0

**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

 
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

یک نفر از پشت سر صدام زد، صدا خیلی آشنا بود، ولی هر کاری کردم صاحب صدا را نشناختم. با هم دست دادیم ... و احوالپرسی کردیم بعدش هم یارو گفت:
 - دارم از «وسط محله میام ... رفته بودم پیش دکتر.»
 - خدا بد نده !
 - وسط سرم یک جوش زده بود، جوش چرکی ... 
- ان شاءالله خوب می شه، چیزی نیس.
 وسط راه پیشنهاد کرد بریم توی یه کافه ای بشینیم، خستگی بگیریم و قهوه ای بخوریم. قبول کردم.
 گارسون را صدا کرد:
 - برای ما دو تا قهوه بیار.
 - تلخ باشه یا شیرین؟
 - مال من متوسط باشه ... نه تلخ نه شیرین، متوسط
 دوست من خیلی بی حوصله بود، گفتم:
 - از چی ناراحتی؟ جواب داد:
 - از دست این پسر وسطی ام کسلم .رفوزه شده . معلم ازش پرسیده: قرون وسطی چیه؟ .نتونسته جواب بده.
 - کلاس چندمه؟
 - کلاس دوم متوسطه اس 
اون یکی امتحاناش بد نشده بود . 
همه ی نمره هاش متوسط بود اما سر قرون وسطی نمره تک آورده و ...
 - غصه نخورین . امسال حتماً قبول می شه.
 - اما پسر بزرگم تا بخواهی به تاریخ علاقه داره، مخصوصاً به دوران قبل از قرون وسطی و تاریخ دوران بعد از قرون وسطی ...
 من این دوست را هنوز به جا نیاورده بودم. برای این که او را بشناسم، ناچار شروع به سؤال هایی گوناگون کردم:
 - حالا تو کدوم محله می نشینید؟
 - تو محله ی «اوسط آباد» ... یک روز سرافراز بفرمایین ... از «وسط محله» که تشریف میارین برسید به اوسط آباد میدانگاهی که وایسین، درست روبروتون وسط درخت ها یه خونه ی چوبی می بینید ... اون جا منزل بنده اس ... منزل بدی نیس، اما متأسفانه:
 اتاق وسطی اش چکه می کند ...
 - کار و بارتون چطوره؟
 - بد نیس، متوسطه ... اما وسط ماه گذشته یه معامله یی کردیم که واسطه سرمون کلاه گذاشت، امان از دست این واسطه ها، خدا نکنه آدم به دامشون بیفته ... حالا بگذریم ...
 - قربون. به عقیده ی سر کار که وسط گود هستید، وضع دنیا آخرش به کجا می رسه؟ ...
 - «آخه این که وضع نشد، باید یک حد وسطی را رعایت کرد ... باید طرفین بشینن، قشنگ با هم حرفاشونو بزنن یه حد وسطی را قبول کنن که وضع دنیا یه خورده آروم بشه ! اصلاً این وضع کاملاً به زیان طبقه ی متوسطه ... طبقه ی بالا که راحته، طبقه ی پایین هم که چیزی حالیش نیست، ولی وای به روزگار طبقه ی وسطی ها ... آخه آقای من، جان من، عزیز من، دنیا و مردم که این وسط اسباب بازی نیستن، آخه ...»
 پریدم وسط حرفش ...
 - منظور شما ...
 - خیر، خیر ... بنده منظوری نداشتم، نمی خواد وسط دعوا نرخ تعیین کنید بنده یه آدمی هستم متوسط الحال کاری هم به کار کسی ندارم، اما این وسط دلم به حال مردم می سوزد! ...
 - خب، خوشحالم که کار و بارتون خوبه، ان شاءالله بهترم می شه.
 - خدا رو شکر که شریکم آدم خوبیه، نه زیاد پیره نه زیاد جوون، سنش متوسطه، قدش متوسطه، وضع و حالش متوسطه، خلاصه همه چیزش ماشالا خیلی متوسطه ...
 - خب با اجازه تون من دیگه باید برم.
 - منم کار دارم، می خوام برم مغازه گل فروشی، می خوام چندتایی نشاء گل بخرم و بکارم وسط باغچه مون، راستی، اینو می خواستم عرض کنم: یکی از بدبختی های ما اینست که مملکتمون به اندازه کافی وسطیت نداره ...
 - چی فرمودین؟
 - عرض کردم ما تا می تونیم باید برای مملکت وسطیت تربیت کنیم ... اصلاً چرا باید دانشگاه کرسی وسطولوژی نداشته باشه؟! .... چرا یه عده وسطولوگ های متخصص برای مملکت وسطولوژیست قابل تربیت نمی کنن؟
 گفتم:
 - «حق دارید، کاملاً درسته.»
 دست همدیگر را فشردیم و جدا شدیم. او از پشت سر مرا صدا زد. گفتم:
 - بله؟ ...
 داد زد:
 - از وسط برو، از وسط برو ... جلو بیفتی زیر دست و پا له میشی، عقب بمونی دستت به جایی بند نیس ... تا می تونی از وسط برو، از وسط برو ...

برگرفته از کتاب قلقلک-نویسنده:عزیز نسین ،برگردان:رضا همراه
 

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  9:28 PM
تشکرات از این پست
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

تفاده مي كنند.زماني كه حيوان هنوز بچه است، يكي از پاهاي او را به تنه درختي مي بندند. حيوان جوان هر چه تلاش مي كند نمي تواند خود را از بند خلاص كند اندك اندك اي عقيده كه تنه درخت خيلي قوي تر از اوست در فكرش شكل مي گيرد.وقتي حيوان بالغ و نيرومند شد ،كافي است شخصي نخي را به دور پاي فيل ببندد و سر ديگرش را به شاخه اي گره بزند. فيل براي رها كردن خود تلاشي نخواهد كرد

پاي ما نيز ، همچون فيلها،اغلب با رشته هاي ضعيف و شكننده اي بسته شده است ، اما از آنجا كه از بچگي قدرت تنه درخت را باور كرده ايم، به خود جرات تلاش كردن نمي دهيم،

غافل از اينكه براي به دست آوردن آزادي ، يك عمل جسورانه كافيست

    #پائولوکوئیلو
 

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  9:28 PM
تشکرات از این پست
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

سنگین ترین مجازاتی که خدایان یونان باستان می توانـــــــستند برای "سیزیفوس"

در نظر بگیرنــــــد این بود که او کار بیهوده ای را همیشه انجام دهد .

سیزیفوس محکوم شده بود تا ابد تخته سنگی را از یک سراشیبی تند بالا ببرد .

مدت ها گذشت و سیزیف در تمام این مدت مشغول

بالا بردن تخته سنگ از شیبی تند بود تا به بالای بلندی می رسید

تخته سنگ از آنجا سقوط می کرد و به پایین دره می افتاد.اما خدایان فراموش کرده بودند که

سنگ بر اثر مرور زمان دچار فرسایش می شود.

در صدسال اول لبه های تیزی که دست های ســـیزیف را بریده و آنها

را زخمی کرده بود صاف شد.

در پانصد سال بعدی پستی و بلندی های سنگ به قدری صیقلی شد که سیزیفوس

تخته سنگ را قل می داد و بالا می برد .

در هزار سال بعد تخته سنگ کوچک و کوچک تر و شیب هموار و هموار تر شد و...

این روزها سیزیفوس تکه سنگ ریزی را که روزگاری صخره ای بود به همراه

قرص های مسکن و کارت های اعتباری اش در کیفی می گذارد و با خود می برد.

صبح سوار آسانسور می شود و به طبقه بیست و هشتم ساختمان دفتر ش می رود

که محل مجازاتش به حساب می آید

بعد از ظهرها دوباره به پایین بر می گردد
 

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  9:28 PM
تشکرات از این پست
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

💧#سواره_ها_و_پیاده_ها
داستانی زیبا از نویسنده شهیر ترکیه عزیز نسین 

💎با یکی از دوستانم سوار تاکسی شدیم… از سر و روی راننده مثل باران عرق می ریخت.

دوستم عابرینی را که در وسط خیابان راه می رفتند نشان داد و گفت: این ها را خوب نگاه کن… انگار دارن توی پیاده رو های شانزلیزه قدیم میزنن.

من هم در تایید حرف های دوستم گفتم: اسم خودشان را هم آدمهای متمدن گذاشتن….

تاکسی مقدار دیگه ای رفت، یکنفر که می خواست از اتوبوس پیاده شود چیزی نمانده بود زیر تاکسی برود! .

راننده محکم روی ترمز زد و مسافرین مثل اینکه به حضور بزرگان رسیده اند تعظیم کنان دو سه بار جلو و عقب رفتند. دوستم به شخصی که نزدیک بود زیر تاکسی برود گفت: آقا چرا جلویت را نگاه نمی کنی ؟

قبل از اینکه یارو جوابی بدهد راننده گفت: ه…ه…و…ش…ش، یابو!…

تاکسی دوباره راه افتاد… دوستم گفت: وقتی ما راه رفتن بلد نیستیم چه انتظاری داریم؟

دنباله حرف دوستم من هم گفتم: تا نظم و ترتیب را یاد نگیریم به هیچ جایی نمی رسیم!

خانم جوان و زیبایی که دست بچه اش را گرفته بود بدون توجه به چراغ قرمز و اخطار پلیس راهنمایی از پیاده رو وارد خیابان شد، وقتی از جلوی تاکسی ما گذشت گلگیر ماشین به باسن خانم خورد، خانم روزی زمین دراز کشید و مثل کسی که می خواهد عکس یادگاری بگیرد با یک ژست رمانتیک روی زمین نشسته و ما را نگاه می کرد و به گمانم فحش می داد. راننده دنده را عوض کرد و گازش را گرفت و رفت و می گفت اگر ده بیست تا از اینها را ماشین ها زیر کنن و جریمه نشوند بقیه راه رفتن را یاد می گیرند. که ناگهان مسافر بغل دستی داد کشید: هووووش ش  ش حیوان حواست کجاست؟ دوستم به گمان اینکه مسافر بغل دستی به او فحش می دهد گفت: چخه !!… بعد که فهمید مسافر بغل دستی به یکی از عابران فحش داده، رفیق بنده هم وانمود کرد که به شخصی که بی هوا پرید جلوی ماشین فحش داده است. راننده گفت کوچکشان یکجور… بزرگش هم یه جور دیگه…

من و دوستم از تاکسی پیاده شدیم، خانه ی ما چند کوچه آن طرف تر بود.

دوستم کنار من راه می رفت… هنوز دو سه قدم از تاکسی دور نشده بودیم… ناگهان مثل اینکه کسی لنگ او گرفت از زمین بلند کرد و دو متر آنطرف تر به زمین زد. راننده تازه شاکیست و به ما می گوید که مردیکه از جان خودت سیر شده ای به درک… برای ما شر درست نکن. و بعد دوباره سوار تاکسی شد و رفت. دوستم می گفت: دوست عزیز اینها تقصیر ندارند… قصی اون هاس که به اینها گواهینامه دادن. که ناگهان ماشینی به سرعت داشت به سمت ما می آمد… نمیدانم تا به حال برایتان پیش آمده توی پیاده روی شلوغ دو نفر که از روبرو می آیند و هر دو عجله دارند زودتر بروند وقتی شاخ به شاخ می شوند چطور گیچ و دستپاچه مرتب اینطرف و آنطرف می روند ؟! من و ماشین هم سواری هم همچنین وضعی پیدا کرده بودیم… من به هر طرف که می رفتم آن ماشین احمق هم به همان سمت می آمد. راننده به ما می گفت چرا مگه از راه پیاده رو بروید مگه چه می شود ؟؟ گوساله ها… ما هم به راننده گفتیم تو اگه آدم بشی مگه چی میشه؟؟

بعله دوست عزیز… مسافرین ماشین ها و راننده ها مرتب به عابرین پیاده غر می زنند عابرین هم از دست راننده ها شکایت دارند. راننده ها می گویند این عابرین چقدر قوانین را رعایت نمی کنند و عابرین هم می گویند این راننده ها چقدر بد رانندگی می کنند اینها که راننده نیستند، اینها …. اند.

حقیقت این است که به قول معروف “سوار از پیاده خبر ندارد و سیر از گرسنه”

به نظر آنهایی که توی ماشین هستند عابرین پیاده مقصر اند و به عقیده ی عابرین پیاده هم مسئول این وضع راننده ها هستند.

هر دو حق دارند… همه ی ما وقتی سوار هستیم به عابرین “غر” می زنیم و وقتی پیاده هستیم به راننده ها غر میزنیم.

همه جای مملکت همین است.

تا مسئول هستیم مقصر مردم اند ولی حالا که کاره ای نیستیم… مقصر مسئولان اند… همه چیز باید از بالا درست شود…

وقتی کسی جزء حزب اقلیت از اعضا حزب اکثریت انتقاد می کند ولی به محض اینکه اقلیت حکومت را به دست می گیرد وضع افراد آن حزب هم درست معکوس می شود. این بار افراد حزب اکثریت سابق و اقلیت فعلی شروع به انتقاد از کارها و برنامه های حزب حکومتی می کنند! و می گویند: “قولی را که برای به قدرت رسیدن می دادند عمل نمی کنند” آخه چطور به قولشان عمل کنند حالا که (سوار) هستند.

مردم هم به حزب دولتی سابق که حالا از کار افتاده است و اعضا آن جزء مخالفان کشوراند می گویند: “درست عکس حرف های دیروزشان می زنند…”

چطور نگویند چون امروز جزء عابری پیاده ی روی زمین اند. و منتظر اند که سوار ها پیاده شوند و آنها سوار شوند.

و همین جور تاریخ یک مملکت می گذرد…

پایان
 

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  9:29 PM
تشکرات از این پست
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

پادشاهی از وزیر خود خشمگین شد به همین دلیل او را به زندان انداخت. مدتی بعد وضع اقتصاد کشور رو به وخامت گذاشت. بنابراین مردم از پادشاه خود ناراضی شدند و پادشاه هرکاری برای جلب رضایت آنها نمود، موفق نمی شد. لذا دستور داد وزیر را از زندان بیاورند. هنگامی که وزیر در محضر او حاضر شد گفت: مدتی است که مردم از من روی گردان شده اند، اگر توانستی رضایت آنها را جلب کنی من نیز از گناه تو می گذرم.

 

وزیر گفت: من دستور شما را اجرا خواهم کرد، فقط از شما می خواهم تعدادی سرباز به من بدهید. شاه گفت: نبینم که از راه اعمال خشونت بر مردم وارد شوی. سرباز برای چه می خواهی؟ وزیر گفت: من هرگز هدف سرکوب کردن ندارم. شاه با شنیدن این حرف تعدادی سرباز به وزیرش داد. شب هنگام وزیر به  هر کدام از سربازان لباس مبدل دزدان را پوشاند و به  هر کدام دستور داد که به تمام خانه ها بروند  و  از هر خانه چیزی  بدزدند به طوری که آن چیز نه  زیاد بی ارزش باشد و نه زیاد با ارزش تا به مردم ضرر چندانی وارد نشود  و  همچنین کاغذی به آنها داد و گفت در هر  مکانی که  دزدی می کنید این کاغذ را قرار دهید.

 

روی کاغذ چنین نوشته شده بود: هدف  ما  تصاحب قصر امپراطوری و حکومت بر مردم است. سربازان نیز مطابق دستور  وزیر عمل کردند. مردم نیز با خواندن آن کاغذ  دور هم جمع شدند.

 

نفر اول گفت: درست است که  در  زمان حکومت پادشاه وقت با وخامت اقتصادی روبه رو شدیم، اما هرگز پادشاه به دزدی اموال ما اقدام نمی کند. این دزدان اکنون که قدرتی ندارند توانسته اند  اموال ما را بدزدند، وای به روزی که به حاکمیت دست یابند. نفر دوم نیز گفت: درست است، قدر این شاه را باید دانست و از او حمایت نمود تا از شر  این دزدان مصون بمانیم. و همه حرف  های یکدیگر را تایید کردند و  بنابراین تصمیم گرفتند از شاه حمایت کنند.
 

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  9:31 PM
تشکرات از این پست
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

همه مداد رنگی ها مشغول کار بودند .... به جز مداد سفید هیچ کسی با او کار نمی کرد ... همه به او می گفتند : " تو به هیچ دردی نمی خوری " .... یک شب که مداد رنگی ها تو سیاهی کاغذ گم شده بودند ..... مداد سفید تا صبح کار کرد ... ماه کشید ... مهتاب کشید .... و آنقدر ستاره کشید که کوچک و کوچک کوچکتر شد .... صبح تو جعبه مداد رنگی ها جای او با هیچ رنگی پر نشد

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  9:32 PM
تشکرات از این پست
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

به ياد اولين خاطره اي که از او در ذهنم نقش بسته مي افتم. صورتش مثل ماه مي درخشيد و با چشمهاي سياهش خيره به من نگاه مي کرد.شبيه يک فرشته بود اگر چه آن زمان هنوز معني فرشته را نمي فهميدم.
من نيز نگاهش کردم و خنديدم و بعد، مثل تشنه اي که به آب رسيده باشد صورتم را غرق بوسه کرد.
و امروز من به او خيره شده ام و صورتش را براي آخرين بار مي بوسم. باز هم به ياد خاطرات گذشته مي افتم و در حالي که اشک ميريزم پارچه سفيد را به روي صورتش ميکشم.
همگي دعا مي کنيم و سپس خاک بر رويش ميريزيم"از خاک آفريده شده ايم و به خاک باز خواهيم گشت" و حالا ميفهمم که فرشته يعني «مادر».
 

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  9:32 PM
تشکرات از این پست
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

روزی اتوبوس خلوتی در حال حرکت بود. پیرمردی با دسته گلی زیبا روی یکی از صندلی‌ها نشسته بود. مقابل او دخترکی جوان قرار داشت که بی‌نهایت شیفته زیبایی و شکوه دسته گل شده بود و لحظه‌ای از آن چشم برنمی‌داشت.
زمان پیاده شدن پیرمرد فرا رسید. قبل از توقف اتوبوس در ایستگاه پیرمرد از جا برخاست، به سوی دخترک رفت و دسته گل را به او داد و گفت: متوجه شدم که تو عاشق این گلها شده‌ای. آنها را برای همسرم خریده بودم و اکنون مطمئنم که او از اینکه آنها را به تو بدهم خوشحال‌تر خواهد شد.
دخترک با خوشحالی دسته گل را پذیرفت و با چشمانش پیرمرد را که از اتوبوس پایین می‌رفت بدرقه کرد و با تعجب دید که پیرمردی به سوی دروازه آرامگاه خصوصی آن سوی خیابان رفت و کنار قبری نزدیک در ورودی نشست…."
 

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  9:33 PM
تشکرات از این پست
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

پيرمرد هر بار كه مي خواست اجرت پسرك واكسي كر و لال را بدهد، جمله اي را براي خنداندن او بر روي اسكناس مي نوشت. اين بار هم همين كار را كرد.
پسرك با اشتياق پول را گرفت و جمله اي را كه پيرمرد نوشته بود، خواند. روي اسكناس نوشته شده بود: وقتي خيلي پولدار شدي به پشت اين اسكناس نگاه كن. پسر با تعجب و كنجكاوي اسكناس را برگرداند تا به پشت آن نگاه كند. پشت اسكناس نوشته شده بود: كلك، تو كه هنوز پولدار نشدي!
پسرك خنديد با صداي بلند؛ هرچند صداي خنده خود را نمي شنيد..
 

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  9:33 PM
تشکرات از این پست
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

💧چگونه جهنم را پر نگه می دارند ؟

💎در قصه ای قدیمی آمده است که وقتی حضرت عیسی روی صلیب درگذشت بی درنگ به دوزخ رفت تا گناه کاران را نجات دهد.
شیطان بسیار ناراحت شد و گفت :
- دیگر در این دنیا کاری ندارم . از حالا به بعد ، همه تبه کارها و خلاف کارها و گناه کارها و بی ایمان ها ، همه یکراست به بهشت می روند !
عیسی به شیطان بیچاره نگاه کرد و خندید :
- ناراحت نباش . تمام آنهائی که خودشان را بسیار با تقوا می دانند و تمام عمرشان کسانی را که به حرف های من عمل نمی کنند محکوم می کنند ، به این جا می آیند .چند قرن صبر کن تا ببینی که دوزخ پُرتر از همیشه می شود !
 

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  9:34 PM
تشکرات از این پست
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

شاعر و فرشته اي با هم دوست شدند. فرشته پري به شاعر داد و شاعر ،شعري به فرشته. شاعر پر فرشته را لاي دفتر شعرش گذاشت و شعرهايش بوي آسمان گرفت و فرشته شعر شاعر را زمزمه كرد و دهانش مزه عشق گرفت. خدا گفت : ديگر تمام شد. ديگر زندگي براي هر دوتان دشوار مي شود. زيرا شاعري كه بوي آسمان را بشنود، زمين برايش كوچك است و فرشته اي كه مزه عشق را بچشد، آسمان 
 

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  9:34 PM
تشکرات از این پست
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

 

💎پير مردي بر قاطري بنشسته بود و از بياباني مي گذشت . سالكي را بديد كه پياده بود
پير مرد گفت : اي مرد به كجا رهسپاري ؟
سالك گفت : به دهي كه گويند مردمش خدا نشناسند و كينه و عداوت مي ورزند و زنان خود را از ارث محروم مي كنند
پير مرد گفت : به خوب جايي مي روي
سالك گفت : چرا ؟
پير مرد گفت : من از مردم آن ديارم و ديري است كه چشم انتظارم تا كسي بيايد و اين مردم را هدايت كند
سالك گفت : پس آنچه گويند راست باشد ؟
پير مرد گفت : تا راست چه باشد
سالك گفت : آن كلام كه بر واقعيتي صدق كند
پير مرد گفت : در آن ديار كسي را شناسي كه در آنجا منزل كني ؟
سالك گفت : نه
پير مرد گفت : مردماني چنين بد سيرت چگونه تو را ميزبان باشند ؟
سالك گفت : ندانم
پير مرد گفت : چندي ميهمان ما باش . باغي دارم و ديري است كه با دخترم روزگار مي گذرانم
سالك گفت : خداوند تو را عزت دهد اما نيك آن است كه به ميانه مردمان كج كردار روم و به كار خود رسم
پير مرد گفت : اي كوكب هدايت شبي در منزل ما بيتوته كن تا خودت را بازيابي و هم ديگران را بازسازي
سالك گفت : براي رسيدن شتاب دارم
پير مرد گفت : نقل است شيخي از آن رو كه خلايق را زودتر به جنت رساند آنان را تركه مي زد تا هدايت شوند . ترسم كه تو نيز با مردم اين ديار كج كردار آن كني كه شيخ كرد
سالك گفت : ندانم كه مردم با تركه به جنت بروند يا نه ؟
پير مرد گفت : پس تامل كن تا تحمل نيز خود آيد . خلايق با خداي خود سرانجام به راه آيند
پيرمرد و سالك به باغ رسيدند . از دروازه باغ كه گذر كردند
سالك گفت : حقا كه اينجا جنت زمين است . آن چشمه و آن پرندگان به غايت مسرت بخش اند
پير مرد گفت : بر آن تخت بنشين تا دخترم ما را ميزبان باشد
دختر با شال و دستاري سبز آمد و تنگي شربت بياورد و نزد ميهمان بنهاد . سالك در او خيره بماند و در لحظه دل باخت . شب را آنجا بيتوته كرد و سحرگاهان كه به قصد گزاردن نماز برخاست پير مرد گفت : با آن شتابي كه براي هدايت خلق داري پندارم كه امروز را رهسپاري
سالك گفت : اگر مجالي باشد امروز را ميهمان تو باشم
پير مرد گفت : تامل در احوال آدميان راه نجات خلايق است . اينگونه كن
سالك در باغ قدمي بزد و كنار چشمه برفت . پرنده ها را نيك نگريست و دختر او را ميزبان بود . طعامي لذيذ بدو داد و گاه با او هم كلام شد . دختر از احوال مردم و دين خدا نيك آگاه بود و سالك از او غرق در حيرت شد . روز دگر سالك نماز گزارد و در باغ قدم زد پيرمرد او را بديد و گفت : لابد به انديشه اي كه رهسپار رسالت خود بشوي
سالك چندي به فكر فرو رفت و گفت : عقل فرمان رفتن مي دهد اما دل اطاعت نكند
پير مرد گفت : به فرمان دل روزي دگر بمان تا كار عقل نيز سرانجام گيرد
سالك روزي دگر بماند
پير مرد گفت : لابد امروز خواهي رفت , افسوس كه ما را تنها خواهي گذاشت
سالك گفت : ندانم خواهم رفت يا نه , اما عقل به سرانجام رسيده است . اي پيرمرد من دلباخته دخترت هستم و خواستگارش
پير مرد گفت : با اينكه اين هم فرمان دل است اما بخر دانه پاسخ گويم
سالك گفت : بر شنيدن بي تابم
پير مرد گفت : دخترم را تزويج خواهم كرد به شرطي
سالك گفت : هر چه باشد گر دن نهم
پير مرد گفت : به ده بروي و آن خلايق كج كردار را به راه راست گرداني تا خدا از تو و ما خشنود گردد
سالك گفت : اين كار بسي دشوار باشد
پير مرد گفت : آن گاه كه تو را ديدم اين كار سهل مي نمود
سالك گفت : آن زمان من رسالت خود را انجام مي دادم اگر خلايق به راه راست مي شدند , و اگر نشدند من كار خويشتن را به تمام كرده بودم
پير مرد گفت : پس تو را رسالتي نبود و در پي كار خود بوده اي
سالك گفت : آري
پير مرد گفت : اينك كه با دل سخن گويي كج كرداري را هدايت كن و باز گرد آنگاه دخترم از آن تو
سالك گفت : آن يك نفر را من بر گزينم يا تو ؟
پير مرد گفت : پير مردي است ربا خوار كه در گذر دكان محقري دارد و در ميان مردم كج كردار ,او شهره است
سالك گفت : پيرمردي كه عمري بدين صفت بوده و به گناه خود اصرار دارد چگونه با دم سرد من راست گردد ؟
پير مرد گفت : تو براي هدايت خلقي مي رفتي
سالك گفت : آن زمان رسم عاشقي نبود
پير مرد گفت : نيك گفتي . اينك كه شرط عاشقي است برو به آن ديار و در احوال مردم نيك نظر كن , مي خواهم بدانم جه ديده و چه شنيده اي ؟
سالك گفت : همان كنم كه تو گويي
سالك رفت , به آن ديار كه رسيد از مردي سراغ پير مرد را گرفت
مرد گفت : اين سوال را از كسي ديگر مپرس
سالك گفت : چرا ؟
مرد گفت : ديري است كه توبه كرده و از خلايق حلاليت طلبيده و همه ثروت خود را به فقرا داده و با دخترش در باغي روزگار مي گذراند
سالك گفت : شنيده ام كه مردم اين ديار كج كردارند
مرد گفت : تازه به اين ديار آمده ام , آنچه تو گويي ندانم . خود در احوال مردم نظاره كن
سالك در احوال مردم بسيار نظاره كرد . هر آنكس كه ديد خوب ديد و هر آنچه ديد زيبا . برگشت دست پير مرد را بوسيد
پير مرد گفت : چه ديدي ؟
سالك گفت : خلايق سر به كار خود دارند و با خداي خود در عبادت
پير مرد گفت : وقتي با دلي پر عشق در مردم بنگري آنان را آنگونه ببيني كه هستند نه آنگونه كه خود خواهي.

 

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  9:40 PM
تشکرات از این پست
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

بعضی افراد زندگی را،با نیمه پر لیوان به خوشی می‌گذرانند.

و عده دیگر کل عمر خود را برای نیمه خالی لیوان حسرت می‌خورند.

اما حقیقت این است که،

لیوانی با مقدار مشخص آب وجود دارد.

و از آنجا به بعد به شما بستگی دارد.


قانون زندگی٬ قانون باورهاست
بزرگان زاده نمی‌شوند٬ ساخته می‌شوند.

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  9:41 PM
تشکرات از این پست
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

بيخيالِ آدمهاى تنهايى شويد 
كه سالهاست در لاكِ تنهايىِ شان
فرو رفته اند و كارى به كارِ كسى ندارند
باور كنيد اطرافتان پُر است از آدمهايى كه روز به روز يارشان را تعويض ميكنند
برويد سراغِ آن جماعت...
خيلى راحت خودتان را
وضعِ مالىِ تان را
ماشينِ زيرِ پايتان را
محلِ زندگىِ تان را 
معرفى ميكنيد و با يارِ قبلىِ شان تعويض ميشويد
به همين راحتى
اما جانِ عزيزتان،
بيخيالِ آدمهايى شويد كه براى تنهايى شان حُرمت قائلند
اصرار نكنيد واردِ حريمشان شويد...
آنها يكبار
يك روز
يك نفر را واردِ تنهايى شان كرده اند و
از آنجا به بعد ديگر زندگى نكرده اند!
#علي_قاضي_نظام
 

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  9:43 PM
تشکرات از این پست
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

The Greatest Prison People Live in is The Fear Of What Other People Think

👤David Icke

ترس از اينكه ديگران راجع به ما چطور فكر ميكنند، بزرگترين زندانيست كه انسانها در آن زندگى ميكنند

 

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

پنج شنبه 4 خرداد 1396  10:46 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها