0

**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

 
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

💎وقتی کسی مرا ناراحت می کند یا به چالش می کشد یا مشمئز می کند ، از خودم می پرسم « این فرستاده شده تا چه درسی مهمی را به من یاد بدهد ؟ در این لحظه ، فاقد کدام ویژگی شخصیتی وروانی هستم که باعث شده متحمل درد ورنج شوم» انسانهای کند ذهن وکم هوش ، به شما صبر وبردباری می آموزند . انسانهای عصبانی مزاج ، آرامش وخونسردی را به شما آموزش می دهند . انسانهای تحقیرگر ، عزت نفس را به شما می آموزند . انسانهای بی احساس وبی اعتنا عشق بی قید وشرط را به شما می آموزند . انسانهای دورو ، صداقت را به شما می آموزند . انسانهای لجباز ، انعطاف پذیری را به شما می آموزند . انسانهای ترسو ، جرات وشهامت را به شما می آموزند. #بارباراد_آنجلس

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

پنج شنبه 4 خرداد 1396  1:41 PM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

ﻧﺎﻣﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺯﯾﺒﺎﯼ ﻧﺎﺩﺭ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻤﯽ ﺑﻪ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﻗﺎﺑﻞ ﺗﺎﻣﻞ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺘﺎﻫﻞ ﻫﺎ ﻭ ﻣﺠﺮﺩﻫﺎ 💎ﻫﻤﺴﻔﺮ! ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺭﺍﻩ ﻃﻮﻻﻧﯽ ﮐﻪ ﻣﺎ ﺑﯽ ﺧﺒﺮﯾﻢ ﻭ ﭼﻮﻥ ﺑﺎﺩ ﻣﯽ ﮔﺬﺭﺩ، ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺧﺮﺩﻩ ﺍﺧﺘﻼﻑ ﻫﺎﯾﻤﺎﻥ، ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﺎﻗﯽ ﺑﻤﺎﻧﺪ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ! ﻣﺨﻮﺍﻩ ﮐﻪ ﯾﮑﯽ ﺷﻮﯾﻢ، ﻣﻄﻠﻘﺎ ﯾﮑﯽ. ﻣﺨﻮﺍﻩ ﮐﻪ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺗﻮ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯼ، ﻣﻦ ﻫﻤﺎﻥ ﺭﺍ، ﺑﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺷﺪﺕ، ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ. ﻭ ﻫﺮ ﭼﻪ ﻣﻦ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ، ﺑﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﮔﻮﻧﻪ، ﻣﻮﺭﺩ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺗﻮ ﻧﯿﺰ ﺑﺎﺷﺪ. ﻣﺨﻮﺍﻩ ﮐﻪ ﻫﺮ ﺩﻭ، ﯾﮏ ﺁﻭﺍﺯ ﺭﺍ ﺑﭙﺴﻨﺪﯾﻢ. ﯾﮏ ﺳﺎﺯ ﺭﺍ، ﯾﮏ ﮐﺘﺎﺏ ﺭﺍ، ﯾﮏ ﻃﻌﻢ ﺭﺍ، ﯾﮏ ﺭﻧﮓ ﺭﺍ ﻭ ﯾﮏ ﺷﯿﻮﻩ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻥ ﺭﺍ. ﻣﺨﻮﺍﻩ ﮐﻪ ﺍﻧﺘﺨﺎﺑﻤﺎﻥ ﯾﮑﯽ ﺑﺎﺷﺪ، ﺳﻠﯿﻘﻪ ﻣﺎﻥ ﯾﮑﯽ، ﻭ ﺭﻭﯾﺎﻫﺎﻣﺎﻥ ﯾﮑﯽ. ﻫﻢ ﺳﻔﺮ ﺑﻮﺩﻥ ﻭ ﻫﻢ ﻫﺪﻑ ﺑﻮﺩﻥ، ﺍﺑﺪﺍ ﺑﻪ ﻣﻌﻨﯽ ﺷﺒﯿﻪ ﺑﻮﺩﻥ ﻭ ﺷﺒﯿﻪ ﺷﺪﻥ ﻧﯿﺴﺖ. ﻭ ﺷﺒﯿﻪ ﺷﺪﻥ، ﺩﺍﻝ ﺑﺮ ﮐﻤﺎﻝ ﻧﯿﺴﺖ . ﺑﻠﮑﻪ ﺩﻟﯿﻞ ﺗﻮﻗﻒ ﺍﺳﺖ. ﻋﺰﯾﺰ ﻣﻦ ! ﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﮐﻪ ﻋﺎﺷﻖ ﺍﻧﺪ، ﻭ ﻋﺸﻖ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻭﺣﺪﺗﯽ ﻋﺎﻃﻔﯽ ﺭﺳﺎﻧﺪﻩ ﺍﺳﺖ؛ ﻭﺍﺟﺐ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﻫﺮ ﺩﻭ ﺻﺪﺍﯼ ﮐﺒﮏ، ﺩﺭﺧﺖ ﻧﺎﺭﻭﻥ، ﺣﺠﺎﺏ ﺑﺮﻓﯽ ﻗﻠﻪ ﯼ ﻋﻠﻢ ﮐﻮﻩ، ﺭﻧﮓ ﺳﺮﺥ ﻭ ﺑﺸﻘﺎﺏ ﺳﻔﺎﻟﯽ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻨﺪ. ﺍﮔﺮ ﭼﻨﯿﻦ ﺣﺎﻟﺘﯽ ﭘﯿﺶ ﺑﯿﺎﯾﺪ، ﺑﺎﯾﺪ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﯾﺎ ﻋﺎﺷﻖ ﺯﺍﺋﺪ ﺍﺳﺖ ﯾﺎ ﻣﻌﺸﻮﻕ. ﻭ ﯾﮑﯽ ﮐﺎﻓﯿﺴﺖ. ﻋﺸﻖ، ﺍﺯ ﺧﻮﺩﺧﻮﺍﻫﯽ ﻫﺎ ﻭ ﺧﻮﺩ ﭘﺮﺳﺘﯽ ﻫﺎ ﮔﺬﺷﺘﻦ ﺍﺳﺖ. ﺍﻣﺎ، ﺍﯾﻦ ﺳﺨﻦ ﺑﻪ ﻣﻌﻨﺎﯼ ﺗﺒﺪﯾﻞ ﺷﺪﻥ ﺑﻪ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻧﯿﺴﺖ. ﻣﻦ ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﺯﻣﯿﻨﯽ ﺣﺮﻑ ﻣﯽ ﺯﻧﻢ، ﮐﻪ ﺍﺭﺯﺵ ﺁﻥ ﺩﺭ “ ﺣﻀﻮﺭ ” ﺍﺳﺖ، ﻧﻪ ﺩﺭ ﻣﺤﻮ ﻭ ﻧﺎﺑﻮﺩ ﺷﺪﻥ ﯾﮑﯽ ﺩﺭ ﺩﯾﮕﺮﯼ. ﻋﺰﯾﺰ ﻣﻦ ! ﺍﮔﺮ ﺯﺍﻭﯾﻪ ﺩﯾﺪﻣﺎﻥ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﯾﮑﯽ ﻧﯿﺴﺖ، ﺑﮕﺬﺍﺭ ﯾﮑﯽ ﻧﺒﺎﺷﺪ. ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺩﺭ ﻋﯿﻦ ﻭﺣﺪﺕ ﻣﺴﺘﻘﻞ ﺑﺎﺷﯿﻢ. ﺑﺨﻮﺍﻩ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻋﯿﻦ ﯾﮑﯽ ﺑﻮﺩﻥ، ﯾﮑﯽ ﻧﺒﺎﺷﯿﻢ. ﺑﺨﻮﺍﻩ ﮐﻪ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﮐﺎﻣﻞ ﮐﻨﯿﻢ، ﻧﻪ ﻧﺎﭘﺪﯾﺪ. ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺻﺒﻮﺭﺍﻧﻪ ﻭ ﻣﻬﺮﻣﻨﺪﺍﻧﻪ، ﺩﺭﺑﺎﺏ ﻫﺮ ﭼﯿﺰ ﮐﻪ ﻣﻮﺭﺩ ﺍﺧﺘﻼﻑ ﻣﺎﺳﺖ، ﺑﺤﺚ ﮐﻨﯿﻢ. ﺍﻣﺎ ﻧﺨﻮﺍﻫﯿﻢ ﮐﻪ ﺑﺤﺚ، ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻧﻘﻄﻪ ﯼ ﻣﻄﻠﻘﺎ ﻭﺍﺣﺪﯼ ﺑﺮﺳﺎﻧﺪ. ﺑﺤﺚ، ﺑﺎﯾﺪ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﺩﺭﺍﮎ ﻣﺘﻘﺎﺑﻞ ﺑﺮﺳﺎﻧﺪ، ﻧﻪ ﻓﻨﺎﯼ ﻣﺘﻘﺎﺑﻞ. ﺍﯾﻨﺠﺎ، ﺳﺨﻦ ﺍﺯ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﯼ ﻋﺎﺭﻑ ﺑﺎ ﺧﺪﺍﯼ ﻋﺎﺭﻑ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﻧﯿﺴﺖ. ﺳﺨﻦ ﺍﺯ ﺫﺭﻩ ﺫﺭﻩ ﯼ ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ ﻫﺎ ﻭ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﻫﺎﯼ ﻋﯿﻨﯽ ﻭ ﺟﺎﺭﯼ ﺯﻧﺪﮔﯿﺴﺖ. ﺑﯿﺎ ﺑﺤﺚ ﮐﻨﯿﻢ. ﺑﯿﺎ ﻣﻌﻠﻮﻣﺎﺗﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﺗﺎﺧﺖ ﺑﺰﻧﯿﻢ. ﺑﯿﺎ ﮐﻠﻨﺠﺎﺭ ﺑﺮﻭﯾﻢ. ﺍﻣﺎ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﻧﺨﻮﺍﻫﯿﻢ ﮐﻪ ﻏﻠﺒﻪ ﮐﻨﯿﻢ. ﺑﯿﺎ ﺣﺘﯽ ﺍﺧﺘﻼﻓﻬﺎﯼ ﺍﺳﺎﺳﯽ ﻭ ﺍﺻﻮﻟﯽ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﺎﻥ ﺭﺍ، ﺩﺭ ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ ﺯﻣﯿﻨﻪ ﻫﺎ، ﺗﺎ ﺁﻧﺠﺎ ﮐﻪ ﺣﺲ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ ﺩﻭﮔﺎﻧﮕﯽ، ﺷﻮﺭ ﻭ ﺣﺎﻝ ﻭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﺑﺨﺸﺪ، ﻧﻪ ﭘﮋﻣﺮﺩﮔﯽ ﻭ ﺍﻓﺴﺮﺩﮔﯽ ﻭ ﻣﺮﮒ، … ﺣﻔﻆ ﮐﻨﯿﻢ ﻣﻦ ﻭ ﺗﻮ، ﺣﻖ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﻫﻢ ﻗﺪ ﻋﻠﻢ ﮐﻨﯿﻢ. ﻭ ﺣﻖ ﺩﺍﺭﯾﻢ، ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ ﺍﺯ ﻧﻈﺮﺍﺕ ﻭ ﻋﻘﺎﯾﺪ ﻫﻢ ﺭﺍ ﻧﭙﺬﯾﺮﯾﻢ، ﺑﯽ ﺁﻧﮑﻪ ﻗﺼﺪ ﺗﺤﻘﯿﺮ ﻫﻢ ﺭﺍ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﻢ. ﻋﺰﯾﺰ ﻣﻦ ! ﺑﯿﺎ ﻣﺘﻔﺎﻭﺕ ﺑﺎﺷﯿﻢ

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

پنج شنبه 4 خرداد 1396  1:41 PM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

💎ﺑﻮﻣﯿﺎﻥ ﺍﻓﺮﯾﻘﺎ، ﺭﻭﯼ ﺗﻨﻪ ﺩﺭﺧﺖ ﺣﻔﺮﻩ ﻫﺎﯾﯽ ﺍﯾﺠﺎﺩ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺣﻔﺮﻩ ﻫﺎ ﮔﺮﺩﻭ ﻣﯽ‌ﮔﺬﺍﺭﻧﺪ. ﻣﯿﻤﻮﻥ ﻫﺎ ﺑﻪ ﻫﻮﺍﯼ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﮔﺮﺩﻭ، ﺩﺳﺖ ﺭﺍ ﺩﺍﺧﻞ ﺍﯾﻦ ﺣﻔﺮﻩ‌ﻫﺎ ﻣﯽ‌ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﻭﻗﺘﯽ ﮔﺮﺩﻭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﺸﺖ ﻣﯽ‌ﮔﯿﺮﻧﺪ ﺩﯾﮕر نمی‌توﺍﻧﻨﺪ ﺩﺳﺖ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﯿﺎﻭﺭﻧﺪ. ﻣﯿﻤﻮﻥ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﺟﯿﻎ ﻣﯽ‍ﺯﻧﺪ ﻭ ﺑﺎﻻ ﻭ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻣﯽ‍ﭘﺮﺩ، ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﻓﮑﺮﺵ ﻧﻤﯽ‌ﺭﺳﺪ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺭﻫﺎﯾﯽ ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺩﺍﻡ ﺁﺯﺍﺩ ﺷﻮﺩ ﻭ ﻧﻬﺎﯾﺘﺎًﺷﮑﺎﺭ ﺷﮑﺎﺭﭼﯿﺎﻥ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ !! باور و ﺍﻓﮑﺎﺭ ﻏﻠﻂ ﻭ ﺁﺭﺯﻭﻫﺎﯼ ﺩﺳﺖ ﻧﯿﺎﻓﺘﻨﯽ ﻣﺎ، ﮔﺮﺩﻭﻫﺎﯼ ﻣﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ. ﺍﮔﺮ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺭﻫﺎ ﮐﻨﯿﻢ ﺁﺯﺍﺩ ﻣﯽ‌ﺷﻮﯾﻢ!!؛ " ما زندانی افکار خودمان هستیم

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

پنج شنبه 4 خرداد 1396  1:41 PM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

💧ﺩﺭﺱ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻭﺯﻧﺪﮔﯽ .... 💎ﻣﺎ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩﯾﻢ ﮐﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣﯽﮐﻨﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺷﺎﺩﮐﺎﻣﯽ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽﮐﻨﺪ؛ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺴﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﺣﻔﻆ ﺭﻭﺍﺑﻂ ﮐﺎﺭ ﺳﺨﺘﯽ ﺍﺳﺖ ... ﻣﺎ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩﯾﻢ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺧﻮﺍﺳﺘﻪﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﯿﺎﻥ ﮐﻨﯿﻢ؛ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺴﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﻫﯿﭻﮐﺲ ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻧﺪ ﻓﮑﺮ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻧﺪ ... ﻣﺎ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩﯾﻢ ﻫﻤﻪﯼ ﻧﯿﺎﺯ ﻣﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﺍﺯ ﻃﺮﯾﻖ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﺑﺮﻃﺮﻑ ﺷﻮﺩ؛ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺴﺘﯿﻢ ﻣﻬﻢﺗﺮﯾﻦ ﻧﯿﺎﺯ ﻣﺎ ﭼﻪ ﺑﻮﺩ؛ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻥ ﺧﻮﺩ ... ﻣﺎ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩﯾﻢ ﺑﺎ ﯾﮑﯽ ﺷﺪﻥ ﺑﺎ ﻫﻤﺴﺮﻣﺎﻥ ﮐﺎﻣﻞ ﻣﯽﺷﻮﯾﻢ؛ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺴﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺍﺑﺘﺪﺍ ﺑﻪ ﺩﻭ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﮐﺎﻣﻞ ﻧﯿﺎﺯ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ... ﻣﺎ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﻣﺮﺩ ﺑﺎﯾﺪ ﻗﻮﯼ ﺑﺎﺷﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺯﻥ ﻣﺮﺍﻗﺒﺖ ﮐﻨﺪ؛ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﺴﺘﯿﻢ ﻗﺮﺍﺭ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﺎ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺩﯾﮕﺮ ﻣﺮﺍﻗﺒﺖ ﮐﻨﯿﻢ .... ﻣﺎ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺍﻫﺪﺍﻑ ﺷﺨﺼﯽ ﻭ ﺭﺷﺪ ﺧﻮﺩ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﺑﯽ ﻭﻓﺎﯾﯽ ﺍﺳﺖ؛ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﺴﺘﯿﻢ ﺑﯿﺶ ﺍﺯ ﺣﺪ ﺑﻪ ﺣﺮﯾﻢ ﯾﮏ ﺩﯾﮑﺮ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪﻥ ﭼﻘﺪﺭ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺧﻔﻘﺎﻥ ﺁﻭﺭ ﺑﺎﺷﺪ ... ﻣﺎ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﻭﻗﺘﯽ ﻃﺮﻑ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺭﺷﺪ ﮐﻨﺪ، ﺗﻬﺪﯾﺪﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺍﺳﺖ؛ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﺴﺘﯿﻢ ﻫﺮ ﮐﺪﺍﻡ ﺁﻥ ﻗﺪﺭ ﺧﻮﺏ ﻫﺴﺘﯿﻢ، ﮐﻪ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺗﻬﺪﯾﺪ ﺷﺪﻥ ﻧﮑﻨﯿﻢ ... ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﻫﺮ ﮐﺲ ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﮐﻤﮏ ﮐﻨﺪ ﺿﻌﯿﻒ ﺍﺳﺖ؛ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﺴﺘﯿﻢ ﻫﻤﻪ ﺑﻪ ﮐﻤﮏ ﻧﯿﺎﺯ ﺩﺍﺭﻧﺪ .. ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﭘﻮﻝ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺍﯾﻤﻦ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ؛ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﺴﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﺍﻣﻨﯿﺖ؛ ﯾﻌﻨﯽ ﺑﺪﺍﻧﯿﺪ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﯿﺪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺗﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺴﺎﺯﯾﺪ، ﻭ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﻣﺎﺩﯾﺎﺕ ﻫﻢ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺭﺩ .. ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺑﻪ ﻣﺎ ﻋﺸﻖ ﻧﻤﯽ ﻭﺭﺯﺩ؛ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﺴﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﻣﺎ ﻋﺸﻖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﻢ ﻭ ﻧﻤﯽ ﭘﺬﯾﺮﯾﻢ ... ﺍﻭ ﮔﻤﺎﻥ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﻣﻦ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﺴﺖ ﭼﻘﺪﺭ ﺗﺮﺳﯿﺪﻡ ... ﻣﻦ ﮔﻤﺎﻥ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﺍﻭ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺍﺳﺖ؛ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﭼﻘﺪﺭ ﺗﺮﺳﯿﺪﻩ ﺍﺳﺖ ... ﻣﺎ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﺴﺘﯿﻢ ... ﻣﺎ ﻓﻘﻂ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﺴﺘﯿﻢ ... ﺧﯿﻠﯽ ﭼﯿﺰﻫﺎ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﺴﺘﯿﻢ ... ﺑﺮ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﺯ ﮐﺘﺎﺏ ﺑﺎﺧﺘﻦ ﯾﮏ ﻋﺸﻖ، ﯾﺎﻓﺘﻦ ﯾﮏ ﺯﻧﺪﮔﯽ

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

پنج شنبه 4 خرداد 1396  1:42 PM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

💎ميليون ها درخت در جهان به طور اتفاقي توسط موش ها و سنجاب هايى کاشته شدند که دانه هايى را مدفون کردند و سپس جاى مخفى آن را فراموش کردند ... خــــوبى کــن و فـــرامـــوش کـن ... روزى رشــــــــد خــواهـــد کــــرد

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

پنج شنبه 4 خرداد 1396  1:42 PM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

💎پدر با خود نجوا کرد: خدایا مزرعه‌ام تشنه و ترک خورده است، باران بفرست.

مادر زیر لب گفت: خدایا سقف خانه‌ام چکه می‌کند، خودت ما را از باد و باران حفظ کن.


کودک اندیشید: باران ببارد چه بهتر، باران نبارد چه بهتر!

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

پنج شنبه 4 خرداد 1396  1:42 PM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

💎يک پلنگ تيزپا و قدرتمند، اگر با هزار کيلومتر سرعت هم بدود؛ باز نميتواند؛ به پرواز درآيد. ولى، يک پرنده کوچک با کمترين سرعت هم پرواز مي كند. زيرا براى پرواز نياز به بال داريم؛ نه قدرت و سرعت! بالِ پرواز ما انسانها، ذهن ماست. موفقيت، هيچ ربطى به هيکل، زيبايى، جنسيت، قدرت، سن و سال، داخلى و خارجى بودن ندارد! درصد موفقيت انسانها بستگى به درصد استفاده از قدرت ذهنشان دارد. به قول مولانا: رهِ آسمان درون است؛ پرِ عشق را بجنبان پرِ عشق چون قوى شد؛ غم نردبان نماند

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

پنج شنبه 4 خرداد 1396  1:42 PM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

حواس او متوجه دیگران بود همه عضلات صورت او کشیده میشد میخواست عقیده دیگران را درباره خودش بداند. از کنار جوی آهسته میگذشت و گاهی با ته عصایش روی آب را میشکافت، افکار او شوریده و پریشان بود. دید سگ سفیدی با موهای بلند از صدای عصای او که به سنگ خورد سرش را بلند کردو به او نگاه کرد مثل چیزی که ناخوش یا در شرف مرگ بود، نتوانست از جایش تکان بخورد و دوباره سرش افتاد به زمین. او به زحمت خم شد و و در روشنایی مهتاب نگاه انها بهم تلاقی کرد یک فکرهای غریبی برایش پیدا شد، حس کرد که این نخستین نگاه ساده و راست بود که او دیده، که هردو آنها بدبخت و مانند یک چیز نخاله ، وازده و بیخود از جامعه آدمها رانده شده بودند. میخواست پهلوی این سگ که بدبختی های خودش را به بیرون شهر کشانیده و از چشم مردم پنهان کرده بود بنشیند و او را در آغوش بکشد، سر او را به سینه پیش آمده خودش بفشارد. اما این فکر برایش امد که اگر کسی از اینجا بگذرد و ببیند بیشتر او را ریشخند خواهند کرد. تنگ غروب بود که از دم دروازه یوسف آباد رد شد، به دایره پرتو افشان ماه که در آرامش این اول شب غمناک و دلچسب از کرانه آسمان تالا آمده بود نگاه کرد، خانه های نیمه کاره، توده آجرهائی که روی هم ریخته بودند، دورنمای خواب آلود شهر، درختها، شیروانی خانه ها،کوه کبود رنگ را تماشا کرد. از جلو چشم او پرده های درهم و خاکستری میگذشت. از دور و نزدیک کسی دیده نمیشد، صدای دور و خفه آواز ابوعطا از آنطرف خندق میآمد. سر خود را بدشواری بلند کرد، او خسته بود با غم و اندوه سرشار و چشمهای سوزان مثل این بود که سر او به تنش سنگینی میکرد. داود عصای خودش را گذاشت بکنار جوی و از روی آن گذشت بدون اراده رفت روی سنگها، کنار جوی نشست، ناگهان ملتفت شد دید یک زن چادری در نزدیکی او کنار جوی نشسته تپش قلب او تند شد. ان زن بدون مقدمه رویش را برگردانید و با لبخند گفت:- هوشنگ! تا حالا کجا بودی؟ داود از لحن ساده این زن تعجب کرد که چطور او را دیده و رم نکرده؟ مثل این بود که دنیا را به او داده باشند. از پرسش او پیدا بود که میخواست با او صحبت بکند، اما اینوقت شب در اینجا چه می کند؟ آیا نجیب است؟ بلکه عاشق باشد؟ بهر حال هم صحبت گیر آوردم شاید به من دلداری بدهد! مانند اینکه اختیار زبان خودش را نداشت گفت: خانم شما تنها هستید؟ منهم تنها هستم! همه عمرم تنها بوده ام. هنوز حرفش را تمام نکرده بود که آن زن با عینک دودی که به چشمش زده بود رویش را برگردانید و گفت: پس شما کی هستید؟ من بخیالم هوشنگ است او هروقت میآید میخواهد با من شوخی بکند. داود از این جمله آخر چیزی دستگیرش نشد و مقصود آن زن را نفهمید، اما چنین انتظاری را هم نداشت. مدتها بود که هیچ زنی با او حرف نزده بود. دید این زن خوشگل است. عرق سرد از تنش سرازیر شده بود به زحمت گفت: نه خانم من هوشنگ نیستم. اسم من داود است. آن زن لبخند زد جواب داد: -منکه شما را نمی بینم، چشمهایم درد میکند! آهان داود!... داود قوز...(لبش را گزید) میدیدم صدا بگوشم آشنا میآید. منهم زیبنده هستم مرا میشناسید؟ زلف ترنا کرده او که روی نیم رخش را پوشانیده بود تکان خورده، داود خال سیاه گوشه لب او را دید از سینه تا گلوی او تیر کشید، دانه های عرق روی پیشانی او سرازیر شد. دور خودش را نگاه کرد کسی نبود. صدای آواز ابوعطا نزدیک شده بود. قلبش میزد به اندازه ای تند میزد که نفسش پس میرفت. بدون اینکه چیزی بگوید سر تا پا لرزان از جا بلند شد. بغض بیخ گلوی او را گرفته بود عصای خودش را برداشت و با گامهای سنگین افتان و خیزان از همان راهی که آمده بود برگشت و با صدای خراشیده زیر لب با خودش میگفت: «این زیبنده بود! مرا نمیدید... شاید هوشنگ نامزدش یا شوهرش بوده بوده... کی میداند؟ نه... هرگز... باید بکلی چشم پوشید!... نه نه من دیگر نمیتوانم...» خودش را کشانید تا پهلوی همان سگ که در راه دیده بود نشست و سر او را روی سینه پیش آمده خودش فشار داد. اما آن سگ مرده بود! #صادق_هدایت

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

پنج شنبه 4 خرداد 1396  1:42 PM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

💎ﺷﺨﺼﯽ ﺑﺎ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺷﺨﺼﯽ ﺍﺵ ﺑﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺕ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ . ﻣﻮﻗﻊ ﺍﺫﺍﻥ ﻇﻬﺮ ﺗﻮﯼ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺟﺎﺩﻩ ﻫﺎﯼ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺷﻬﺮ، ﺭﻭﯼ ﺗﭙﻪ ﺍﯼ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩ ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﻧﻤﺎﺯ ﺍﺳﺖ ﻭ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﻫﻢ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﭼﺮﺍ . ﺍﺯ ﺩﯾﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﺻﺤﻨﻪ ﻟﺬﺕ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺭﺳﺎﻧﺪ. ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﻣﻮﺟﺐ ﺷﺪﻩ ﺗﺎ ﻧﻤﺎﺯﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻮﻗﻊ ﺍﺩﺍ ﮐﻨﯽ. ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ:ﻭﻗﺘﯽ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻧﻢ ﻧﯽ ﻣﯿﺰﻧﻢ ﺁﻧﻬﺎ ﮔﺮﺩ ﻣﻦ ﺟﻤﻊ ﻣﯿﺸﻮﻧﺪ. ﺣﺎﻝ ﻭﻗﺘﯽ ﺧﺪﺍ ﻣﻦ راصدا میزند ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺳﻤﺘﺶ ﻧﺮﻭﻢ ﺍﺯ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﻫﻢ ﮐﻤﺘﺮم.... "از پاهایی که نمی توانند تورا به سمت ادای نماز ببرند انتظآر نداشته باش تورا به بهشت ببرند"

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

پنج شنبه 4 خرداد 1396  1:43 PM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

از یه متخصص ارتوپد سوال شد چطوری خدا رو شناختی؟ گفت:کنار دریا،مرغابی را دیدم که پایش شکسته بود اومد پایش را داخل گل های رس مالید بعد به پشت خوابید... پایش را سمت نور خورشید گرفت تا خشک شد اینطوری پای خود را گچ گرفت فهمیدم خدایی هست که به او آموزش داده... به خودت نگاه کنی خداشناس می شوی مغرور نشوید... وقتی پرنده ای زنده است مورچه را میخورد، وقتی میمیرد مورچه او را میخورد. شرایط به مرور زمان تغییر میکند. هیچوقت کسی را تحقیر نکنید. شاید امروز قدرتمند باشید اما زمان ازشما قدرمندتر است. یک درخت، هزاران چوب کبریت را میسازد اما وقتی زمانش برسد یک چوب کبریت میتواند هزاران درخت را بسوزاند! پس خوب باشیم و خوبی کنیم

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

پنج شنبه 4 خرداد 1396  1:43 PM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

مسافر زندگی

💎مردی جهانگردی شنید زاهد مقدسی در سرزمین خاور زندگی می کند. وسایلش را جمع کرد تا برود و شکوه و عظمت او را ببیند. وقتی به خانه زاهد رسید او را در کلبه محقری تنها یافت در حالی که در آن خانه جز یک قفسه کتاب و میز و صندلی چیزی وجود نداشت.

مرد جهانگرد از زاهد پرسید: « پس وسایل خانه شما کجاست؟»
زاهد پرسید: « وسایل تو کجاست؟»
مرد جهانگرد پاسخ داد: « من وسیله ای ندارم. اینجا مسافرم.»
زاهد نیز پاسخ داد: « من هم وسیله ای ندارم. اینجا مسافرم ...»

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

پنج شنبه 4 خرداد 1396  1:43 PM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

در روزگاران قدیم، جوانی خسته و کوفته و تشنه از پیچ و خم و سنگلاخ کوره‌راه خشک کوهستانی بی‌آب ‌و علف و تیغ آف‌تاب ظهر تابستانی، به کلبه‌ی محقر و متروکه‌مانندی می‌رسد و کوبه بر در می‌کوبد. دقیقه‌یی بعد، در نیمه‌باز می‌شود و پیرزنی فرتوت و در خود مچاله‌شده از پشت آن ظاهر می‌شود. قد را به گمان خود راست می‌کند و کلمات را در دهان بی‌دندان‌اش می‌غلتاند و با خنده فرسوده‌یی می‌پرسد: "چی می‌خوای جوون؟"
جوانِ از نفس افتاده دهان خشک‌اش را به سختی می‌گشاید و می‌گوید: "ببخشید ننه، آب دارین یه لیوان بدین؟ این همه راه اومدم یه چشمه یا یه نهر آب ندیدم."
پیرزن گویی که برای حل مسأله‌ی غامضی از طبیعت از او یاری طلبیده باشند، با لب‌خند بی‌رنگ غرورآمیزی گفت: "چرا ندارم، پسر جان! بیا تو، پسرجان، بیا تو!"
جوان امیدیافته جسم خشکیده از زلّ گرما را می‌اندازد داخل کلبه تا پیرزن با آبی گوارا عطش‌اش را فرو نشاند.
پیرزن از کوزه نسبتا بزرگ کنج کلبه، در لیوان سفالی لب‌پریده و چرک‌گرفته‌یی برای جوان آبی می‌آورد و می‌دهد دست او.
جوان لیوان را که می‌گیرد نگاهی به دور لب‌پرشده و چرک‌آلود لیوان می‌اندازد و در تردید از خیر آب گذشتن و رفع عطش کردن دست دست می‌کند تا این که صدای بی‌جان پیرزن او را به خود می‌آورد: "بخور جان‌ام! آب چشمه‌‌س. همین ام‌روز صبح آوردم نعمت خدا رو."
جوان از شرم نگاه پیرزن و شدت عطش چاره‌یی جز نوشیدن آب نمی‌بیند.
نگاهی دوباره به لیوان می‌اندازد و ناگهان فکر بکری به ذهن‌اش می‌رسد: از قسمت دسته لیوان می‌خورم، مطمئنا از این‌جا دیگر کسی آب نمی‌خورد. و آب را از دسته لیوان می‌نوشد.
پیرزن که شاهد عمل جوان بود، با هیجان و شگفت‌زده می‌گوید: "اِ، چه جالب! تو هم مثل من از دسته می‌خوری؟"

وحید آقاجانی

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

پنج شنبه 4 خرداد 1396  1:44 PM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

دروغ گفتن راه حل نیست!

💎تامی پسری است که علا‌وه بر جسمی تنبل، ذهنی تنبل نیز دارد. راست گفتن، اغلب برای او بسیار دشوار بود. او همیشه در سخت‌ترین شرایط متوسل به دروغ می‌شد و راحت‌ترین راهی که به نظرش می‌رسید دروغگویی بود که یکی از عادت‌های بد او شده بود.یک روز مادر تامی او را به شهر فرستاد که ظرفی سفالی برای او بخرد تا در آن شیرینی‌های خوشمزه‌ای بپزد.تامی هنگامی که به شهر رسید متوجه شد مردم شهر از وجود کک‌ها که همه جای شهر را در برگرفته بودند و موجب آزار و اذیت آنها می‌شدند، به ستوه آمده بودند.هیچ کس نمی‌دانست که آنها از کجا آمده‌اند. کک‌ها از پاهاو بدنهای آنها بالا‌ می رفتند و میان موهای آنـها لا‌نه می‌کردند طوری که آنها دیوانه‌وار دچارخارش شدیدی می‌شدند.تامی ظرفی زیبا خرید و به طرف خانه به راه افتاد. در راه بازگشت یک کک وارد لباسهایش شد و او را گزید، تامی فریادی کشید و شروع به بالا‌ و پایین پریدن کرد.او در حالی که دستهایش را به این طرف و آن طرف پرتاب می‌کرد تا کک از لباسهایش بیرون بیاید متوجه شد که ظرف سفالی زیبا به زمین افتاده و به هزار تکه تبدیل شده است. او با ناراحتی گوشه‌ای نشست و تصور کرد که مادرش چگونه خشمگین خواهد شد.او مجبور بود هر چه سریعتر فکری کند و چاره‌ای بیندیشد.
او تمام قطعه‌های شکسته ظرف سفالی را جمع‌آوری کرد و سپس با کمک دو سنگ، قطعه‌های شکسته را کاملا‌ خرد کرد، سپس برگ‌های پهنی از یک درخت را انتخاب کرد و به دور خرده‌های ظرف سفالی کاملا‌ پودر شده پیچید و به شهر بازگشت. تامی به بالا‌ و پایین شهر می‌رفت در حالی که فریاد می‌زد: <داروی ضد کک بخرید! داروی ضد کک بخرید> ! مردم که از وجود کک‌ها به شدت خود را می‌خاراندند و کلا‌فه شده بودند، به دنبال راهی می‌گشتند که خود را از وجود این حیوانات موذی خلا‌ص کنند، آنها با شنیدن صدای تامی دور او حلقه زدند و در یک چشم بر هم زدن تمام داروهای به اصطلا‌ح ضد کک او را خریدند. تامی با خوشحالی به خانه بازگشت اما بدون ظرف سفالی مخصوص شیرینی‌پزی؛ بلکه در عوض با کیفی پر از سکه. مادر با دیدن سکه‌ها خوشحال شد اما در هر حال ظرف سفالی را می‌خواست به همین دلیل دوباره تامی را به شهر فرستاد.
روز بعد تامی دوباره راهی شهر شد. وقتی او به شهر رسید خیلی زود با مردها و زن‌های عصبانی روبه رو شد که همه او را دشنام می‌دادند و بر سر او فریاد می‌کشیدند. مردم بسیار عصبانی بودند و او را سرزنش می‌کردند که چرا دروغ گفته و داروهای تقلبی به آنها فروخته است. آنها با عصبانیت فریاد می‌زدند که چرا به جای داروی ضدکک به آنها خرده‌های سنگ فروخته است؟آنها گفتند: پسر متقلب؛ بهتر است قبل از اینکه تو را تنبیه کنیم دلیل قانع‌کننده‌ای برای این کار زشت خود بیاوری. تامی که می‌خواست از خود دفاع کند در جواب آنها گفت: همسایگان خوب من، بهتر است قبل از اینکه زود قضاوت کنید ابتدا به من بگویید که چگونه داروهای ضد کک مرا مصرف کردید.یکی از آنها گفت: اینکه معلوم است. ما آنها را روی کک‌ها پاچیدیم تا آنها را از بین ببرد، مگر کار دیگری باید انجام می‌دادیم؟تامی گفت: من از همین می‌ترسیدم که شما این داروها را به روش غلطی مصرف کنید. او سپس پرسید که آیا چیزی از داروی ضد کک باقی مانده است که مردم گفتند متاسفانه دارویی باقی نمانده است و تامی با خوشحالی گفت: پس من توضیح می‌دهم و شما خوب گوش کنید که چطور باید آن کک‌ها را از بین می‌بردید. در ابتدا یک کک را می‌گیرید، سپس چشمانش را درمی‌آورید. این بسیار ساده است.
در همین هنگام یکی از همسایه‌ها <قاه قاه قاه> شروع به خندیدن کرد و بقیه هم به دنبال آن <هاهاها> شروع به خندیدن کردند.تامی با جدیت ادامه داد: چرا می‌خندید، این کار بسیار ساده‌ای است. یکی دیگر از آنها گفت: به سختی می‌توان یک کک را دید و یا آن را گرفت، چه برسد به اینکه بخواهی چشمانش را دربیاوری تامی سعی کرد ناامیدانه داستانش را ادامه بدهد. اما غوغا و سروصدای اعتراض آمیز مردم با شنیدن حرفهای پوچ و بی‌معنی او بالا‌ گرفت و آنها را بیشتر عصبانی می کرد. طوری که تامی متوجه شد دیگر بیشتر از این نمی‌تواند دروغ بگوید.
پیرزنی در میان مردم فریاد زد که پسر جان بهتر است دیگر دروغ نگویی و حقیقت را بگویی.برای اولین بار در زندگی تامی متوجه شد که دیگر هیچ راه فراری ندارد. او به آنها حقیقت را گفت. بعضی از آنها که با شنیدن حقیقت بسیار عصبانی شده بودند به طرف تامی رفتند که او را تنبیه کنند اما پیرزن جلوی آنها را گرفت و به تامی گفت: پسر جان هیچ چیز بهتر از راستی و درستی نیست تو اگر در همان ابتدا حقیقت را به مادرت می‌گفتی نه خودت و نه ما را این اندازه به دردسر می‌انداختی. اگر دوباره در بین این مردم از این حیله‌ها و دروغ‌ها استفاده کنی دیگر خدا باید تو را نجات دهد و تامی پشیمان از دروغگویی، حالا‌ در راه بازگشت بدون ظرف سفالی مخصوص شیرینی پزی به خانه بود.

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

پنج شنبه 4 خرداد 1396  1:44 PM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

💎پنجاه و نه؛ پنجاه و هشت؛ پنجاه و هفت ...

راننده ی عصبانی که نتواتسته بود به موقع ماشین را از چراغ زرد رد کند، گفت:
"این چراغ لعنتی چقدر دیر سبز میشه"

بعد با مشت راستش روی فرمان کوباند و با عصبانیت زمزمه کرد:
" اگه بتونم قبل از 6 خودمو برسونم سر خط می تونم یه کورس دیگه بیارم بالا. اونوقت، از اون طرف هم می ذارن مسافر ببرم؛
 وگرنه شیف عصر که راه بیفته، دیگه ما رو تو خط راه نمیدن!"

.

.

شش؛ پنج؛ چهار ...

دخترک فال فروش، دوست گل فروشش را از بین ماشین ها صدا کرد:
"سارا! بیا داره سبز می شه!"

سارا نگاهی به چراغ راهنمایی وسط چهار راه انداخت و در حالیکه داشت خودش را به دوستش می رساند، گفت:"
این چراغ چقدر زود سبز می شه! نمی ذازه آدم کاسبی کنه!"

دو دختر در سکوی چراغ راهنمایی وسط چهار راه، کنار آقای پلیس پناه گرفتند...

راننده ی مبهوت شروع به حرکت کرد.
 

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

پنج شنبه 4 خرداد 1396  1:44 PM
تشکرات از این پست
siryahya
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

💎یک پسر کوچک از مادرش پرسید: چرا گریه می کنی؟
مادرش به او گفت: زیرا من یک زن هستم.
پسر بچه گفت: من نمی فهمم.
بعد پسر بچه از پدرش پرسید چرا مادر بی دلیل گریه می کند؟
پدرش تنها توانست به او بگوید: تمام زنها برای هیچ چیز گریه می کنند. پسر کوچک بزرگ شد و به یک مرد تبدیل گشت. ولی هنوز نمی دانست که چرا زنها بی دلیل گریه می کنند.
بالاخره سوالش را برای خداوند مطرح کرد و مطمئن بود که خدا جواب را می داند.
او از خدا پرسید: خدایا چرا زنها به آسانی گریه می کنند؟
خدا گفت: زمانی که زن را خلق کردم، می خواستم که او موجود به خصوصی باشد. بنابراین نشانه های او را آنقدر قوی آفریدم تا بار همه دنیا را به دوش بکشد و همچنین شانه هایش آنقدر نرم باشد که به بقیه آرامش بدهد.
من به او یک نیروی درونی قوی دادم تا توانایی تحمل زایمان بچه هایش را داشته باشد و وقتی آنها بزرگ شدند توانایی تحمل بی اعتنایی آنها را نیز داشته باشد.
به او توانایی دادم که در جایی که همه از جلو رفتن نا امید شده اند او تسلیم نشود و همچنان پیش برود.
به او توانایی نگهداری از خانواده اش را دادم. حتی زمانی که مریض یا پیر شده است بدون اینکه شکایتی کند.
به او عشقی دادم که در هر شرایطی بچه هایش را عاشقانه دوست داشته باشد. حتی اگر آنها به او آسیبی برسانند. به او توانایی دادم که شوهرش را دوست داشته باشد و از تقصیرات او بگذرد. همیشه تلاش کند تا جایی در قلب شوهرش داشته باشد. به او این شعور را دادم که درک کند، یک شوهر خوب هرگز به همسرش آسیب نمی رساند. اما گاهی اوقات توانایی همسرش را می آزماید و به او این توان را دادم که تمامی این مشکلات را حل کرده و با وفاداری کامل در کنار شوهرش باقی بماند و در آخر به او اشکهایی دادم که بریزد. این اشکها فقط مال اوست و تنها برای استفاده اوست. در هر زمانی که به آنها نیاز داشته باشد، او به هیچ دلیلی نیاز ندارد تا توضیح دهد چرا اشک می ریزد.
خدا گفت: می بینی پسرم! زیبایی یک زن در لباسهایی که می پوشد نیست، در ظاهر او نیست، در شیوه آرایش موهایش نیست. بلکه زیبایی یک زن در چشمانش نهفته است. زیرا چشمهای او دریچه روح اوست و در قلب او، جایی که عشق او به دیگران در آن قرار دارد

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

پنج شنبه 4 خرداد 1396  1:44 PM
تشکرات از این پست
siryahya
دسترسی سریع به انجمن ها