بنمای رخ که باغ وگلستانم آرزوست
بگشای لب که قند فراوانم آرزوست
ای آفتاب حُسن برون آ دَمی ز ابر
کان چهره ی مشعشع تابانم آرزوست
گفتی ز ناز بیش مرنجان مرا برو
آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست
وآن دفع گفتنت که برو شه بخانه نیست
وآن ناز و باز و تندی دربانم آرزوست
والله که شهر بی تو مرا حبس می شود
شیر خدا و رستم دستانم آرزوست
جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او
آن نور روی موسی عمرانم آرزوست
زین خلق پر شکایت گریان شدم ملول
آن های هوی ونعره ی مستانم آرزوست
دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم وانسانم آرزوست
گفتند یافت می نشود جسته ایم ما
گفت آنک یافت می نشود آنم آرزوست
یک دست جام باده و یک جعد یار
رقصی چنین میانه میدانم آرزوست
می گوید آن رباب که مُردم ز انتظار
دست و کنار و زخمه عثمانم آرزوست
من هم رُباب عشقم و عشقم رُبابیست
مولانا