0

**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

 
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

نوشته صمد بهرنگی ، بسیار زیبا و دلنشین  ؛

💎بلاخره در زندگی هر آدمی ،...
یک نفر پیدا میشود که بی مقدمه آمده، مدتی مانده....
قدمی زده وبعد اما بی هوا غیبش زده و رفته .
آمدن و ماندن و رفتن آدمها مهم نیست ...
اینکه بعد از روزی روزگاری ، در جمعی حرفی از تو به میان بیاید ،
آن شخص چگونه توصیفت میکند مهم است.
اینکه بعد از گذشت چندسال ، چه ذهنیتی از هم دارید مهم است .
اینکه آن ذهنییت مثبت است یا منفی.....
اینکه تورا چطور آدمی  شناخته ،  مهم است.
منطقی هستی و میشود روی دوستی ات حساب کرد !؟
می گوید دوست خوبی بودی برایش ، یا مهمترین اشتباه زندگی اش شدی.....
اینکه خاطرات خوبی از تو دارد ، یا نه برعکس..
اینکه رویایی شدی برای زندگیش ، یا نه درسی شدی برای زندگی....
به گمانم ذهنیتی که آدمها از خود برای هم به یادگار میگذارند ، از همه چیز بیشتر اهمیت دارد
وگرنه همه آمده اند که یک روز بروند

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

پنج شنبه 4 خرداد 1396  1:44 PM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

💎دیده‌‌ام دانشمندان پیش کسی چنان فروتن شوند و احساس کوچکی‌ کنند که پیش او فروتن می‌شوند. دانشمندان پیش او به کودکانی می‌مانند که پیش معلم حاضر شده باشند.
این جمله‌ها را معاصران تو گفته‌اند؛ ولی بعد از ۱۳ قرن، هنوز هم دانشمندان به تو که می‌رسند، ناگزیر فروتن می‌شوند تا حرف‌های ‌تو را بشنوند و از تو درس بگیرند.
عجیب نیست که چشمان کودکانه‌ات، ناظر وقایع آن روز و روزهای ‌بعد می‌شود؛ چرا که قرار است تو در متن این وقایع بزرگ شوی.
ناظر کودک واقعه عاشورایی و در متن عبادت‌ها و دعاهای امام سجادع بزرگ می‌شوی و میراث‌دار دانش پیامبر خدایی که نه از قدرتمندان دنیایی می‌هراسی و نه در برابر دانشمندان زمینی کم می‌آوری.
بارها خوانده‌ام و شنیده‌ام که پیامبر خداص به جابر بن عبدالله انصاری خبر داده که تو را می‌بیند و به او گفته که وقتی ‌تو را می‌بیند، سلام رسول خداص را به تو برساند. خوانده‌ام و شنیده‌ام که جابر بارها این را نقل کرده و هر وقت تو را می‌دیده، به یاد گفته پیامبر خداص می‌افتاده و احساس می‌کرده که باید سلام آن حضرت را به تو برساند فکر می‌کنم که پیامبرص می‌خواسته این نکته زبان به زبان بچرخد و همه آن را برای ‌یکدیگر نقل کنند تا در تاریخ بماند و فراموش نشود.
فکر می‌کنم دنبال رابطه و نزدیکی تو با پیامبر خداص بگردم. تو اولین نواده آن حضرتی‌ که هم‌نام او شده‌ای و اولین امامی که هم از طرف پدر و هم از طرف مادر به رسول خداص پیوند می‌خوری: مادرت فرزند امام حسنع بزرگ‌ترین فرزند حضرت زهراس و پدرت فرزند امام حسین ع فرزند دوم حضرت فاطمهس. فکر می‌کنم نزدیکی و رابطه‌ات با پیامبر خداص باید بیشتر از اینها باشد. دنبال نام‌ها و لقب‌هایت می‌گردم و می‌بینم یکی از لقب‌هایت را پیامبر خداص به تو داده، یکی ‌دیگر از شباهت تو به او حکایت می‌کند و لقب سوم از القاب پیامبر است. رسول اکرمص وقتی ‌از تو یاد کرده و به تو سلام رسانده؛ گفته است که تو شکافنده دانش‌ها خواهی بود و همین، لقب اصلی ‌تو شد: باقر‌العلوم.
لقب دیگرت «شبیه» است که به خاطر شباهتت به رسول خداص این لقب را گرفته‌ای ‌و لقب دیگرت «امین» است که از القاب قدیمی پیامبرص است.
و حالا در آستانه تولدت به رفتارت فکر می‌کنم و به حرف‌هایت. هم رفتار تو از دانش و تلاش حکایت می‌کند و هم حرف‌هایت آدم را از تنبلی و کسلی برحذر می‌دارد. می‌بینم تو هم درس می‌دادی و به سؤال‌های علمی‌ افراد گوناگون، جواب می‌دادی و هم از بحث و مناظره با دانشمندان نمی‌گریختی و هم اهل کار بودی و از کار و تلاش برای زندگی دوری نمی‌کردی و اگر زمین کشاورزی داشتی، خودت سر زمین می‌رفتی و کار می‌کردی‌.به حرف هایت هم که می رسم، می خوانم که دانشمندی را که مردم از دانش او بهره مند شوند ، ارج می نهی و سفارش می‌کنی که از تنبلی و کم‌حوصلگی دور شویم که اینها کلید همه شرهایند. سلام بر تو که یادآور پیامبر خدایی.

مناف یحیی‌پور

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

پنج شنبه 4 خرداد 1396  1:45 PM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

💎نهال موز  را در سرزمین سرد خراسان  بکارید
چون با آب و هوا سازگار  نیست  نه تنها رشد  نمی کند  میوه ی  هم حاصل  او نیست
اما اگر در هوای گرم چابهار کاشته شود
رشد میکند  و میوه هم خواهد داشت
نهال سیب اگر در هوای سرد کاشته شود
و باغبان  خوب هم داشته باشد لذیذ  و شاداب  خواهد گردید  میوهاش
باغبان میبایست هر نهالی را در هوای سازگار او  بکارد
تا که حاصل ان نهال خوب باشد
دوست داشتن  نیز مثل نهال سیب می باشد
اگر در هوای گرمسیر کاشته شود حاصلی نخواهد داشت
حتا اگر باغبان نیز ماهر باشد
ما اگر کسی را دوست داشته باشیم
و خواسته های اورا در نظر نگیریم
همچون نهالی در هوای نامناسب خواهد  خشکید
قاسم سناییان 

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

پنج شنبه 4 خرداد 1396  1:45 PM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

خلاصه ای از کتاب "یخی که عاشق خورشید شد‏"‏

اثر رضا موزونی :

💎زمستان تمام شده و بهار آمده بود؛تکه یخ کنار سنگ بزرگ جای خوبی برای خواب داشت؛از میان شاخه های درخت نوری را دید؛با خوشحالی به خورشید نگاه کرد و با صدای بلند گفت:سلام خورشید..‏.من تا الأن دوستی نداشته ام با من دوست می شوی‏? خورشید گفت:‏"سلام‏'اما...‏" یخ با نگرانی گفت:‏"اما چی‏?‏‏"‏ خورشید گفت: "تو نباید به من نگاه کنی‏‏‏;باور کن من دوست خوبی برای تو نیستم-اگر من باشم,تو نیستی‏!‏ می میری,می فهمی‏‏"‏ یخ گفت: ***چه فایده که زندگی کنی و کسی را دوست نداشته باشی‏!‏ چه فایده که کسی را دوست داشته باشی ولی نگاهش نکنی‏!‏‏!‏‏!‏‏"‏ روزها یخ به آفتاب نگاه کرد و کوچک و کوچک تر شد؛یک روز خورشید بیدار شد و تکه یخ را ندید؛از جای یخ جوی کوچکی جاری شده بود- چند روز بعد از همان جا گلی زیبا به شکل خورشید رویید- هر جا که می رفت گل هم با او می چرخید و به او نگاه می کرد.
گل آفتابگردان هنوز عاشق خورشید است‏

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

پنج شنبه 4 خرداد 1396  1:45 PM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

💎استخدام با کسر از حقوق شهردار
 
یکی از کارمندان شهرداری ارومیه می گفت:
تازه ازدواج کرده بودم و با مدرک دیپلم دنبال کار می گشتم.
از پله های شهرداری می رفتم بالا که یکی از کارکنان شهرداری را دیدم و ازش پرسیدم آیا اینجا برای من کار هست؟
تازه ازدواج کردم و دیپلم دارم.
یه کاغذ از جیبش درآورد و یه امضاء کرد و داد دستم گفت بده فلانی، اتاق فلان.
رفتم و کاغذ را دادم دستش و امضاء را که دید گفت چی می خوای؟
گفتم :کار
گفت : فردا بیا سرکار
باورم نمی شد
فردا رفتم مشغول شدم .
بعد از چند روز فهمیدم اون آقایی که امضاء داد شهردار بود.
چند ماه کارآموز بودم بعد یکی از کارمندان که بازنشسته شده بود من جای اون مشغول شدم.
شش ماه بعد جناب شهردار استعفاء کرد و رفت جبهه.
بعد از اینکه در جبهه شهید شد یکی از همکاران گفت :توی اون مدتی که کارآموز بودی و منتظر بودیم که یک نفر بازنشسته بشه تا شما را جایگزین کنیم، حقوقت_از_حقوق_جناب_شهردار_کسر و پرداخت می شد. یعنی از حقوق شهید باکری،
این درخواست خود شهید بود.

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

پنج شنبه 4 خرداد 1396  1:45 PM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

روزی پیشگوی پادشاهی به او گفت که در روز و ساعت مشخصی بلای عظیمی برای پادشاه اتفاق خواهد افتاد. پادشاه از شنیدن این پیشگویی خوشحال شد، چرا که می توانست پیش از وقوع حادثه کاری بکند. پادشاه به سرعت به بهترین معماران کشورش دستور داد هرچه زودتر محکم ترین قلعه را برایش بسازند. معماران بی درنگ بی آن که هیچ سهل انگاری و معطلی نشان بدهند، دست بکار شدند. آنها از مکان های مختلف سنگ های محکم و بزرگ را به آنجا منتقل کردند و روز و شب به ساختن قلعه پرداختند. سرانجام یک روز پیش از روز مقرر قلعه آماده شد. پادشاه از قلعه راضی شد و با خوش قولی و شرافتمندانه به همه معماران جایزه داد. سپس ورزیده ترین پاسداران خود را در اطراف قلعه گماشت. پادشاه در آستانه روز وقوع حادثه به گفته پیشگو، وارد اتاق سری شد که از همه جا مخفی تر و ایمن تر بود. اما پیش از آن که کمی احساس راحتی کند، متوجه شد که حتی در این اتاق سری هم چند شعاع آفتاب دیده می شود. او فورا به زیر دستان خود دستور داد که هرچه زودتر همه شکاف های این اتاق سری را هم پر کنند تا از ورود حادثه و بلا از این راه ها هم جلوگیری شود. سرانجام پادشاه احساس کرد آسوده خاطر شده است. چراکه گمان کرد خود را کاملا از جهان خارج، حتی از نور و هوایش، جدا کرده است. معلوم است که پادشاه خیلی زود در اتاق بدون هوا خفه شد و مرد. پیشگویی منجم پادشاه به حقیقت پیوسته بود و سرنوشت شوم طبق گفته پیشگو رقم خورده بود!

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

پنج شنبه 4 خرداد 1396  1:46 PM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

کارهای کوچک را به هدف‌های بزرگ وصل کنید!

💎سه نفر در یکی از معادن سنگ کار می‌کردند. کار آن‌ها تراشیدن سنگ‌های بود که از معدن استخراج می‌شد. این سه نفر هم سن و سال و در شرایط تجربی و مهارتی مشابه هم بودند. روزی رئیسشان به طور تصادفی متوجه شد با وجود آن که این سه نفر به طور تقریبی دارای شرایط و موقعیت یکسانی بودند، ولی یکی از آن‌ها کارش را با علاقه و پشتکار فوق‌العاده‌ای انجام می‌دهد و گوئی هرگز خسته نمی‌شود. دومی در شرایط به نسبت مناسبی قرار دارد و بازده کار او مثبت است. سومی چندان دلبستگی به‌کارش ندارد و با وجود آن که سعی می‌کند وظیفه‌اش را انجام دهد، چشم امیدی به‌کارش ندوخته است.
آقای رئیس به فکر فرو رفت. چرا باید کاری که از این سه نفر انجام می‌دهند تا این اندازه با یکدیگر تفاوت داشته باشد. او با خود می‌اندیشید که تفاوت عملکرد انسان‌ها در چه چیزهائی ممکن است باشد. ناگهان پاسخی به ذهن او خطور کرد: ‌”انگیزه‌“. حدس زد تفاوتی که در کار این سه نفر مشاهده می‌شود به احتمال زیاد به انگیزه کار کردن آن‌ها مربوط می‌شود. به همین سبب تصمیم گرفت پیش آن‌ها برود و از نزدیک با آن‌ها گفتگو کند. نخست از فردی که چندان دلبستگی به‌کار نداشت، پرسید: ‌”به چه کاری مشغولی؟‌“ ‌”جواب داد: ‌” سنگ می‌تراشم‌“. رئیس پرسید: ‌”همین!‌“ گفت: ‌”آری!‌“ آن گاه نزد فردی که میانه حال بود، رفت و همین پرسش را از وی کرد. او پاسخ داد: ‌” این سنگ‌ها را می‌تراشم تا ایوانی درست کنم‌“ و تبسمی به لب آورد. رئیس به سراغ فردی که از همه بهتر کار می‌کرد، رفت و پرسش خود را تکرار کرد. او با شور و هیجان خاصی جواب داد: ‌”دارم قصر بزرگ و زیبائی می‌سازم که در بالای ان کوه جای خواهد گرفت. این سنگ‌ها را برای ستون‌های قصر به‌کار می‌برم. سپس سنگ‌های دیگری برای ساختن دیوارها و دروازه‌های آن خواهم تراشید و به‌تدریج قصری باشکوه و بی مانند بنا خواهم کرد که هر کس به آن می‌نگرد، زبان تحسین بگشاید و بر سازنده‌اش آفرین بگوید!!‌“
رئیس از گفتگو با این سه نفر پاسخ خود را یافت. تبسمی بر چهره خود جاری ساخت. قدم زنان در هوای آزاد به گردش پرداخت و به فکر فرو رفت. از کشف خود خوشحال بود. به نکته بسیار مهمی پی برده بود. نکته‌ای که می‌توانست منشأ تحول‌های بزرگ و بنیادی برای او در آینده باشد. او دائم زیرلب زمزمه می‌کرد:
هدف‌های بزرگ، انگیزه‌های برومند و کارائی بیشتر.
عملکرد افراد، بستگی به انگیزه‌های آن‌ها دارد. هرچه انگیزه‌های درونی انسان‌ها نیرومندتر باشد، کارائی آن‌ها افزایش خواهد یافت. انگیزه‌های نیرومند از هدف‌های بزرگ و باشکوه پدید می‌آیند. برای این که به شور و شوق و جنبش درآئید، کارهای کوچک خود را به هدف‌های بزرگ و باشکوه متصل کنید. هدف‌های شما باید مانند چشمه‌ای زلال پیش روی شما بجوشند و شما دمی از آن‌ها چشم برندارید!

برداشت از کتاب حکایت‌های بهره‌وری ـ حسین پورآقاسی

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

پنج شنبه 4 خرداد 1396  1:46 PM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

💎در دستانم دو جعبه دارم كه خدا آنها را به من هديه داده است. او به من گفت: غمهايت را در جعبه سياه و شادي هايت را در جعبه طلايي جمع كن. من نيز چنين كردم و غمهايم را در جعبه سياه ريختم و شادي هايم را در جعبه طلايي! با وجود اينكه جعبه طلايي روز به روز سنگين تر مي شد اما از وزن جعبه سياه كاسته مي شد! در جعبه سياه را باز كردم و با تعجب ديدم كه ته آن سوراخ است!!! جعبه را به خدا نشان دادم و گفتم : پس غمهاي من كجا هستند؟! خداوند لبخندي زد و گفت: غمهاي تو اينجا هستند، نزد من!

 از او پرسيدم: خدايا،‌ چرا اين جعبه طلايي و اين جعبه ي سياه سوراخ را به من دادي؟ و خدا فرمود: بنده ي عزيزم، جعبه ي طلايي مال آنست كه قدر شاديهايت را بداني و جعبه سياه، تا غمهايت را رها كني

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

پنج شنبه 4 خرداد 1396  1:48 PM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

💎گفتند: آن مرد ماهي گير است، آن مرد از دريا ماهي مي گيرد. گفتند: آن مرد كشاورز است، آن مرد در زمين دانه مي كارد. جوانمرد گفت: چه نيكو كه آن مرد ماهي گير است و از دريا ماهي مي گيرد و چه نيكو كه آن مرد، كشاورز است و در زمين دانه مي كارد. اما ... نيكو تر مردي است كه از خشكي ماهيمي گيرد و دانه اش را در دريا مي كارد. و نيكوتر از اين هر دو، كسي است  كه مي تواند از آب، آتش بگيرد و از زمين، آسمان برداشت كند. ممكن را به ممكن رساندن كار مردان است، اما كار جوانمردان آن است كه ناممكن را ممكن كنند.

 

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

پنج شنبه 4 خرداد 1396  1:48 PM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

💎سرهنگ ساندرس یک روز در منزل نشسته بود در این میان نوه اش آمد و گفت: بابابزرگ این ماه برایم یک دوچرخه میخری؟ او نوه اش را خیلی دوست می داشت، گفت: حتماً عزیزم، حساب کرد ماهی ۵۰۰ دلار حقوق بازنشستگی میگیرم و حتی در مخارج خانه هم می مانم. شروع کرد به خواندن کتاب های موفقیت.

در یکی از بندهای یک کتاب نوشته بود: قابلیت هایتان را روی کاغذ بنویسید. او شروع کرد به نوشتن.

دوباره نوه اش آمد و گفت: بابا بزرگ داری چه کار می کنی؟
پدربزرگ گفت: دارم کارهایی که بلدم را مینویسم. پسرک گفت: بابابزرگ بنویس مرغ های خوشمزه درست می کنی.  پیرمرد پودرهایی را درست می کرد که وقتی به مرغ ها میزد مزه مرغ ها شگفت انگیز می شد.
او راهش را پیدا کرد. پودر مرغ را برای فروش نزد اولین رستوران برد اما صاحب آنجا قبول نکرد، دومین رستوران نه، سومین رستوران نه، او به ۶۲۳ رستوران مراجعه کرد و ششصدوبیست و چهارمین رستوران حاضر شد از پودر مرغ استفاده کند.
امروز کارخانه پودر مرغ کنتاکی در ۱۲۴ کشور دنیا نمایندگی دارد و اگر در آمریکا کسی بخواهد عکس سرهنگ ساندرس و پودر مرغ کنتاکی را جلوی در رستورانش بزند، باید ۵۰ هزار دلار به این شرکت پرداخت کند.

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

پنج شنبه 4 خرداد 1396  1:48 PM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

💎میگویند روزی مردی بازرگان خری را به زور میكشید، تا به دانایی رسید
دانا پرسید چه بر دوش خَر داری كه سنگین است و راه نمی رود؟
مرد بازرگان پاسخ داد یك طرف گندم و طرف دیگر ماسه

دانا پرسید به جایی كه میروی ماسه كمیاب است؟
بازرگان پاسخ داد خیر، به منظور حفظ تعادل طرف دیگر ماسه ریختم

دانا ماسه را خالی كرد و گندم را به دوقسمت تقسیم نمود و به بازرگان گفت حال خود نیز سوار شو و برو به سلامت
بازرگان وقتی چند قدمی به راحتی با خَر خود رفت، برگشت و از دانا پرسید با این همه دانش چقدر ثروت داری؟

دانا گفت هیچ
بازرگان شرایط را به شكل اول باز گرداند و گفت من با نادانی خیلی بیشتر از تو دارم، پس علم تو مال خودت و شروع كرد به كشیدن خَر و رفت

این واقعیت جامعه ماست !

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

پنج شنبه 4 خرداد 1396  1:48 PM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

من هیچوقت آدمی با روابط اجتماعی بالا نبوده ام.یعنی حتی چند سال پیشتر ها هم وقتی گذرم به تهران می افتاد ترجیح می‌دادم از تابلوها و نقشه ها کمک بگیرم تا آدمها.حتی اگر به قیمت چند ساعت گم شدن توی خیابانها برایم تمام می شد.که ضرر زیادی هم برایم نداشت .می شد چند نخ سیگار همراه با خلاص شدن از همه ی فکرهایی که همه ی آن چند روز  به مغزم هجوم آورده بودند و صرف انرژی برای پیدا کردن راه.
اماگاهی واقعا نمی شد.و مجبور می شدم از دوستانم آدرس بپرسم.
یک دوستی داشتم که هروقت آدرسِ هر کجا را از او می پرسیدی به کجا بودنت کار نداشت شروع می کرد از میدان آزادی آدرس دادن.
همیشه از همانجا شروع میکرد.امروز بعد از مدت ها یادش افتادم .
به گمانم حالا بیشتر می فهممش .می دانی اتفاقهایی در زندگی آدم هستند درست مثل میدان آزادیِ آن یک نفر .
 یعنی اگر کسی پرسید امروز چرا پاچه میگیری .چرا شبها انقدر دیر می خوابی چرا دیدن یک شاخه گل سرخ انقدر اذیتت میکند.چرا بوی فلان عطر روانی ات می کند،چرا نمی دانی از زندگی چه می خواهی و هزارچرای دیگر
تو جواب خیلی از چراهای زندگیت را درست باید از همان اتفاق از همان میدان آزادی کوچه به کوچه آدرس بدهی تا بفهمد.
تازه بعد از کلی آدرس دادن هم میفهمی چند سالیست همه ی آن کوچه ها را کوبیده اند و اتوبان ساخته اند

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

پنج شنبه 4 خرداد 1396  1:48 PM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

 #گل_سرخ_نثار_تو

💎وقتی کوچک بود و از او سئوال می کردی که "دوست داری بزرگ شدی چه کاره شوی؟" بلافاصله بدون اینکه تردیدی در دل راه بدهد، می گفت "دکتر؟!!"
و وقتی که علتش را سئوال می کردی در حالی که تبسمی بر لب داشت می گفت "دوست دارم آدم هایی که یک پایشان توی این دنیا و پای دیگرشان توی آن دنیاست، آن یکی پایشان را هم بگیرم و بیندازم توی این دنیا تا روی دو پا بایستند و با خوشی زندگی کنند."
او با زبان ساده، هدف و انگیزه خود را از دکتر شدن نجات جان بیماران و حس انسان دوستی و کمک به دردمندان می دانست نه چیز دیگری ... .

اکنون او و خیلی از کسانی که در کوچکی آرزوی دکتر شدن داشتند، بزرگ شده اند و به خاطر محدودیت ها نتوانسته اند دکتر شوند اما هدف خود را گم نکرده اند و امروز با اهداء خون خود گل سرخی نثار بیماران نیازمند به خون می کنند تا به هدف اصلی خود که همانا نجات جان بیماران بود، برسند.

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

پنج شنبه 4 خرداد 1396  1:49 PM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

💎یک شمع می تواند بدون آنکه خاموش شود
هزاران شمع دیگررا روشن کند
مثل مهربانی که هیچ وقت با
تقسیم شدن کم نمی شود
زیباست که ببینی کسی میخندد
وزیباتر اینکه بدانی خودت
باعث خنده اش شده ای

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

پنج شنبه 4 خرداد 1396  1:49 PM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

💎خانمم همیشه میگفت دوستت دارم

من هم گذرا می گفتم منم همینطور عزیزم...

ازهمان حرفایی که مردها از زنها می شنوند و قدرش رانمی دانند...

همیشه شیطنت داشت.
ابراز علاقه اش هم که نگو..آنقدر قربان صدقه ام میرفت که گاهی باخودم میگفتم:مگر من چه دارم که همسرم انقدر به من علاقه مند است؟

یک شب کلافه بود
یادلش میخواست حرف بزند میدانید همیشه به قدری کار داشتم که وقت نمیشه مفصل صحبت کنم

من برای فرار از حرف گفتم:میبینی که وقت ندارم،من هرکاری میکنم برای آسایش و رفاه توست ولی همیشه بد موقع مانند کنه به من میچسبی...

گفت کاش من در زندگیت نبودم تا اذیت نمیشدی

این را که گفت از کوره در رفتم،
گفتم خداکنه تا صبح نباشی...
بی اختیار این حرف را زدم..

این را که گفتم خشکش زد،برق نگاهش یک آن خاموش شد به مدت سی ثانیه به من خیره شد و بعد رفت به اتاق خواب و در را بست...

بعد از اینکه کارهایم را کردم کنارش رفتم تا بخوابم،موهای بلندش رهابود و چهره اش با شبهای قبل فرق داشت،در آغوشش گرفتم  افتخار کردم که زیباترین زن دنیارا دارم

لبخند بی روحی زد ...

نفس عمیقی کشید و خوابیدیم ...

آن شب خوابم عمیق بود،اصلا بیدار نشدم...

از آن شب پنج سال میگذرد و حتی یک شب خواب آرامی نداشته ام...

هزاران سوال ذهنم رامی خورد که حتی پاسخ یک سوال را هم پیدا نکرده ام ...

گاهی با خود میگویم مگر یک جمله در عصبانیت میتواند یک نفر را...

مگر چقدر امکان دارد یک جمله به قدری برای یک نفر سنگین باشد که قلبش بایستد ؟!!

همسرم دیگر بیدار نشد،دچار ایست قلبی شده بود...

شاید هم از قبل آن شب از دنیا رفته بود، از روزهایی که لباس رنگی میپوشید و من در دلم به شوق می آمدم از دیدنش امادرظاهر،نه...

شاید هم زمانی که انتظار داشت صدایش را بشنوم،اما طبق معمول وقتش را نداشتم ..

بعدها کارهایم روبراه شد ،حالا همان وضعی را دارم که همسرم برایم آرزو داشت ...

من اما...

آرزویم این است که زمان به عقب برگردد و من مردی باشم که او انتظار داشت...

بعد مرگش دنبال چیزی می گشتم، کشوی کنار تخت را باز کردم ،یک نامه آنجا بود ،پاکت را باز کردم جواب آزمایشش بود تمام دنیا را روی سرم آوار کرد،...

خانواده اش خواسته بودند که پزشک قانونی ،چیزی به من نگوید تا بیشتر از این نابود نشوم ...

آنشب میخواست بیشتر باهم باشیم تا خبر پدر شدنم را بدهد...

حالا هرشب لباسش را در آغوش میگیرم و هزاران بار از او معذرت میخواهم اما او آنقدر  دلخور است که تا ابد جوابم را نخواهد داد...

حالا فهميدم ، گاهی به یک حرف چنان دلی میشکند که قلبی از تپش می ایستد

بايد بیشتر مواظب زن ها بود
گاهی زود دیر میشود.

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

پنج شنبه 4 خرداد 1396  1:49 PM
تشکرات از این پست
siryahya
دسترسی سریع به انجمن ها