دو تا پشه پا دراز از شکاف زنگ رفتند توی یک ساعت بزرگ. همه جا تاریک بود.
![پشه و ساعت پشه و ساعت](data:image/gif;base64,R0lGODlhAQABAAAAACH5BAEKAAEALAAAAAABAAEAAAICTAEAOw==)
وقتی چشمشان به تاریکی عادت کرد. خوب اطراف را نگاه کردند.
پشه اولی گفت: وز وز چه جای عجیبی
پشه دومی گفت: وز زو ببین چه قدر چرخ
پشه اولی گفت: به نظرت عجیب نیست؟
پشه دومی گفت: چی؟
پشه اولی گفت: این که چرخ های کوچک تند تند کار می کنند. این خیلی نامردی است.
پشه دومی گفت: آره من دقت نکرده بودم. اما نامردی یا هر چی. این طوی است که می بینی.
پشه اولی گفت: اما وز وز من قبول ندارم . همه به یک اندازه باید کار کنند. چرخ های کوچک چه گناهی دارند که باید این همه کار کنند. ان وقت چرخ های بزرگ یه کم کارکنند و همش بخوابند.
پشه دومی گفت: انگار دوست عزیز دنبال دردسر می گردی. خودشان هیچی نمی گویند آن وقت تو این وسط چه کاره ای؟
پشه اولی پرید و رقاصک ساعت را که ازهمه تندتر می پرید را گرفت.
دوستش فریاد زد: از پشه ای اندازه تو کاری ساخته نیست.
پشه گفت: حالا می بینی.
بعد با هر دو دست رقاصک را چسبید و زور زد.
رقاصک برای یک ثانیه ایستاد بعد پشه را پرت کرد آن طرف و دوباره تیک تاک شروع به کار کردو رقصید.
په دومی دوست زخمی اش را کنار کشید و گفت: یچاره دیدی نتوانستی ساعت را نگه داری؟
پشه گفت: همون یک ثانیه هم خوب است.