ارغوان شاخه هم خون جدا مانده من
آسمان تو چه رنگ است امروز
آفتابیست هوا یا گرفته است هنوز
من در این گوشه که از دنیا بیرونست
و آسمانی به سرم نیست
از بهاران خبرم نیست
آنچه می بینم دیوارست
آه این سقف سیاه
آنچنان نزدیکست
که چو بر می کشم از سینه نفس
نفسم را بر می گرداند
ره چنان بسته که پرواز نگه
در همین یک قدمی می ماند
کور سویی ز چراغی رنجور
قصه پرداز شب ظلمانیست
نفسم می گیرد
که هوا هم این جا زندانیست
هر چه با من این جاست رنگ رخ باخته است
آفتابی هرگز گوشه چشمی هم بر خاموشی این دخمه نیانداخته است
هم در این گوشه خاموش فراموش شده
که از دم سردش هر شمعی خاموش شده
یاد رنگینی در خاطرم گریه می انگیزد”
― هوشنگ ابتهاج