سواد زندگي:
آنقدر هيس نگيد!
مادر بزرگ با چارقدش اشکش را پاک کرد و گفت: آخ دلم میخواست عاشقی کنم ولی نشد نَنِه. اونقده دلم میخواست یه دمپختک لب رودخونه بخوریم، نشد.
دلم پر میکشید که حاجی بگه دوسِت دارم ولی نگفت...
گاهی وقتا یواشکی که کسی نبود، زیر چادر چند تا بشکن میزدم. آی میچسبید.
گفت: بچگی نکردم، جوونی هم نکردم. یهو پیر شدم...
به چشمای تارش نگاه کردم و حسرتا رو ورق زدم.
گفتم: مادر جون حالا بشکن بزن، بذار خالی شی!
گفت: حالا که دستام دیگه جون ندارن؟
انگشتای خشک شدهاش رو بهم فشار داد ولی دیگه صدایی نداشتند...
خنده تلخی کرد و گفت: اینقدر به هم هیس نگید.
بذار حرف بزنند...
بذار زندگی کنند...
همین...