0

اندکی درنگ

 
mohammad0050
mohammad0050
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : بهمن 1395 
تعداد پست ها : 14
محل سکونت : گلستان

اندکی درنگ

#اندکی_درنگ 📚
گویند :
دهقانی مقداری گندم در دامن لباس پیرمرد فقیری ریخت. پیرمرد شادمان گوشه های دامن را گره زده و میرفت و در راه با پرودرگار خود سخن میگفت : ای گشاینده گره های ناگشوده ، گره از گره های زندگی ما بگشای . . . 
 
در همین حال ناگهان گره ای از گره هایش باز شد و گندمها به زمین ریخت. او با ناراحتی گفت :
 
من تو را کی گفتم ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز؟
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود؟
 
و نشست تا گندمها را از زمین جمع کند که در کمال ناباوری دید ، دانه های گندم بر روی ظرفی از طلا ریخته است!
 
ندا آمد که :
تو مبین اندر درختی یا به چاه
تو مرا بین که منم مفتاح راه . . .
 
    مفتاح راه ، همراه لحظه لحظه هایتان باد
شنبه 23 بهمن 1395  1:16 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها