قسمت 16
You belive you are in love because it feels f...ing great to be in love
خوب، اشکالتراشی کار آسونيه و مهم راه حله. حالا نوبتی هم که باشه نوبت جواب دادن به اين سئواله که چه عواملی نشان دهنده استحکام رابطه بين دو نفر ميباشند؟ قبل از جواب دادن به اون بزارين يه مقدمه کوتاه خدمتتون عرض کنم: من آدمی بودم که قبل از آشنايی با نرگس اصلا تو خط ازدواج نبودم. هيچ وقت تو خونه ما بحث ازدواج پيش نيومده بود. برام عجيب بود وقتی ميديدم بعضی از دوستای همسنم ازدواج ميکنن، چون من به هيج وجه تا اون موقع احساس نياز به همدم نميکردم. يادمه سربازی که بودم وقتی برای اولين مرخصی راهی تهران شدم اکثر بچه ها تا دم اتوبان (که مسير کمی هم نبود) رو ميدويدند. من و يکی ديگه از بچه ها (کورش) هم داشتيم قاطی بقيه ميرفتيم که من پام پيچ خورد و خوردم زمين. کورش هم وايستاد در همين بين يکی از بچه ها که زن داشت از جلومون دوان دوان رد شد و خداحافظی کرد و رفت. کورش که مجرد بود بهم گفت: خوش بحالش الان بره خونه زنش براش غذا آماده کرده و منتظرشه، ميدونی خيلی خوبه اگه بدونی هميشه يکی نگرانته. راستش اون موقع بابام اينها شمال بودن و خونه ما کسی نبود که منتظر من باشه ولی برای من زياد مهم نبود. البته کيف داره بيای خونه يکی لوست کنه و غذای گرم جلوت بزاره ولی نه اونقدر که من بخودم بگم کاش الان زن داشتم. اونشب اومدم خونه دوش گرفتم و ماشينو برداشتم با يکی از بچه ها رفتيم يه چلوکباب توپ زديم، اونم بعد از هفته اول تو پادگان، بعدشم برگشتو خونه و خوابيدم.
خيلی از جوونهای همسن من اگر مجرد مونده بودن دليلش اين بود که يا شرايطشو نداشتن و يا هنوز داستن دنبال فرد مورد نظرشون ميگشتن، اما من هنوز چنين نيازی رو اصلا حس نميکردم.
اونهايی که منو خوب ميشناختن، از شنيدن خبر ازدواج من تعجب کردن و بارها ازم پرسيدن که چه جوری شد که احساست عوض شد و حالا من ميخوام جوابی رو که به اونها دادم به شما بگم.
رشد عشق در طول زمان: من و نرگس همونطور که خودتون خيلی خوب ميدونيد، احساسمون به همديگه رشدی کند ولی پايدار داشت. چيزی بود که در طی زمان بوجود آمده بود و شايد بنوعی در من به نرمی رسوخ کرده بود.
عدم احساس مالکيت در ابتدای دوستی: واقعا برام جالبه وقتی ميبينم که يه دختر و پسری هنوز يه بارم با هم بيرون نرفتن، اونوقت چنان احساس مالکيتی نسبت به هم ميکنن که بيا و ببين. مسئله خنده دار ميشه وقتی که ميبينی که احساس مالکيت هر کدومشون يه طرفه است. در حاليکه تعهدی نسبت به طرفشون احساس نميکنن از اون انتظار تعهد دارن. بنظر منکه يه دختر و پسر در ابتدای آشناييشون حتی حق ندارن از همديگه توضيح بخوان که کجا بودی و تلفنت چرا اشغال بود.
آزاد گذاشتن طرف مقابل: شما خودتون بگين اين يعنی چی که يه دختر اولين سئوالی که از يه پسر میپرسه اينه که: شما قصدتون از دوستی چيه؟ اگه قصدتون ازدواجه ميتونيم رابطه رو ادامه بديم. بابا شايد طرف اصلا آدم حسابی نبود، و بعلاوه دختری که اين حرفو ميزنه فقط ارزش خودشو پايين مياره. آخه اون پسری هم که ريگی به کفششه که نمياد هوار بزنه و بگه نه من تو رو واسه ازدواج نميخوام. من و نرگس در مورد ازدواج زياد حرف ميزديم، البته نه از روز اول، ولی در مورد اينکه با هم ازدواج کنيم تا روزی که من از نرگس خواستگاری کردم حرفی نزديم.
نظر ديگران: ما جوونها هر وقت تو يه موردی با بزرگترها اختلاف پيدا ميکنيم و هر کاری ميکنيم نظرشون عوض نميشه يه راه حل کاری داريم. ميگيم شما مال نسل قبل هستين و نميفهمين. خوب اين حرف در بعضی از موارد درسته ولی نه در همه موارد. اگه يکيو دوست دارين و ميبينين که دوستاتون و خانوادتون روی خوش نميدن بايد به اون رابطه شک کنين. دقت کنين، من نميگم ديگران بايد براتون تصميم بگيرن که عشقتون واقعی و ماندگاره يا نه، من ميگم اينکه نظر ديگران مثبت نيست، نشانه خوبی بشمار نميره و بايد اونو مهم شمرد. من وقتی بعضی از دوستامو ميديدم که با چه شور و حالی رابطه برقرار ميکردند و گاه اونقدر علاقه مند ميشدند که حتی نميخواستن تا پايان درسشون صبر کنن و بعد ميديدم که اون شور چنان فروکش ميکرد که انگار هيچ وقت وجود نداشته، يه کم پشتم ميلرزيد. اما وقتی مادرم ميگفت: زن، زن رو خوب ميشناسه، اينو از دست بدی بهتر گيرت نمياد. وقتی پدرم بشوخی میپرسيد: از کی بايد ايشون رو عضو خانواده محسوب کنيم و وقتی که نريمان ميگفت: ما اينها رو سالهاست که ميشناسيم، موقعيت رو از دست نده. وقتی همه اينها رو ميشنيدم قوت قلب ميگرفتم.
تفاهم: تا حالا فکر کردين تفاهم يعنی چی؟ خيليها فکر ميکنن که تفاهم يعنی داشتن نقاط مشترک در حاليکه تفاهم اصلا اين معنی رو نميده. تفاهم به معنی فهميدن تفاوتهاست. ساختار خانوادگی ما و نرگس اينها تفاوت زيادی داشت. بسياری از نکاتی که برای خانواده نرگس اينها بسيار مهم بود از نظر خانواده ما امری پيش پا افتاده محسوب ميشد و بالعکس و هزاران تفاوت و اختلاف نظر ديگر. اما ما سعی ميکرديم به اين اختلافها احترام بزاريم و همديگرو ضعيف نکنيم. بنظر من اين غلطه که فکر کنيم که يه زن و مرد برای اينکه عاشق همديگه باشن، بايد نقطه نظراتشون نسبت به کليه امور مثل هم باشه. البته وجود نقاط مشترک زياد امر تفاهم رو تسهيل ميکنه.
عدم تلاش برای اثبات عشق: عشق چيزيه که نميتونی هر وقت دلت خواست ميزانشو اندازه بگيری. تنها کاری که ميشه کرد اينه که از اتفاقات بسادگی نگذشت و اونها رو با چشم باز ديد و بر اساس اونها عمق رابطه رو تخمين زد. اين مسخره بازيها که مثلا دختره شماره تلفن پسره رو ميده به دوستش که عشق پسره رو امتحان کنه. يا پسره با دختره قرار ميزاره و بعد نميره و يکی از دوستاشو که دختره نميشناسه ميفرسته اونجا ، و از دوستش ميخواد که سعی کنه با دختره دوست بشه. چون ميدونه دختره در اون شرايط بسيار ضربه پذيره و ميخواد عشق دختره رو مثلا بسنجه. اگه داستانمو خونده باشين ديدين که خود من که الان رفتم رو منبر چه جوری خواستم عشق نرگسو محک بزنم و نتيجش رو هم ديدين. تازه من ديگه توضيح ندادم که بعد از اون چه بلاهايی نرگس سرم آورد.
عدم تلاش برای کنترل يکديگر: اين خيلی ديده ميشه که پسر و يا دختر در همون ابتدای رابطه سعی ميکنن طرفشونو تو مشتشون بگيرن. سعی ميکنن بگن که حرف حرف منه. البته آقايون از اين عادتها بيشتر دارن و جالب اينکه اين باب طبع خيلی از خانمها هم هست (قصد توهين ندارم، چيزيه که ديدم و شامل همه خانمها نميشه). من نميدونم شايد ترکيب مرد زورگو و زن زور دوست ترکيب بدی نباشه ولی رابطه من و نرگس اصلا اونجوری نبود که يکيمون بخواد اون يکی رو کنترل کنه.
عدم سياست بازی: چيزی که من تو رابطم با نرگس خيلی دوست داشتم، سادگی رابطمون بود و از سياست بازی خبری توش نبود. مثلا يکی از دوستام بود که هر وقت با دوست دخترش قرار ميزاشت دختره عمدا نيم ساعت تا يک ساعت دير ميکرد و خودش هم ميگفت که اگه کسی دوسش داره بايد براش صبر کنه. از اين دست مثال فراوونه.
دست سرنوشت برای بار دوم منو از نرگس دور کرد. دفعه دوم که از نرگس خداحافظی میکردم هم شناختی نسبی از آمریکا پیدا کرده بودم و میدونستم به کجا دارم میرم و هم اینکه میدونستم دیگه نرگس ما منه . میدونستم به هر قیمتی شده، دیر یا زود نرگسو خواهم دید و زندگیمونو با هم شروع خواهیم کرد. از طرفی شاید فکر کنید که خداحافظی دفعه برای بار دوم راحتتره ولی اینطور نبود.
شاید بعضیها ازدواج کردن رو امری قراردادی بدونن و بگن که مهم احساس دو نفر نسبت به همدیگس و چند برگ کاغذ امضا شده چیزی رو عوض نمیکنه اما حداقل در مورد من اینطور نبود. یه بار و مسئولیتی رو دوش خودم احساس میکردم، اینبار از همسرم دور بودم نه از دوست دخترم یا عشقم یا هر اسم قشنگی دیگه ای که شما میخواین براش بزارین. به این فکر میکردم که در باید در این یکسال باقیمانده زمینه رو برای اومدن نرگس فراهم کنم ، باید حسابی درس بخونم و باید متفکرتر بشم. تازه داشتم با مفاهیم تاهل و مسئولیت آشنا میشدم.
دو ترم از فوق لیسانس رو گذرونده بودم و دو ترم دیگه باقیمانده بود. ترم اول نمرات خوبی داشتم و نه عالی و ترم دوم (قبل از رفتنم به ایران) وضع نمراتم خیلی خراب بود و حتی یکی از درسها رو افتادم. ترم سوم رو با شور و هیجان خاصی شروع کردم. سه تا درس داشتم و استاد یکیشون یه چینی بود و یه روز سر کلاس یه چیزی در مورد نظریه اعداد گفت که بنظرم درست نیومد. راستش ریاضیاتی که ما تو ایران تو دبیرستان میخونیم و بطور کلی سطح دیپلم در ایران خیلی بالاست، خلاصه سئوالمو پرسیدم و همش میترسیدم که استادمون ناراحت بشه که یکی برگرده بهش بگه حرفت بنظرم غلط میاد. تازه اینو در نظر بگیرین که من مطمئن نبودم که حرفش غلطه یا نه. استادمون در کمال فروتنی گفت: شاید من اشتباه میکنم، شما لطف کنید مطالعه بفرمائید و به دفتر من بیاین تا در موردش بیشتر صحبت کنیم. خلاصه بعد کلاس مستقیم رفتم کامپیوتر لب و تو اینترنت مشغول جستجو شدم تا ساعت 9:30 شب و بالاخره تونستم مطلب مورد نظر رو پیدا کنم، همرو سیو کردم و پرینت گرفتم و رفتم بزارم تو میل باکسش. از دم دفترش که رد میشدم دیدم چراغ اطاقش روشنه، در زدم و پرسیدم که وقت داره یا نه ، تا ساعت 10:30 با هم صحبت کردیم. جلسه بعد اول کلاس گفت که مطلبی که جلسه قبل گفته بوده اشتباه بوده و در ادامه گفت از آقای امیر میخوایم که بیاد و اونو توضیح بده.گذشته از اینکه اینقدر هول شده بودم که چند بار تو حرفام لغتهای ایرانی مثل "بعد" و یا "اصلا" پروندم ولی تجربه شیرینی بود.
همون مسئله باعث شد که یکسری کار تحقیقاتی رو با همون استاده شروع کنم. خلاصه همون شدم که تو ایران بهش میگن "خرخون" و همه مسخرش میکنن و تو آمریکا بهش میگن "Hard Worker" (سخت کوش) و همه تحسینش میکنن.
در همون زمان نرگس در خانه ما زندگی میکرد و حالا نوبت پدر و مادر من بود که رفتارهای عجیب و غریب از خودشون نشون بدن. درسته که مادرم نرگسو خیلی دوست داشت ولی هر چی باشه مادر شوهر بود و مسئله دیگه این بود که فرهنگها متفاوت بود و این مسئله رو سخت تر میکرد. البته این مسائل من از دور میشنیدم و توضیحش رو میزارم به عهده نرگس. فقط اینو بهتون بگم بعضی روزها چنان اعصابم خرد میشد که دوست داشتم با اولین پرواز برگردم ایران. یادمه یه بار از زور عصبانیت تا رسیدم خونه با لباس رفتم زیر دوش آب سرد.
حالا بقیه ماجرا رو از زبان نرگس بشنوید:
امیر رفت و من موندم و کوله باری از غم و مسئولیت. در خانه امیر اینها ساکن شده بودم، در همون تابستون قبل از آمدن امیر یه درس سه واحدی ثبت نام کرده بودم و سه جلسه غیبتم را در مدت زمانی که امیر ایران بود کرده بودم و مجبور بودم که همه کلاسها رو برم و در ضمن چهار هفته بعد از رفتن امیر امتحان همون درس رو داشتم. اصلا حال و حوصله درس خوندن نداشتم، هر جا میرفتم بوی امیر میومد، از همه بدتر اینکه اطاق امیر رو به من داده بودن. توی اطاقش وقتی میخواستم درس بخونم دائم یاد امیر و خوبیهاش میفتادم. تمام خاطراتمون برام زنده میشد و این دوری از امیر رو برام سخت تر میکرد و همش از خدا میخواستم که بهم صبر بده. پیش خودم میگفتم تازه الان چند روزی بیشتر نیست که امیر رفته و من دلم اینقدر براش تنگ شده و سختمه وای بحال اینکه حداقل یکسال نبینمش. هر شبی رو که روز میکردم و هر روزی رو که شب میکردم خوشحال میشدم از اینکه یک روز به دیدن امیر نزدیک تر میشدم.
بهرحال اون چهار هفته هم گذشت و خودتون حدس میزنید که نتیجه اش چی شد، بله اون درس رو افتادم و تنها مزیتی که برام داشت این بود که وقتمو کمی پر کرده بود. احساس میکردم که بی انگیزه شدم، با اینکه حالا دیگه همسر امیر بودم و باید انگیزه بیشتری برای زندگی میداشتم، ولی بخاطر احساس تنهایی زیادی که داشتم خیلی بی حوصله شده بودم و نسبت به همه چیز بی تفاوت. همش دوست داشتم بخوابم که گذر زمان رو حس نکنم، ولی حتی دیگه خواب بهم آرامش نمیداد و اصلا انگار خواب آروم رو ازم دزدیده بودن.
در منزل امیر اینها خیلی تنها بودم، دوستام اونجا نمیومدند و حتی خیلی کم بمن تلفن میزدند و در واقع ملاحظه سن بالای پدر و مادر امیر رو میکردند. شده بودم مثل یه پرنده اسیر قفس. حتی گریه هم نمیتونستم بکنم چون میترسیدم که پدر و مادر امیر رو که از رفتن پسرشون باندازه کافی ناراحت بودن ناراحتتر کنم. حتی هر از گاهی که میگفتم که دلم برای امیر تنگ شده پدر امیر خیلی جدی بهم میگفت که "یعنی چه دختر جان باید قوی باشی " البته مادر امیر منو بیشتر درک میکرد اما بهر حال جلوی اونها نمیتونستم گریه کنم.
ثبت نام ترم جدید شد و سعی کردم کلاسهام رو طوری بردارم که هر روز از صبح تا عصر بتونم دانشگاه باشم و فقط برای خواب بیام خونه. آخه خیلی حوصلم خونه امیر اینها سر میرفت، افرادی که به منزل امیر اینها رفت و آمد داشتند همه مسن بودن و برای من هیچ جذابیتی نداشتند، علاوه بر اون تمام جاهایی که دعوت میشدیم هم مجبور بودم برم که پدر و مادر امیر ناراحت نشوند.
تنها جمعه ها صبح تا شب میرفتم خونمون، حتی شب هم نمیتونستم بمونم چون پدر و مادر امیر و البته خود امیر میترسیدند ناپدریم دیوانه بشه و بلایی سر من بیاره. هر چی میشد پدر و مادر امیر میگفتن که ناپدریت تعادل رفتاری نداره و ما میترسیم و مسئولیت تو با ماست و هزار جور حرف دیگه که من محکوم بودم بهشون گوش کنم.
از همه اینها بدتر مشکل تلفن و اینترنت بود. چون تلفن گرون بود دلخوشی من چت کردن با امیر بود. معمولا شبها قبل از خواب میرفتم تو شبکه تا با امیر چت کنم ولی چون تلفن بالای سر پدر و مادر امیر و توی اطاق خوابشون بود من دائم معذب بودم که یه وقت صدای شماره گرفتن بیدارشون نکنه. از طرف دیگه چون روز و شب من امیر برعکس بود من و امیر معمولا نصفه شبها صحبت میکردیم، هر بار که امیر زنگ میزد مامانش اینها اول بیدار میشدن و هر وقت هم که من میخواستم زنگ بزنم تلفن تو اطاقشون صدا میداد. هر چی به پدر و مادر امیر میگفتم که تلفنشونو شبها بکشن میگفتن نه دخترم راحت باش ما اگر هم بیدار بشیم مهم نیست. بعضی وقتا میشد که با امیر قرار میزاشتم که همدیگرو تو اینترنت ببینیم و چند بار شماره میگرفتم و وصل نمیشد و مجبور میشدم از چت کردن با امیر صرف نظر کنم. بعضی وقتا هم میشد که خیلی دوست داشتم با امیر تلفنی صحبت کنم، اما اگر بار اول یا دوم موفق نمیشدم شماره رو بگیرم باید اون شب از خیر صحبت کردن با امیر میگذشتم.
ادامه دارد...