زد: «سامی دیر می شود برویم. ولی سامی باز خواهش کرد: «5 دقیقه، این دفعه قول می دهم.»

مرد لبخند زد و باز قبول کرد. زن رو به مرد کرد و گفت: «شما آدم خونسردی هستید ولی فکر نمی کنید پسرتان با این کارها لوس بشود؟»

مرد جواب داد: «دو سال پیش یک راننده مست پسر بزرگم را در حال دوچرخه سواری زیر گرفت و کشت. من هیچگاه برای تام وقت کافی نگذاشته بودم و همیشه به خاطر این موضوع غصه می خورم. ولی حالا تصمیم گرفتم این اشتباه را در مورد سامی تکرار نکنم. سامی فکر می کند که 5 دقیقه بیشتر برای بازی کردن وقت دارد ولی حقیقت آن است که من 5 دقیقه بیشتر وقت می دهم تا بازی کردن و شادی او را ببینم. 5 دقیقه ای که دیگر هرگز نمی توانم بودن در کنار تام از دست رفته ام را تجربه کنم.»

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

جمعه 5 خرداد 1396  10:28 AM
تشکرات از این پست
siryahya amirali123
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

از مردی که صاحب گسترده‌ترین فروشگاه‌های زنجیره‌ای در جهان است پرسیدند : «راز موفقیت شما چه بوده؟» 

او در پاسخ گفت : زادگاه من انگلستان است. در خانواده‌ی فقیری به دنیا آمدم و چون خود را به معنای واقعی فقیر می‌دیدم، هیچ راهی به جز گدایی کردن نمی‌شناختم. روزی به طرف یک مرد متشخص رفتم و مثل همیشه قیافه‌ای مظلوم و رقت‌بار به خود گرفتم و از او درخواست پول کردم. وی نگاهی به سراپای من انداخت و گفت : به جای گدایی کردن بیا با هم معامله‌ای کنیم. پرسیدم : چه معامله‌ای؟  

گفت : ساده است. یک بند انگشت تو را به ده پوند می‌خرم.  گفتم : عجب حرفی می‌زنید آقا ، یک بند انگشتم را به ده پوند بفروشم؟ بیست پوند چطور است؟ شوخی می کنید؟ بر عکس، کاملا جدی می گویم. جناب من گدا هستم، اما احمق نیستم. او هم‌چنان قیمت را بالا می‌برد تا به هزار پوند رسید. گفتم : اگر ده هزار پوند هم بدهید، من به این معامله‌ی احمقانه راضی نخواهم شد.  

گفت : اگر یک بند انگشت تو بیش از ده هزار پوند می‌ارزد، پس قیمت قلب تو چقدر است؟ در مورد قیمت چشم، گوش، مغز و پای خود چه می‌گویی؟ لابد همه‌ی وجودت را به چند میلیارد پوند هم نخواهی فروخت؟  گفتم : بله، درست فهیمیده‌اید.  
گفت : عجیب است که تو یک ثروتمند حسابی هستی، اما داری گدایی می‌کنی.  از خودت خجالت نمی‌کشی؟ 

گفتۀ او همچون پتکی بود که بر ذهن خواب‌آلود من فرود آمد. ناگهان بیدار شدم و گویی از نو به دنیا آمده‌ام. اما این بار مرد ثروتنمدی بودم که ثروت خود را از معجزه‌ی تولد به دست آورده بود. از همان لحظه، گدایی کردن را کنار گذاشتم و تصمیم گرفتم زندگی تازه‌ای را آغاز کنم. 
 

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

یک شنبه 7 خرداد 1396  9:00 PM
تشکرات از این پست
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

یک روز گرم، شاخه‌ای مغرورانه و با تمام قدرت خودش را تکاند و به دنبال آن، برگ‌های ضعيف و کم طاقت جدا شدند و آرام بر روی زمين افتادند.
شاخه چندين بار اين کار را ددمنشانه و با غرور خاصی تکرار کرد تا اينکه تمام برگ ها جدا شدند و شاخه از کارش بسيار لذت می‌برد.
برگی سبز و درشت و زيبا به انتهای شاخه محکم چسبيده بود و همچنان در مقابل افتادن مقاومت می‌کرد. باغبان تبر به دست، داخل باغ در حال گشت و گذار بود و به هر شاخه خشکی که می‌رسيد آن را از بيخ جدا می‌کرد و با خود می‌برد. وقتی باغبان چشمش به آن شاخه افتاد با ديدن تنها برگ آن، از قطع کردنش صرف نظر کرد. بعد از رفتن باغبان، مشاجره بين شاخه و برگ بالا گرفت و بالاخره دوباره شاخه مغرورانه و با تمام قدرت چندين و چند بار خوش را تکاند تا اينکه به ناچار برگ با تمام مقاومتی که داشت از شاخه جدا شد و بر روی زمين افتاد. باغبان در راه بازگشت، وقتی چشمش به آن شاخه افتاد بی‌درنگ آن شاخه را از بيخ قطع کرد. شاخه بدون آنکه مجال اعتراض داشته باشد بر روی زمين افتاد.
ناگهان صدای برگ جوان را شنيد که می‌گفت:
«اگر چه به خيالت زندگی ناچيزم در دست تو بود ولی همين خيال واهی پرده‌ای بود بر چشمان واقع‌نگرت که فراموش کنی نشانه حياتت من بودم.

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

یک شنبه 7 خرداد 1396  9:01 PM
تشکرات از این پست
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

یک گل کاکتوس قشنگ توی خونه ام داشتم، اوایل بهش میرسیدم قشنگ بود و جون دار، کم کم فهمیدم با همه بوته هام فرق دارد خیلی قوی بود، صبور بود، اگر چند روز بهش نور و آب نمیدادم هیچ تغییری نمیکرد منم واسه همین خیلی حواسم بهش نبود بخاطر اینکه خیلی قویه و چیزش نميشه 
هر گلی که خراب ميشد، میگفتم کاکتوس چقدر خوبه هیچیش نميشه، اما باز هم بهش رسیدگی نمی کردم..... تا اینکه یه روز رفتم سراغش دیدم خیلی وقته که خشک شده، ریشه اش از بین رفته و فقط ساقه هایش ظاهرش را حفظ کرده 
قویترین گلم را از دست دادم چون فکر میگردم خیلی قویه ومقاوم..... 
مواظب قویترین های زندگی مان باشیم، ما از بین رفتنشونو نمی فهمیم چون همیشه یه ظاهر خوب دارند
 

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

یک شنبه 7 خرداد 1396  9:01 PM
تشکرات از این پست
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

همسایه روبه روی ما خانواده ای سنتی-بازاری اند و 5 دختر دارند. روزی که ما به این خانه آمدیم دختر اولش حامله بود، بعد به نوبت ازدواج کردند. خانواده شاد و سرخوش و به قول مامان شاکری بودند. گاهی وقتی همه دخترها توی آشپزخانه جمع می شدند، آن قدر بلند و شیرین می خندیدند که مامان در پنجره را باز می گذاشت تا صدایشان به خانه ما هم برسد. حالا کوچک ترین دختر خانواده عقد کرده و دختر سوم سرطان سینه گرفته و آن قدر در طول این سال ها بالا و پایین داشته اند و اتفاق از سر گذرانده اند که کمتر صدای خنده هایشان را می شنویم، 20 سال هم زیستی کنار هم باعث شده، رنج آن ها درد ما شود. روزی که موهایش به خاطر شیمی درمانی ریخت من و مامان حسابی بهم ریخته بودیم. بعدترش چند باری جراحی داشت، برایش صابون و داروهای گیاهی خریدیم که زخم هایش خوب شود و شب و روز دعا کردیم و دست به دامن چیزهایی شدیم که آن ها اعتقاد داشتند و ما نه. حالا بعد از چند دوره شیمی درمانی و جراحی دیگر عینک سیاه آفتابی نمی زند و شالش را تا روی ابروهای نداشته اش پایین نمی کشد. امروز مادر خانواده از یکی از گل هایش برایم قلمه گرفته بود و آمده بود در خانه که سفارش کند چطور خاکش کنم و گلدانش چطور باشد، و همین طور میان حرف زدن هایمان دخترش از پله ها بالا آمد، صورتش می خندید. شالش را از سرش برداشت موهایش چند سانتی بلند شده بود. من و مامان از شادی جیغ کشیدیم، اشک های مامان از خوشحالی ریخت و برای اینکه معلوم نشود دوید توی آشپزخانه تا شیرینی بیاورد. به موهایش که دست زدم تازه رنگش یادم آمد. قهوه ای روشن بود، با تارهای نازک براق. روزی که به این خانه آمدیم اولین چیزی که دیدم موهای او بود که وقت آب دادن به گل ها از زیر چادر گلدار اصفهانی اش ریخته بود بیرون. به عادت مادربزرگ خدا بیامرزم پیشانی و فرق سرش را بوسیدم و آرزو کردم که ای کاش آن ها دوباره توی آشپزخانه بخندند و صدای خنده هایشان تا خانه ما کش بیاید.

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

یک شنبه 7 خرداد 1396  9:02 PM
تشکرات از این پست
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﭘﯿﺶ ﻭﻗﺘﯽ ﺗﻮﯼ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﺷﯿﮑﯽ، ﺳﺲ ﺳﺎﻻﺩ ﺭﻭﯼ ﻣﺎﻧﺘﻮم ﺭﯾﺨﺖ ﻭ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﻧﺴﺒﺘﺎ ﺑﺎﻻ ﮔﻔﺘﻢ " ﺍﯼ ﺑﺎﺑﺎ " 
ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﻢ ﮔﻔﺖ : ﺗﻮ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺍﺧﻼﻗﺖ، ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﯽ ﻭﺍﺳﻪ ﺧﻮﺩﺕ ﺷﻮﻫﺮ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﻨﯽ !!!
ﻭﺍﮐﻨﺶ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﻏﺶ ﮐﺮﺩﻥ ﺍﺯ ﺧﻨﺪﻩ ﺑﻮﺩ و ﺑﻌﺪ ﺳﮑﻮﺕ ﻭ ﻓﮑﺮ ! ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﺟﻤﻠﻪ ﺭﺍ ﺍز ﺷﻤﺴﯽ خانم، ﺗﻮﯼ ﺩﻭﺭﻩ ﯼ ﺯﻧﺎﻧﻪ ﮐﻪ ﺩﻋﺎﯼ ﻣﻬﺮ ﻭ ﻣﺤﺒﺖ، ﺑﻪ ﺧﻮﺭﺩ ﺷﻮﻫﺮﺵ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ، ﻧﺸﻨﯿﺪﻡ !!! ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺯﻧﯽ ﺍﻣﺮﻭﺯﯼ، ﻓﻮﻕ ﻟﯿﺴﺎﻧﺲ، ﮐﺎﺭﻣﻨﺪ ﻭ ﺑﻮﺗﺎﮐﺲ ﮐﺮﺩﻩ ﺷﻨﯿﺪﻡ ! ﺯﻧﯽ ﮐﻪ " ﺟﺪﺍﯾﯽ ﻧﺎﺩﺭ ﺍﺯ ﺳﯿﻤﯿﻦ " ﻣﯽ بينه ، ﻭ ﺑﻪ ﺳﻪ ﺯﺑﺎﻥ ﺯﻧﺪﻩ ﯼ ﺩﻧﯿﺎ ﻣﺴﻠﻂ ﺍﺳﺖ !!! ﺍﻣﺎ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺗﺘﻮﯼ ﻫﺎﺷﻮﺭﯼ ﺍﺑﺮﻭﯾﺶﺧﺮﺍﺏ ﺷﻮﺩ ، ﺷﻮﻫﺮﺵ ﺑﻪ ﺍﻭﺧﯿﺎﻧﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ . . . 
 ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ، ﻫﻤﺴﺮ " ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻧﯽ " ﻧﯿﺴﺖ، ﻋﺎﺑﺮﺑﺎﻧﮏ ﻧﯿﺴﺖ، ﺩﺭﺁﻭﺭﻧﺪﻩ ﯼ ﭼﺸﻢ ﺑﻘﯿﻪ ﻧﯿﺴﺖ، ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺑﺮﺍﯼ ﺯﺩﻥ ﺭﮊ ﻗﺮﻣﺰ ﻧﯿﺴﺖ، ﺭﺍﻩ ﻓﺮﺍﺭ ﺍﺯ "ﺳﺎﻋﺖ 8 ﺧﻮﻧﻪ ﺑﺎﺵ ِ " ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻧﯿﺴﺖ !!!
ﺷﻮﻫﺮ ﺩﻭﺳﺘﯽﺳﺖ ﮐﻪ ﺣﺴﯽ ﺩﺭﻭﻥ ﺁﺩﻡ ، ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻮﺟﻮﺩ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﺩ ! ﭘﺲ ﺑﺤث ﻧﮑﺮﺩﻡ !. 
ﺩﻭﺳﺘﻢ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﻃﺮﺯ ﺗﻔﮑﺮﺵ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﻗﺎﺑﻞ ﺍﺣﺘﺮﺍمه.
ﻓﻘﻂ ﮔﻔﺘﻢ : ﻣﻦ ﻫﻤﯿﻨﻢ ... ﻫﻤﯿﻦ ﺑﻮﺩﻧﻢ ﺭﻭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ .
ﺩﻭﺳﺘﻢ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺖ ﻭ ﻣﻦ ﻫﻤﯿﻦ ﺑﻮﺩﻧﻢ ﺭﺍ ﺗﺎ ﻣﺮﺣﻠﻪ ﯼ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩﻥ ﮐﻔﺶ ﻭ ﺧﺎﺭﺍﻧﺪﻥ ﮐﻒ ﭘﺎ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩﻡ ! ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺍﮐﺜﺮ ﺟﻤﻊ ﻫﺎﯼ ﺯﻧﺎﻧﻪ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺷﻮﻫﺮ ﺍﺳﺖ ، ﻣﺘﺎﻫﻞ ﻫﺎ ﯾﺎ ﭘﺰ ﻣﯽ ﺩﻫﻨﺪ ﯾﺎ ﻣﯽ ﻧﺎﻟﻨﺪ، ﻣﺠﺮﺩﻫﺎ ﯾﺎ ﺍﺳﺘﺮﺱ ﺗﻨﻬﺎ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﯾﺎ ﺑﻐﺾﮐﺎﺕﮐﺮﺩﻥ ! 
ﺷﺎﯾﺪ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﻻﯾﻠﯽ ﮐﻪ ﺩﯾﺮ ﺟﻮﺷﻢ ، ﻫﻤﯿﻦ ﺑﺎﺷﺪ ! ﻣﻦ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﻻﯾﻞ ﺯﯾﺎﺩ ﺷﺪﻥ ﻃﻼﻕ ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﺁﺩﻡ ﻫﺎﯼ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﺳﺖ . ﻫﻤﯿﻦ ﺍﺟﺮﺍﯼ ﻧﻤﺎﯾﺶ " ﻣﻦ ﭼﻘﺪ ﺑﺎﮐﻼﺳﻢ " ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ .
ﺩﺭﻭﻥ ﻫﺮ ﮐﺪﺍﻡ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺗﺮﺳﯽ ﺍﺳﺖ ﺍﺯ " ﺧﻮﺩ ﻭﺍﻗﻌﯽ . " ﺗﺮﺳﯽ ﮐﻪ ﭘﺸﺖ ﮔﻦ، ﮐﻔﺶ ﭘﺎﺷﻨﻪﺑﻠﻨﺪ، ﺍﺳﭙﺮﯼ ﭘﺮﭘﺸﺖ ﮐﻨﻨﺪﻩ ﯼ ﻣﻮ، ﺭﮊﯾﻢ ﻫﺎﯼ ﻓﻼﻧﯽ ﻭ ... ﭘﻨﻬﺎﻥ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ . ﻣﺎ ﺩﺭ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﺩﻭﺳﺘﯽ، ﻧﺎﻣﺰﺩﯼ ، ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﺩﻣﻮﯼ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺷﯿﮑﯽ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﻫﺴﺘﯿﻢ، ﻣﺎ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻧﻤﯽ ﮔﻮﯾﯿﻢ ﻓﻼﻥ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﺑﺮﺍﯾﻤﺎﻥ ﮔﺮﺍﻥ ﺍﺳﺖ، ﻧﻤﯽ ﮔﻮﯾﯿﻢ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﻣﺎﻥ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ، ﻧﻤﯽ ﮔﻮﯾﯿﻢ ﻭ ﻫﻤﻪ ﯼ ﺍﯾﻨﻬﺎ ﺑﺎﻋﺚﻣﯿﺸﻮﺩ، ﻣﺎ ﻧﻪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺭﻭﯾﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻫﻢ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻨﯿﻢ !!! 

ﻣﺎ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﯿﻢ ﺷﯿﮏ ﺑﺎﺷﯿﻢ، ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﯿﻢ ﭘﺰ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﺑﺪﻫﯿﻢ، ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﯿﻢ ﭼﺸﻢ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺑﯿﺎﻭﺭﯾﻢ ﺑﺎﺑﺖ ﺗﻤﺎﻡ ﻧﺮﺳﯿﺪﻥ ﻫﺎﯾﻤﺎﻥ، ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﯿﻢ ﺗﻨﻬﺎ ﻧﻤﺎﻧﯿﻢ ﺣﺘﯽ ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﻗﯿﻤﺖ ﻓﺮﻭﺧﺘﻦ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ ! ﺩﺭ ﺻﻮﺭﺗﯽ ﮐﻪ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﯿﻢ ﺍﯾﻦ ﺭﺍﺑﻄﻪ،ﯾﮏ ﭘﻮﻝ ﺳﯿﺎﻩ هم ﻧﻤﯽﺍﺭﺯﺩ
 

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

یک شنبه 7 خرداد 1396  9:02 PM
تشکرات از این پست
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

كمانگير پير و عاقلي در مرغزاري در حال آموزش تيراندازي به دو جنگجوي جوان بود. در آن سوي مرغزار نشانه ي كوچكي كه از درختي آويزان شده بود به چشم مي خورد. جنگجوي اولي تيري را از تركش بيرون مي كشد. آن را در كمانش مي گذارد و نشانه مي رود. كماندار پير از او مي خواهد آنچه را مي بيند شرح دهد.

مي گويد: «آسمان را مي بينم. ابرها را. درختان را. شاخه هاي درختان و هدف را.» كمانگير پير مي گويد: «كمانت را بگذار زمين تو آماده نيستي.»

جنگجوي دومي پا پيش مي گذارد .كمانگير پير مي گويد: «آنچه را مي بيني شرح بده.»

جنگجو مي گويد: «فقط هدف را مي بينم.»

پيرمرد فرمان مي دهد: «پس تيرت را بينداز. تير بر نشان مي نشيند.»

پيرمرد مي گويد: «عالي بود. موقعي كه تنها هدف را مي بينيد نشانه گيريتان درست خواهد بود و تيرتان بر طبق ميلتان به پرواز در خواهد آمد.»

بر اهداف خود متمركز شويد.
تمركز افكار بر روي هدف به سادگي حاصل نمي شود. اما مهارتي است كه كسب آن امكانپذير است و ارزش آن در زندگي همچون تيراندازي بسيار زياد است. 
 

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

یک شنبه 7 خرداد 1396  9:02 PM
تشکرات از این پست
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

روزی روزگاری موجی عاشق صخره ای بود که جایی میان دریا قد برافراشته بود. موج، کف بر لب و از خود بی خود، دائما دور صخره می چرخید و شب و روز بر آن بوسه می زد و نوازشش می کرد.
هر روز و شب گریه کنان از او می خواست با او مهربان باشد و به طرفش بیاید. این عشق پر شور و نوازشهای موج، رفته رفته پایه ی صخره را می تراشید و سست می کرد، به نحوی که سرانجام روزی، صخره به نداهای عاشقانه ی موج پاسخ داد و میان بازوانش افتاد.
بعد از آن، صخره دیگر صخره نبود که موج دائما دورش بگردد، نوازشش کند، دوستش بدارد و در رویاهایش او را ببیند. قطعه سنگی بود فرو افتاده در اعماق دریا و غرق شده در آغوش موج. موج خودش را مغبون احساس کرد و رفت به جست و جوی صخره ی دیگری که روی پایش ایستاده باشد.
 

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

یک شنبه 7 خرداد 1396  9:02 PM
تشکرات از این پست
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

یکشب يک آقايِ جا اُفتاده اي اومد داخلِ مطب، سلام كرد و نشست كنارِ دستم ، گفتم: بفرمائيد مشكلتون چيه؟
گفت: بيابان را سراسر مه گرفته است.... 
بي اختيار گفتم: چِراغِ قِريه پنهانست
گفت: موجي گَرم در خونِ بيابان است....
گُفتم: نيما... گفت: نخير شاملو...

نشوندِمش پُشتِ دستگاه و معاينه اش كردم....
يعني تا حالا هيشكي دنيا را از پُشتِ آبِ مرواريد يا كاتاراكت به اين قشنگي واسه ام توصيف نكرده بود...
خنديدم و پرسيدم: چندسالتونه؟
اونم خنديد و گفت:
به پايان رسيديم اما نكرديم آغاز... 
بي اختيار گفتم: فروريخت پَرها نكرديم پرواز... 
اونم گفت: ببخشاي اي روشنِ عشق بر ما ببخشاي.. 
گفتم: فريدون مشيري.. بلافاصله گفت : نخير شفيعي كدكني و هفتاد و شيش سالمه!
يعني تا حالا هيشكي گُذرِ عمر را اينقد قشنگ برام توصيف نكرده بود!

پاكِ معاينات را كه انجام دادم، دوباره نشستم پشت ميزم و اونم كنارِ دستم ... 
پرسيدم: حالا ميخواين عمل كنين يا نه؟
گفت: 
آري آري زندگي زيباست...
دوباره وسوسه شدم و بي اختيار گفتم: زندگي آتشگهي ديرنده پابرجاست، گر بيفروزيش رقصِ شعله هايش هر كران پيداست...
سَرِشو تكون داد و گفت: ورنه خاموش است و خاموشي گناهِ ماست...
گفتم: حميد مصدق... گفت: نخير سياوش كسرائي
يعني تا حالا هيشكي به اين قشنگي پوزه مو نزده بود...

#از_خاطرات_دکتر_زند

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

یک شنبه 7 خرداد 1396  9:03 PM
تشکرات از این پست
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

نمکدان را که پر میکنی توجهی به ریختن نمکها نداری ...
اما زعفران راکه میسابی به دانه دانه اش توجه میکنی..!!

حال آنکه بدون نمک هیچ غذایی خوشمزه نیست..

ولی بدون زعفران ماهها و سالهامیتوان آشپزی کرد و غذا خورد ...

مراقب نمکهای زندگیتان باشید ...

ساده و بی ریا و همیشه دم دست  ...
که اگر نباشند وای بر سفره زندگی !!

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

یک شنبه 7 خرداد 1396  9:03 PM
تشکرات از این پست
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

روزی لقمان در كنار چشمه‌ای نشسته بود. مردی كه از آنجا می‌گذشت. از لقمان پرسيد: 
«چند ساعت ديگر به ده بعدی خواهم رسيد؟»

لقمان گفت:  «راه برو.»

آن مرد پنداشت كه لقمان نشنيده است.
 دوباره سوال كرد: 
«مگر نشنيدی ، پرسيدم چند ساعت ديگر به ده بعدی خواهم رسيد؟»

لقمان گفت: «راه برو»

آن مرد پنداشت كه لقمان ديوانه است و رفتن را پيشه كرد.
 زمانی كه چند قدمی راه رفته بود، لقمان به بانگ بلند گفت: 
«ای مرد، يك ساعت ديگر بدان ده خواهی رسيد.»

مرد گفت: «چرا اول نگفتی؟»

لقمان گفت: «چون راه رفتن تو را نديده بودم، نمی‌دانستم تند می‌روی يا كند. حال كه ديدم دانستم كه تو يك ساعت ديگر به ده بعدی خواهی رسيد.»

همه‌ی ما روزی به مقصدمان خواهیم رسید،
اما زمان رسیدن ما به مقصد بستگی به این دارد که با چه سرعتی در حال حرکت هستیم.
 

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

یک شنبه 7 خرداد 1396  9:03 PM
تشکرات از این پست
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

به خاطر فوت خواهرم جهت مراسم تدفین در خانه اش حضور یافته بودم. شوهر خواهرم کشوی پایینی دراور خواهرم را باز کرد و بسته ای را که میان کاغذ کادو پیچیده شده بود، بیرون آورد و گفت: لای این تکه کاغذ یک پیراهن بسیار زیباست.

او پیراهن را از میان کاغذ کادو بیرون آورد و آن را به دستم داد.
پیراهنی بسیار زیبا، از پارچه ی ابریشمی با نوار های حاشیه دوزی شده. هنوز قیمت نجومی پیراهن روی آن چسبیده بود.

او گفت:
اولین بار که به نیویورک رفتم، هشت-نه سال پیش، ژانت آن را خرید. او هرگز آن را نپوشید، آن را برای موقع به خصوصی نگه داشته بود. به هرحال، گمان می کنم آن موقع فرا رسیده است.

او پیراهن را از دست من گرفت و آن را همراه با وسایل مورد نیاز دیگر روی تخت گذاشت تا پیش مدیر بنگاه کفن و دفن ببرد. او با تاسف دستی روی پیراهن نرم و ابریشمین کشید،سپس کشو را محکم بست و رو به من کرد و گفت:

هرگز چیزی را برای موقع بخصوص نگذار. هر روزی که زنده هستی، خودش زمانی به خصوص است.

در هواپیما، هنگام برگشت از مراسم سوگواری خواهرم، حرف های شوهر او را به خاطر آوردم. یاد تمام آنچه خواهرم انجام نداده بود، ندیده بود یا نشنیده بود افتادم. یاد کار هایی افتادم که خواهرم بدون اینکه فکر کند آنها منحصر به فرد هستند، انجام داده بود.

حرف های شوهر خواهرم مرا متحول کرد. هم اکنون بیشتر کتاب می خوانم، کمتر گردگیری می کنم. توی ایوان می نشینم و از منظره ی طبیعت لذت می برم، بدون اینکه علف های هرز باغچه کفرم را در بیاورند. 

اوقات بیشتری را با خانواده و دوستانم سپری می کنم و اوقات کمتری را صرف جلسات می کنم. سعی میکنم از تمام لحظات زندگی لذت ببرم و قدر آنها را بدانم.

هرگز چیزی را نگه نمی دارم. از آوردن غذا در ظروف بلور و چینی های نفیس برای هر رویداد به خصوصی مثل وزن کم کردن، اتمام شست و شوی ظروف داخل ظرفشویی یا سرزدن به اولین شکوفه ی کاملیا استفاده می کنم.

وقتی به فروشگاه می روم، بهترین کتم را می پوشم. شعار من این است: سعادتمندانه زندگی کن.

من عطرهای گران قیمت خود را برای مواقع به خصوص نگه نمی دارم، نهایت تلاش خود را می کنم که کاری را به تعویق نیندازم، یا از کاری که خنده و شادی به زندگی ام می آورد، امتناع نکنم. 

هر روز صبح که چشمانم را باز می کنم، به خودم می گویم:
امروز منحصر به فرد است. در واقع، هر دقیقه، هر نفس موهبتی یکتا از جانب پروردگار محسوب می شود.
 

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

یک شنبه 7 خرداد 1396  9:04 PM
تشکرات از این پست
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

🚩 #پنج_جمله_آموزنده:

 

۱. اگر کسی به تو لبخند نمی‌زند علت را در لبان بسته خود جستجو کن.

۲. مشکلی که با پول حل شود ، مشکل نیست ، هزینه است.

۳. همیشه رفیق پا برهنه‌ها باش ، چون هیچ ریگی به کفششان نیست.

۴. با تمام فقر، هرگز محبت را گدایی نکن و با تمام ثروت هرگز عشق را خریداری نکن.

۵. هر کس ساز خودش را می‌زند، اما مهم شما هستید که به هر سازی نرقصید.

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

یک شنبه 7 خرداد 1396  9:04 PM
تشکرات از این پست
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

افراد سست اراده و تنبل
 به دنبال معجزه ها هستند 

و افراد مصمم و قوی 
خود سازنده معجزه ها!

من اراده میکنم،
پس هستم!!!

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

یک شنبه 7 خرداد 1396  9:04 PM
تشکرات از این پست
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

در کتاب خاطرات خروچف نقل است که زمانی که استالین فوت کرد، خروشچف جانشین او در کنگره حزب کمونیست شروع به باز گویی جنایات استالین کرد .همه حاضرین تعجب کرده بودند که چگونه یک رهبر از رهبر پیشین اینچنین تند انتقاد میکند. در حین سخنرانی که سالن مملو از جمعیت بود ناگهان فردی خطاب به خروشچف فریاد زد:پس آن زمان تو کجا بودی؟
سالن ساکت شد خروشچف رو به جمعیت گفت :چه کسی این سوال را پرسید؟ هیچکس جواب نداد دوباره گفت :کسی که این سوال را کرد بایستد اما هیچ کس بلند نشد. خروشچف در حالی که لبخند بر لب داشت گفت:در آن زمان من جای تو نشسته بودم!!!!!!
 

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

یک شنبه 7 خرداد 1396  9:05 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها