0

پشه و ساعت

 
ali_81
ali_81
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : دی 1388 
تعداد پست ها : 10633
محل سکونت : اصفهان

پشه و ساعت

دو تا پشه پا دراز از شکاف زنگ رفتند توی یک ساعت بزرگ. همه جا تاریک بود.

 

پشه و ساعت

 

وقتی چشمشان به تاریکی عادت کرد. خوب اطراف را نگاه کردند. 

پشه اولی گفت: وز وز چه جای عجیبی

پشه دومی گفت: وز زو ببین چه قدر چرخ

پشه اولی گفت: به نظرت عجیب نیست؟

پشه دومی گفت: چی؟

پشه اولی گفت: این که چرخ های کوچک تند تند کار می کنند. این خیلی نامردی است.

پشه دومی گفت: آره من دقت نکرده بودم. اما نامردی یا هر چی. این طوی است که می بینی.

پشه اولی گفت: اما وز وز من قبول ندارم . همه به یک اندازه باید کار کنند. چرخ های کوچک چه گناهی دارند که باید این همه کار کنند. ان وقت چرخ های بزرگ یه کم کارکنند و همش بخوابند.

پشه دومی گفت: انگار دوست عزیز دنبال دردسر می گردی. خودشان هیچی نمی گویند آن وقت تو این وسط چه کاره ای؟

پشه اولی پرید و رقاصک ساعت را که ازهمه تندتر می پرید را گرفت.

دوستش فریاد زد: از پشه ای اندازه تو کاری ساخته نیست

پشه گفت: حالا می بینی.

بعد با هر دو دست رقاصک را چسبید و زور زد.

رقاصک برای یک ثانیه ایستاد بعد پشه را پرت کرد  آن طرف و دوباره تیک تاک شروع به کار کردو رقصید.

په دومی دوست زخمی اش را کنار کشید و گفت: یچاره دیدی نتوانستی ساعت را نگه داری؟

پشه گفت: همون یک ثانیه هم خوب است.

 

 

دوشنبه 9 اسفند 1395  9:06 AM
تشکرات از این پست
zahra_53
دسترسی سریع به انجمن ها