0

اشعار پیامبر اکرم (ص) (وفات)

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:اشعار پیامبر اکرم (ص) (وفات)

ای رسول عشق و رحمت   کرده ای تو عزم هجرت 2
وای؛ طعنه و تهمت شنیدی
خیری از مردم ندیدی
وامصیبت وامصیبت
آقا! کشته زهر جفا     آقا! سیدی یا مصطفی 2
آقا! رَحمَتٌ لِلعالَمین 3

 


دیدگانت مثل دریا      تو شنیدی ناسزاها 2
وای؛ این جماعت حلقه بستند
سر و دندانت شکستند
وامصیبت وامصیبت
آقا! از غم تو دیده تر    آقا! فاطمه شد خونجگر 2
آقا! رَحمَتٌ لِلعالَمین 3

پیرمرد سوره ی هود    شرح صدر تو حسین بود 2
وای؛ با دل پر شور و شینت
روضه خواندی از حسینت
وامصیبت وامصیبت
گفتی شاه، عطشان می شود    بعد از قتل، عریان می شود 2
آقا! رَحمَتٌ لِلعالَمین 3

شاعر :رضا تاجیک
منبع : بی پلاک

 
 
سه شنبه 12 بهمن 1395  11:52 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:اشعار پیامبر اکرم (ص) (وفات)

مدینه شد ز داغ مصطفى بیت الحزن امشب
 فضاى عالم هستى بود غرق محن امشب
مكن اى آسمان روشن چراغ ماه را كز كین
چراغ لاله شد خاموش در صحن چمن امشب
نه تنها ماتم جان سوز پرچمدار توحید است
 كه هستى شد سیه پوش امام ممتحن امشب
گهى گریم ز داغ جانگداز حضرت خاتم
گهى نالم چو نى در سوگ فرزندش حسن امشب
فدا شد ناخداى فلك حق در بحر طوفان زا
 كه شد دریاى دیده در عزایش موج زن امشب
دهد غسل از سرشك دیدگان با زارى و شیون
 علىّ بت شكن جسم نبى بت شكن امشب
نمى دانم چه حالى مى كند پیدا امیر عشق
 چو مى سازد تن آن جان جانان را كفن امشب
شد از داغ دو ماتم قلب زهرا لاله سان خونین
 كه در دشت بلا گم كرده یاس و یاسمن امشب
چراغ انجمن آرا شده خاموش و اهل دل
كند روشن چراغ آه در هر انجمن امشب
سرآمد بر همه غم هاست داغ ماتم خاتم
 كه امّت را برون رفته است روح از ملك تن امشب
شرر زد «حافظى» بر دفتر دل خامه ات كاین سان
 كه آتش مى زنى بر جان، تو با سوز سخن امشب
شاعر : محسن حافظى

 
 
سه شنبه 12 بهمن 1395  11:52 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:اشعار پیامبر اکرم (ص) (وفات)

هنگامه رنج و غم و ماتم شده امشب
 گریان، زغمى دیده عالم شده امشب
آهنگ سرشكم، كه رسد بر لب مژگان
 با این دل سودا زده همدم شده امشب
پایان شب آخر ماه صفر است این
 یا آنكه زنو ماه محرّم شده امشب
مهتاب، رخ خویش نهان كرد زماتم
 چون رحلت پیغمبر خاتم شده امشب
از داغ جگر سوز نبى سیّد ابرار
 نخل قد زهرا و على خم شده امشب
شد كار فلك، خون جگر خوردن از این غم
گردون، ز محن با رخ درهم شده امشب
سیماى جهان، غرقه خون دل «یاسر»
 در سوگ رسول اللّه اعظم شده امشب
شاعر : محمود تاری

 
 
سه شنبه 12 بهمن 1395  11:53 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:اشعار پیامبر اکرم (ص) (وفات)

ای گزیده مر ترا از خلق رب‌العالمین
آفرین گوید همی بر جان پاکت آفرین
از برای اینکه ماه و آفتابت چاکرند
می طواف آرد شب و روز آسمان گرد زمین
خال تو بس با کمال و فضل تو بس با جمال
روی تو نور مبین و رأی تو حبل ‌المتین
نقش نعل مرکب تو قبلهٔ روحانیان
خاکپای چاکرانت توتیای حور عین
مرگ با مهر تو باشد خوشتر از عمر ابد
زهر با یاد تو باشد خوشتر از ماه معین
ای سواری کت سزد گر باشد از برقت براق
برسرش پروین لگام و مه رکاب و زهره زین
بر تن و جان تو بادا آفرین از کردگار
جبرییل از آسمان بر خلق تو کرد آفرین
از برای اینکه تا آسان کند این دین خویش
آدمی از آدم آرد حور از خلد برین
جبرییل ار نام تو در دل نیاوردی به یاد
نام او در مجمع حضرت کجا بودی امین
این صفات و نعت آن مردست کاندر آسمان
از برای طلعتش می‌ تابد این شمس مبین
نور رخسارت دهد نور قبولش را مدد
سایه زلفت شب هجرانش را باشد کمین
زین سبب مقبول او شد فتنه‌ای بر شرک کفر
زین سبب مقصود او شد سغبه ‌ای در راه دین
زین قلم زن با قلم‌ گر تو نباشی هم نشان
وین قدم زن با ندم‌ گر تو نباشی هم نشین
ای سنایی گر ز دانایی بجویی مهر او
جز کمالش را مدان و جز جمالش را مبین
اژدهای عشق را خوردن چه باید ای عجب
گاه شرک از کافران و گاه دین از بوالیقین
منبع:بایگاه اشعار محمدی

 
 
سه شنبه 12 بهمن 1395  11:53 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:اشعار پیامبر اکرم (ص) (وفات)

اين روايت كه رسيده به همه
نقل گرديده ز ام‏السلمه
گفت ديدم كه به هنگام وداع
با نبى دشمن او كرد نزاع
خواست احمد كند از حق تأييد
جانشينى على را تأكيد
لب چوتر كرد به تمجيد على
شد عيان كينه خصم ازلى
دست ديرين عداوت رو شد
مصطفى را، عدويش بد گو شد
تير كين در هدف جانش كرد
خسته از تهمت هذيانش كرد
بين حضار پر از همهمه شد
نگران‏تر ز همه فاطمه شد
به عدو خرده گرفتند همه
اشك از ديده بسفتند همه
شد پيمبر چو مهياى جنان
آمد از مأذنه آواى اذان
راه ابليس به محراب افتاد
اولى، جاى پيمبر استاد
مصطفى خسته و بى تاب آمد
سر خود بسته به محراب آمد
دل پر غصه حيدر بگرفت
زير آغوش پيمبر بگرفت
با تب و تاب به محراب رسيد
خويش را تا سر سجاده كشيد
با چه حالى به نمازش پرداخت
كار را با مدد حيدر ساخت
بعد سجده چو به پا مى‏افتاد
لاجرم تكيه به حيدر مى‏داد
او كه در راه هدايت فرسود
پس از اتمام نمازش فرمود
دو امانت به شما بسپارم
بهرتان عترت و قرآن دارم
اين دو را خوب تمسك جوئيد
زين دو، تا حشر تبرك جوييد
چونكه برگشت پيمبر به حرم
سوخت چون شمع سراپا ز الم
گرد او اهل حرم جمع شدند
همه پروانه آن شمع شدند
شكوه چون فاطمه بر بابا كرد
پدر از مرحمتش نجوا كرد
دو سخن زير لب آنگاه، رسول...
گفت آهسته به زهراى بتول
گفت از هجرت و، زهرا گرييد
گفت از وصلت و زهرا خنديد
ساعت موت اباالقاسم شد
نوبت آه بنى هاشم شد
آه از اين موقف پر شيون و شين
سينه احمد و قلب حسنين
نور جبريل امين ظاهر شد
ملك الموت نبى حاضر شد
صبر كن اى ملك نيك سرشت
كه شده سينه او دشت بهشت
صبر كن اين دو عزيز اللهند
ناز پرورد رسول اللهند
اين دو مظلوم، گرفتار شوند
تير باران ستمكار شوند
اين يكى كشته به بطحا گردد
وان يكى كشته به صحرا گردد
اين يك از زهر جفا كشته شود
وآن به خون پيكرش آغشته شود

 
 
سه شنبه 12 بهمن 1395  11:53 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:اشعار پیامبر اکرم (ص) (وفات)

زمزمه - واحد
آخرِ ماهِ صَفره ، نوحه خونن فرشته ها
هم بر رسول خاتم و هم بر امامِ مجتبی
آه گردیده توام    بر آلِ حیدر
داغ پیمبر        با سبط اکبر
یا مصطفی و یا حسن     نوای آسمونه
به یاد بابا و پسر     فاطمه روضه خونه
وای ... از دل زهرا(س)
******

 

شده به دست فتنه ها خاموش چراغِ مدینه
دلِ تموم عاشقا گرفته داغِ مدینه
آه  آتیشِ قلبه    اهل ولایت
سوز نبوّت          آهِ امامت
آی مدینه ، آی مدینه      بگو پیمبرت کو
کریم آل فاطمه          آن سبط اکبرت کو
وای ... از دل زهرا(س)
******
عزای ختم الانبیا ماتم عظمای همه است
مَطلَع شعرِ غربت و غمِ علی و فاطمه است
آه  عدّه ای کافر      سوره ی کوثر
آتیش و هیزم         روضه ی مادر
صد آفرین و مَرحَبا    به مردمِ مدینه
گل ، پرپر و هم غنچه شد     پرپر به دست کینه
وای... از دل حیدر
******
امام حَسَن به نوکرا میگه با اشک لاله گون
تو مجلس عزای من روضه ی مادر و بخون
آه   قاتلِ من نَه      زهر جفا بود
صدای سیلی     تو کوچه ها بود
گلِ بهار عمرم  و       خزون کینه پَژمُرد
یه وقت دیدم که مادرم       تو کوچه ها زمین خورد
آه... مظلومه مادر
شاعر : امیر عباسی
منبع : حسینیه نوحه

 
 
سه شنبه 12 بهمن 1395  11:53 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:اشعار پیامبر اکرم (ص) (وفات)

مقصد اینجاست ندای طلب اینجا شنوند             
 بختیان را ز جرس صبح‌دم آوا شنوند
عارفان نظری را فدی اینجا خواهند 
هاتفان سحری را ندی اینجا شنوند
خاکیان را ز دل گرم روان آتش عشق                 
 باد سرد از سر خوناب سویدا شنوند
همه سگ‌جان و چو سگ ناله کنانند به صبح    
 صبح دم نالهٔ سگ بین که چه پیدا شنوند
خاک پر سبحهٔ قرا شود از اشک نیاز                      
وز دل خاک همان نالهٔ قرا شنوند
خاک اگر گرید و نالد چه عجب کاتش را             
بانگ گریه ز دل صخرهٔ صما شنوند
گریه آن گریه که از دیدهٔ آتش بینند                      
 ناله آن ناله که از سینهٔ خارا شنوند
چون بلرزد علم صبح و بنالد دم کوس                 
کوه را نالهٔ تب لرزه چو دریا شنوند
صبح گلفام شد ارواح طلب تا نگرند                      
کوس گلبام زد ابدال بگو تا شنوند
هر چه در پردهٔ شب راز دل عشاق است          
کان نفس جز به قیامت نه همانا شنوند
صبح شد هدهد جاسوس کز او او وا پرسند       
کوس شد طوطی غماز کز او واشنوند
چون به پای علم روز، سر شب ببرند                
چه عجب کز دم مرغ آه دریغا شنوند
کشته شد دیو به پای علم لشکر حاج                  
شاید ار تهنیت از کوس مفاجا شنوند
کوس حاج است که دیو از فزعش گردد کر        
زو چو کرنای سلیمان دم عنقا شنوند
یارب این کوس چه هاروت فن و زهره نواست  
که ز یک پرده صد الحانش به عمدا شنوند
چه کند کوس که امروز قیامت نکند                        
بند آرد نفس صور که فردا شنوند
کوس را بین خم ایوان سلیمان که در او                    
لحن داود به آهنگ دل آرا شنوند
کوس چون صومعهٔ‌پیر ششم چرخ کز او                   
بانگ شش دانهٔ تسبیح ثریا شنوند
کوس ماند به کمان فلک اما عجب آنک                   
زو صریر قلم تیر به جوزا شنوند
کوس را دل نی و دردی نه، چرانالد زار                    
 نالهٔ زار ز درد دل دروا شنوند
کوس چون مار شده حلقه و کو بند سرش        
بانگ آن کوفتن از کعبه به صنعا شنوند
سخت سر کوفته دارندش و او نالد زار                       
نالهٔ مرد ز سرکوبهٔ اعدا شنوند
خم کوس است که ما نوذیحجه نمود                  
گر ز مه لحن خوش زهرهٔ زهرا شنوند
خود فلک خواهد تا چنبر این کوس شود               
تا صداش از حبل‌الرحمهٔ بطحا شنوند
گر دم چنبر چو بین که شنودند خوش است        
پس دم آن خوش تر کز چنبر مینا شنوند
از پی حرمت کعبه چه عجب گر پس از این       
بانگ دق الکوس از گنبد خضرا شنوند
مشتری قرعهٔ توفیق زند بر ره حاج                
بانگ آن قرعه بر این رقعهٔ غبرا شنوند
عرشیان بانگ وللله علی الناس زنند                      
پاسخ از خلق سمعنا و اطعنا شنوند
از سر و پای در آیند سراپا به نیاز                     
تا تعال از ملک العرش تعالی شنوند
روضه روضه همه ره باغ منور بینند                 
برکه برکه همه جا آب مصفا شنوند
بر سر روضه همه جای تنزه شمرند                    
بر لب برکه همه جای تماشا شنوند
انجم ماه وش آمادهٔ حج آمده‌اند                           
تا خواص از همه لبیک مثنا شنوند
همه را نسخهٔ اجزای مناسک در دست             
از پی کسب جزا خواندن اجزا شنوند
نه صحیفه است فلک هفت ده آیت ز برش         
عاشقان این همه از سورهٔ سودا شنوند
نه صحیفه که به ده بند یکایک بستند            
تا نه بس دیر چو سی پاره مجزا شنوند
خام پوشند و همه اطلس پخته شمرند                 
زهر نوشند و همه بانگ هنیا شنوند
زندگیشان به حق و نام بر ارواح چراست            
کبشان ابر دهد لاف ز سقا شنوند
گنج پروردهٔ فقرند و کم کم شده لیک                     
گم گم گنج سرا پردهٔ بالا شنوند
فقر نیکوست به رنگ ارچه به آواز بد است      
عامه زین رنگ هم آواز تبرا شنوند
شبه طاووس شمر فقر که طاوسان را            
رنگ زیباست گر آواز نه زیبا شنوند
سفر کعبه نمودار ره آخرتاست              
گر چه رمز رهش از صورت دیبا شنوند
جان معنی است باسم صوری داده برون    
خاصگان معنی و عامان همه اسما شنوند
کعبه را نام به میدانگه عام عرفات                  
حجرهٔ خاص جهان داور دارا شنوند
عابدان نعره برآرند به میدانگه از آنک           
نعرهٔ شیر دلان در صف هیجا شنوند
عارفان خامش و سر بر سر زانو چو ملخ  
نه چو زنبور کز او شورش و غوغا شنوند
ساربانا به وفا بر تو که تعجیل نمای                
کز وفای تو ز من شکر موفا شنوند
حاش لله اگر امسال ز حج و امانم                 
نز قصور من و تقصیر تو حاشا شنوند
دوستان یافته میقات و شده زی عرفات         
من به فید و ز من آوازه به بطحا شنوند
هیچ اگر سایه پذیرد منم آن سایهٔ هیچ                  
که مرا نام نه در دفتر اشیا شنوند
ها و ها باشد اگر محمل ما سازی و هم               
برسانیم بکم زانکه ز من ها شنوند
بر در کعبه که بیت الله موجودات است              
که مباهات امم زان در والا شنوند
بار عام است و در کعبه گشاده است کز او       
خاصگان بانگ در جنت ماوا شنوند
پس چو رضوان در جنات گشاید ملکان               
بانگ حلقه زدن کعبهٔ علیا شنوند
زان کلیدی که نبی نزد بنی‌شیبه سپرد             
بانگ پر ملک و زیور حورا شنوند
چون جرس دار نجیبان ره یثرب سپرند      
ساربان را همه الحان، جرس آسا شنوند
در فلک صوت جرس زنگل نباشان است        
که خروشیدنش از دخمهٔ دارا شنوند
به سلام آمدگان حرم مصطفوی                 
 ادخلوها به سلام از حرم آوا شنوند
النبی النبی آرند خلایق به زبان                     
امتی امتی از روضهٔ غرا شنوند
از صریر در او چار ملایک به سه بعد    
پنج هنگام دوم صور به یک جا شنوند
بر در مرقد سلطان هدی ز ابلق چرخ               
مرکب داشته را نالهٔ هرا شنوند
خود جنیبت به درش داشته بینند براق           
کز صهیلش نفس روح معلا شنوند
موسی استاده و گم کرده ز دهشت نعلین          
ارنی گفتنش از هبر تجلا شنوند
بهر وایافتن گم شده نعلین کلیم          
والضحی خواندن خضر از در طاها شنوند
بنده خاقانی و نعت سر بالین رسول      
تاش تحسین ز ملک در صف اعلی شنوند
فخر من بنده ز خاک در احمد بینند                
لاف دریا ز دم عنبر سارا شنوند
نعت صدر نبوی که به غربت گویم       
بانگ کوس ملکی به که به صحرا شنوند
نکنم مدح که من مرثیه گوی کرمم           
چون کرم مرد ز من بانگ معزا شنوند
زنده کردم سخن ار شاکر من شد چه عجب  
 که ز عازر صفت شکر مسیحا شنوند
شاید ار لب به حدیث قدما نگشایند                     
ناقدانی که ادای سخن ما شنوند
آب هر آهن و سنگ ار بشود نیست عجب        
که دم آتش طور از ید بیضا شنوند
شاعران حیض حسد یافته چون خرگوشند     
تا ز من شیر دلان نکتهٔ عذرا شنوند
خصم سگ دل ز حسد نالد چون جبهت ماه       
نور بی‌صرفه دهد وه‌وه عوا شنوند
از سر خامه کنم معجزه انشا، به خدای        
گر چنین معجزه بینند سران یا شنوند
راویان کیت انشای من انشاد کنند               
بارک الله همه بر صاحب انشا شنوند
منبع:بایگاه اشعار محمدی

 
 
سه شنبه 12 بهمن 1395  11:53 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:اشعار پیامبر اکرم (ص) (وفات)

هر صبح سر ز گلشن سودا برآورم
وز صور آه بر فلک آوا برآورم
چون طیلسان چرخ مطرا شود به صبح
من رخ به آب دیده مطرا برآورم
بر کوه چون لعاب گوزن اوفتد به صبح
هویی گوزن‌وار به صحرا برآورم
از اشک خون پیاده و از دم کنم سوار
غوغا به هفت قلعهٔ مینا برآورم
خود بی‌نیازم از حشر اشک و فوج آه
کان آتشم که یک تنه غوغا برآورم
اسفندیار این دژ روئین منم به شرط
هر هفته هفت‌خوانش به تنها برآورم
بس اشک شکرین که فرو بارم از نیاز
بس آه عنبرین که به عمدا برآورم
لب را حنوط ز آه معنبر کنم چنانک
رخ را وضو به اشک مصفا برآورم
قندیل دیر چرخ فرو میرد آن زمان
کان سرد باد از آتش سودا برآورم
دلهای گرم تب زده را شربتی کنم
ز آن خوش دمی که صبح‌دم آسا برآورم
هردم مرا به عیسی تازه است حامله
ز آن هر دمی چو مریم عذرا برآورم
زین روی چون کرامت مریم به باغ عمر
از نخل خشک خوشهٔ خرما برآورم
تر دامنان چو سر به گریبان فروبرند
سحر آورند و من ید بیضا برآورم
دل در مغاک ظلمت خاکی فسرده ماند
رختش به تابخانهٔ بالا برآورم
رستی خورم ز خوانچهٔ زرین آسمان
و آوازهٔ صلا به مسیحا برآورم
نی‌نی من از خراس فلک برگذشته‌ام
سر ز آن سوی فلک به تماشا برآورم
چون در تنور شرق پزد نان گرم، چرخ
آواز روزه بر همه اعضا برآورم
آبستنم که چون شنوم بوی نان گرم
از سینه باد سرد تمنا برآورم
آب سیه ز نان سفید فلک به است
زین نان دهان به آب تبرا برآورم
آبای علویند مرا خصم چون خلیل
بانگ ابا ز نسبت آبا برآورم
از خاصگان دمی است مرا سر به مهر عشق
هر جا که محرمی است دم آنجا برآورم
در کوی حیرتی که هم عین آگهی است
نادان نمایم و دم دانا برآورم
چون نای اگر گرفته دهان داردم جهان
این دم ز راه چشم همانا برآورمور ساق من چو چنگ ببندد بده رسن
هم سر به ساق عرش معلا برآورم
با روزگار ساخته زانم به بوی آن
کامروز کار دولت فردا برآورم
جام بلور در خم روئین به دستم است
دست از دهان خم به مدارا برآورم
تا چند بهر صیقلی رنگ چهره‌ها
خود را به رنگ آینه رعنا برآورم
تا کی چو لوح نشرهٔ اطفال خویش را
در زرد و سرخ حلیت زیبا برآورم
تا کی به رغم کعبه نشینان عروس‌وار
چون کعبه سر ز شقهٔ دیبا برآورم
اولیتر آنکه چون حجر الاسود از پلاس
خود را لباس عنبر سارا برآورم
دلق هزار میخ شب آن من است و من
چون روز سر ز صدرهٔ خارا برآورم
ارا چو مار برکشم و پس به یک عصا
ده چشمه چون کلیم ز خارا برآورم
در زرد و سرخ شام و شفق بوده‌ام کنون
تن را به عودی شب یلدا برآورم
چون شب مرا ز صادق و کاذب گزیر نیست
تا آفتابی از دل دروا برآورم
بر سوگ آفتاب وفا زین پس ابروار
پوشم سیاه و بانگ معزا برآورم
مولو مثال دم چو برآرد بلال صبح
من نیز سر ز چوخهٔ خارا برآورم
چند از نعیم سبعهٔ الوان چو کافران
کار حجیم سبعه ز امعا برآورم
شویم دهان حرص به هفتاد آب و خاک
و آتش ز بادخانهٔ احشا برآورم
قرص جوین و خوش نمکی از سرشک چشم
به ز آنکه دم به میدهٔ دارا برآورم
هم شوربای اشک نه سکبای چهرها
کاین شوربا به قیمت سکبا برآورم
چون عیش تلخ من به قناعت نبود خوش
ز آن حنظل شکر شده حلوا برآورم
چه عقل را به دست امانی گرو کنم
چه اره بر سر زکریا برآورم
قلب ریا به نقد صفا چون برون دهم
نسناس چون به زیور حورا برآورم
چون آینه نفاق نیارم که هر نفس
از سینه زنگ کینه به سیما برآورم
آن رهروم که توشهٔ وحدت طلب کنم
زال زرم که نام به عنقا برآورم
شهبازم ارچه بسته زبانم به گاه صید
گرد از هزار بلبل گویا برآورم
سر ز آن فرو برم که برآرم دمار نفس
نفس اژدهاست هیچ مگو تا برآورم
صهبا گشاده آبی و زر بسته آتشی است
من آب و آتش از زر و صهبا برآورم
بلبل نیم که عاشق یاقوت و زر بوم
بر شاخ گل حدیث تقاضا برآورم
دانم علوم دین نه بدان تا به چنگ زر
کام از شکار جیفهٔ دنیا برآورم
اعرابیم که بر پی احرامیان دوم
حج از پی ربودن کالا برآورم
گر طبع من فزونی عیش آرزو کند
من قصهٔ خلیفه و سقا برآورم
با این نفس چنان همه هشیار نیستم
مستم نهان و عربده پیدا برآورم
اصحاب کهف‌وارم بیدار و خفته ذات
ممکن که سر ز خواب مفاجا برآورم
صفرا همه به ترش نشانند و من ز خواب
چون طفل ترش خیزم و صفرا برآورم
بنیاد عمر بر یخ و من بر اساس عمر
روزی هزار قصر مهیا برآورم
مردان دین چه عذر نهندم که طفل‌وار
از نی کنم ستور و به هرا برآورم
زن مرده‌ای است نفس چون خرگوش و هر نفس
نامش به شیر شرزهٔ هیجا برآورم
در ظاهرم جنابت و در باطن است حیض
آن به که غسل هر دو به یک جا برآورم
دریای توبه کو که درین شام‌گاه عمر
چون آفتاب، غسل به دریا برآورم
خاقانیا هنوز نه‌ای خاصهٔ خدای
با خاصگان مگو که مجارا برآورم
گر در عیار نقد من آلودگی بسی است
با صاحب محک چه محاکا برآورم
امسال اگر ز کعبه مرا بازداشت شاه
زین حسرت آتشی ز سویدا برآورم
گر بخت باز بر در کعبه رساندم
کاحرام حج و عمره مثنا برآورم
سی‌ساله فرض بر در کعبه قضا کنم
تکبیر آن فریضه به بطحا برآورم
حراقه‌وار در زنم آتش به بوقبیس
ز آهی که چون شراره مجزا برآورم
از دست آنکه داور فریادرس نماند
فریاد در مقام مصلا برآورم
زمزم فشانم از مژه در زیر ناودان
طوفان خون ز صخرهٔ صما برآورم
دریای سینه موج زند ز آب آتشین
تا پیش کعبه لولوی لالا برآورم
بر آستان کعبه مصفا کنم ضمیر
زو نعت مصطفای مزکی برآورم
دیباچهٔ سراچهٔ کل خواجهٔ رسل
کز خدمتش مراد مهنا برآورم
سلطان شرع و خادم لالای او بلال
من سر به پایبوسی لالا برآورم
در بارگاه صاحب معراج هر زمان
معراج دل به جنت ماوی برآورم
تا قرب قاب قوسین بر خاک درگهش
آوازهٔ دنی فتدلی برآورم
گر مدحتش به خاک سراندیب ادا کنم
کوثر ز خاک آدم و حوا برآورم
کی باشد آن زمان که رسم تا به حضرتش
آواز یا مغیث اغثنا برآورم
زان غصه‌ها که دارم از آلودگان دهر
غلغل دران حظیرهٔ علیا برآورم
دارا و داور اوست جهان را، من از جهان
فریاد پیش داور دارا برآورم
ز اصحاب خویش چون سگ کهف اندر آن حرم
آه از شکستگی سر و پا برآورم
دندانم ار به سنگ غرامت شکسته‌اند
وقت ثنای خواجه ثنایا برآورم
سوگند خورد مادر طبعم که در ثناش
از یک شکم دوگانه چو جوزا برآورم
اسمای طبع من به نکاح ثنای اوست
زان فال سعد ز اختر اسما برآورم
امروز گر ثناش مرا هست کوثری
رخت از گوثری به ثریا برآورم
فردا هم از شفاعت او کار آن سرای
ر حضرت خدای تعالی برآورم

 
 
سه شنبه 12 بهمن 1395  11:53 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:اشعار پیامبر اکرم (ص) (وفات)

متن نوحه وفات حضرت محمد (ص) به همراه لینک مستقیم دریافت سبک مداحی
عاقبت از شهر کینه پر گرفتی
روز آخر دخترت در بر گرفتی
با دل خون وقت رفتن ذکر یا حیدر گرفتی
وای؛ رنج و زحمت ها کشیدی  خیری از مردم ندیدی وامصیبت
وای؛ طعنه و تهمت شنیدی          زیر بار غم خمیدی وامصیبت
أنت شهیدٌ مسموم واویلا واویلا
سیّدُنا یا مظلوم واویلا واویلا

 


جبرئیل هم رخصت از این در بگیرد
گرچه اشک از دیده اش حیدر بگیرد
همسرش نیست تا ز رویش خون و خاکستر بگیرد
وای؛ آسمانها سوگوارش     عرشیان دل بی قرارش وامصیبت
وای؛ پیر مرد سوره هود    شرح صدر او حسین بود وامصیبت
دشمن نادان او واویلا واویلا
شکسته دندان او واویلا واویلا

این جماعت بی وفا هستند و پستند
پشت این در بعد او هیزم به دستند
با قساوت مست قدرت با لگد در را شکستند
وای؛ سینه مجروح زهرا            دیده خونبار مولا وامصیبت
وای؛ عاقبت نقش زمین شد   فاطمه سقط جنین شد وامصیبت
چند قطره خون روی در واویلا واویلا
مُهر ستم بر حیدر واویلا واویلا

شاعر: رضا تاجیک
منبع : بی پلاک

 
 
سه شنبه 12 بهمن 1395  11:54 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:اشعار پیامبر اکرم (ص) (وفات)

شدم عزادار، رسول آخرالزمان
دل منو آتیش زده، با غصه های بی کران
قصه های رسالتش قصه های عجیبیه
سهم آقا ز امتش  بی کسی و غریبیه
تنها و بی یاور در این مدت مدید
خون دل می خوردی ای پیغمبر شهید
مولانا مولانا صلی الله علی رسول

 

بیست و سه ساله که، شده شکسته قامتت
دلم میخواد که جون بدم، به پای اوج غربتت
دستای بسته علی جواب و رنج و زحمتت
شعله های آتیش میشه اجر و مزد رسالتت
آقای تنهای شهر ظلم و کینه ای
مظلومی گرچه مدفونِ در مدینه ای
مولانا مولانا صلی الله علی رسول

شب عروج تو، شب زیارتی شده
بیا ببین کرببلا، عجب قیامتی شده
شب جمعه با مادرش زائر کربلا میشی
شب جمعه روضه خون همه انبیا میشی
دلگیری می میری از داغ شیبُ الخضیب
می سوزی می خونی روضه خَدّ التَریب
مولانا مولانا صلی الله علی رسول

شاعر: رضا تاجیک
منبع: بی پلاک

 
 
سه شنبه 12 بهمن 1395  11:54 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:اشعار پیامبر اکرم (ص) (وفات)

از بس که چهره سوده تو را بر در آفتاب
بگرفته آستان تو را بر زر آفتاب
از بهر دیدنت چو سراسیمه عاشقان
گاهی ز روزن آید و گاه از در آفتاب
گرد سر تو شب پره شب پر زند نه روز
کز رشک آتشش نزند در پر آفتاب
گر پا نهی ز خانه برون با رخ چه مهر
از خانه سر به در نکند دیگر آفتاب
گرد خجالت تو نشوید ز روی خویش
گردد اگر چه ریگ ته کوثر آفتاب
از بس فشردن عرق انفعال تو
در آتش ار دود به در آید تر آفتاب
گویی محل تربیت باغ حسن تو
معمار ماه بوده و برزیگر آفتاب
آیینه ی نهفته در آیینه دان شود
گیرد اگر به فرض تو را در بر آفتاب
از وصف جلوه ی قد شیرین تحرکت
بگداخت مغز در تن بی‌شکر آفتاب
گر ماه در رخت به خیانت نظر کند
چشمش برون کند به سر خنجر آفتاب
نعلی ز پای رخش تو افتد اگر به ره
بوسد به صد نیاز و نهد بر سر آفتاب
از رشک خانه سوز تو ای شمع جان‌فروز
آخر نشست بر سر خاکستر آفتاب
صورت نگار شخص ضمیر تو بوده است
در دوده ی سر قلمش مضمر آفتاب
نبود گر از مقابله‌ات بهره‌ور کز آن
پیوسته چون هلال بود لاغر آفتاب
در آفتاب رنگ ز شرم رخت نماند
مثل گل نچیده که ماند در آفتاب
در روز ابر و باد گر آیی برون ز فیض
از ابر و ماه بارد و از صرصر آفتاب
بهر کتاب حسن تو بر صفحه ی فلک
می‌بندد از تشعشع خود مسطر آفتاب
ترتیب چون بساط نشیب و فراز چید
شد  زورق جمال تو را لنگر آفتاب
ای خامه نیک در ظلمات مداد رو
گر ذوق آیدت به زبان خوشتر آفتاب
بنگار شرح گفت و شنیدی که می‌کند
بر آسمان طراز سر دفتر آفتاب
دی کرد آفتاب پرستی سؤال و گفت :
وقتی که داشت جلوه بر این منظر آفتاب
از گوهر یگانگی ار کامیاب نیست
پس دارد از چه رهگذر این جوهر آفتاب
دادم جواب و گفتم ازین رهگذر که هست
جاروب فرش درگه پیغمبر آفتاب
مهر نگین حسن تواش خواندی نه مهر
کردی اگر خوشامد من باور آفتاب
گر از تنور حسن تو انگشت ریزه‌ای
بر آسمان برند بچربد بر آفتاب                       
فرداست کز طپانچه ی حسنت به ناظران
رویی نموده چون گل نیلوفر آفتاب
در روضه‌ای اگر بنشانی به دست خویش
نخلی شکوفه‌اش بود انجم بر آفتاب
از نقش نعل توسن جولانگرت زمین
گشت آسمان و انجم آن اکثر آفتاب
گنجی نهاد حسن به نامت که بر سرش
گردید طالع از دهن اژدر آفتاب
در پای صولجان تو افتاد همچو گوی
با آن که مهتریش بود در خور آفتاب
هنگام باد روی تو بر هر چمن که تافت
گلهای زرد را همه کرد احمر آفتاب
مه افسر غلامیت از سر اگر نهد
همچون زنان کند به سرش معجر آفتاب
بشکست سد شش جهت و در تو مه گریخت
چون مهره‌ای برون شده از ششدر آفتاب
بهر قلاده‌های سگان تو از نجوم
دائم کشد به رشته ی زر گوهر آفتاب
نعلین خود دهش به تصدق که بر درت
در سجده است با سر بی‌افسر آفتاب
بیند زمانه شکل دو پیکر اگر به فرض
خیزد ز خواب با تو ز یک بستر آفتاب
آخر زمان به حرف مساوات اگر چه گشت
هیهات آتشی تو و خاکستر آفتاب
شب نیست کز شفق نزند ز احتساب او
آتش به چنگ زهره ی خنیاگر آفتاب
ریزد به پای امت او اشک معذرت
بر حشرگاه گرم بتابد گر آفتاب
فردا شراب کوثر ازو تا کند طمع
حال از هوس نهاده به کف ساغر آفتاب
از حسن هست اگرچه درین شعر خوش ردیف
زینت ده سپهر فصاحت هر آفتاب
کوته کنم سخن که مباد اندکی شود
بی‌جوهر از قوافی کم زیور آفتاب
سلطان بارگاه رسالت که سوده است
بر خاک پاش ناصیه ی انور آفتاب
شاه رسل , وسیله کل , هادی سبل
کز بهر نعت اوست بر این منبر آفتاب
یثرت حرم محمد بطحایی آنکه هست
یک بنده بر درش مه و یک چاکر آفتاب
بالاییان چه خط غلامی به وی دهند
خود را نویسد از همه پایین‌تر آفتاب
از بنده زادگانش یکی مه بود ولی
ماهی که باشدش پدر و مادر آفتاب
نعل سم براق وی آماده تا کند
زر بدره , بدره ریخته در آذر آفتاب
بی‌سایه بود زانکه در اوضاع معنوی
بود از علو مرتبه مشرف بر آفتاب
از بهر عطر بارگه کبریای اوست
مجمر فروز بال ملک مجمر آفتاب
در جنب مطبخش تل خاکستریست چرخ
یک اخگر اندران مه و یک اخگر آفتاب       
تا شغل بندگیش گزید از برای خویش
گردید بر گزیده ی هفت اختر آفتاب
خود را بر آسمان نهم بیند ار شود
قندیل طاق درگه آن سرور آفتاب
هر شب پی شرف زره غرب می‌برد
خاک مدینه تا به در خاور آفتاب
جاروب زرفشان نه به دست مفاخرت
دارد برای مشعله دیگر آفتاب
یک ذره نور از رخ او وام کرده است
از شرق تا به غرب ضیاگستر آفتاب
شاه شتر سوار چو لشکرکشی کند
باشد پیاده عقب لشگر آفتاب
خود را اگر ز سلک سپاهش نمی‌شمرد
هرگز نمی‌نهاد به سر مغفر آفتاب
در کشوری که لمعه فروشد جمال او
باشد شبه فروش در آن کشور آفتاب
از خاک نور بخش رهت این صفا و نور
آورده ذره ذره به یکدیگر آفتاب
یا سیدالرسل که سپهر وجود را
ایشان کواکب‌اند و تو دین‌پرور آفتاب
یا مالک‌الامم که به دعوی بندگیت
بنوشته از مبالغه صد محضر آفتاب
آن ذره است محتشم اندر پناه تو
کاویخته به دست توسل در آفتاب
ظل هدایتش به سر افکن که ذره را
ره گم شود گرش نبود رهبر آفتاب
تا در صف کواکب و در جنب عترتت
گاهی نماید اکبر و گه اصغر آفتاب
منبع:بایگاه اشعار محمدی
 

 
 
سه شنبه 12 بهمن 1395  11:54 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:اشعار پیامبر اکرم (ص) (وفات)

کنون گویم ثناهاى پیمبر
که ما را سوى یزدانست رهبر
چو گمراهى ز گیتى سر بر آورد
شب بى دانشى سایه بگسترد
بیامد دیو و دام کفر بنهاد
همه گیتى بدان دام اندر افتاد
ز غمرى هر کسى چون گاو و خر بود
همه چشمى و گوشى کور و کر بود
یکى ناقوس در دست و چلیپا
یکى آتش پرست و زند و استا
یکى بت را خداى خویش کرده
یکى خورشید و مه را سجده برده
گرفته هر یکى راهِ نگونسار
که آن ره را به دوزخ بوده هنجار
به فصل خویش یزدان رحمت آورد
ز رحمت نور در گیتى بگسترد
بر آمد آفتابِ راست گویان
خجسته رهنماى راه جویان                     
چراغ ِ دین ابوالقاسم محمّد
رسول ِ خاتم و یاسین و احمد
به پاکى سیّد ِ فرزندِ آدم
به نیکى رهنماى خلق عالم
خدا از آفرینش آفریدش
ز پاکان و گزینان بر گزیدش
نبوت را بدو داده دو برهان
یکى فرقان و دیگر تیغ برّان
سخن گویان از ان خیره بماندند
هنر جویان بدین جان برفشاندند
کجا در عصرِ او مردم که بودند
فصاحت با شجاعت مى نمودند
بجو در شعرها گفتارِ ایشان
ببین در نامه ها کردار ایشان
سخن شان در فصاحت آبدارست
هنرشان در شجاعت بیشمارست
چنان قومى بدان کردار و گفتار
زبان شان در نثار و تیغ خونبار
چو بشنیدند فرقان از پیمبر
بدیدندش به جنگ بَدر و خیبر
بدانستند کان هر دو خداییست
پذیرفتنش جان را روشناییست
سران ناکام سر بر خط نهادند
دوال از بندِ گیتى بر گشادند
ز چنگ ِ دیو ِ بد گوهر برستند
بتان ِ مکّه را در هم شکستند
به نور دین زدوده گشت ظلمت
وز ابر حق فرو بارید رحمت
بشد کیش ِ بت , آمد دین یزدان
زمین ِ کفر بستد تیغ ایمان
سپاس و شکر ایزد چون گزاریم
مگر جان را به شکر او سپاریم
بدین دین همایون کاو به ما داد
بدین رهبر که بهرِ ما فرستاد
رسول آمد رسالتها رسانید
جهانى را ز خشم او رهانید
چه بخشاینده و مشفق خداییست
چه نیکو کار و چه رحمت نماییست
که بر بیچارگى ما ببخشود
رسولى داد و راه نیک بنمود
پذیرفتیم وى را به خدایى
رسولش را به صدق و رهنمایى
نه با وى دیگرى انبار گیریم
نه جز گفتار او چیزى پذیریم
به دنیى و به عقبى روى با اوست
بجز اومان ندارد هیچ کس دوست
اگر شمشیر بارد بر سرِ ما
جزین دینى نباید در خورِ ما
نگه داریم دین تا روح داریم
به یزدان روح و دین با هم سپاریم
خدایا آنچه بر ما بود کردیم
تن و جان را به فرمانت سپردیم
ز پیغمبر پذیرفتیم دینت
بیفزودیم شکر و آفرینت
و لیکن این تن ِ ما تو سرشتى
قصاى خویش بر ما تو نوشتى
گرایدون کز تن ما گاه گاهى
پدید آید خطایى یاگناهى
مزن کردارِ ما را بر سرِ ما
مکن پاداش ما را در خورِ ما
که ما بیچارگان تو خداییم
همیدون ز امّتان مصطفاییم
اگر چه با گناه ِ بى شماریم
به فضل و رحمتت امیدواریم
ترا خوانیم و شاید گر بخوانیم
که ما ره جز به در گاهت ندانیم
کریمان مر ضعیفان را نرانند
بخاصه چون به زاریشان بخوانند
کریمى تو بخوان ما را به در گاه
چو خوانیمت به زارى گاه و بیگاه
ضعیفانیم شاید گر بخوانى
گنهکاریم شاید گر نرانى
ز تو نشگفت فضل و بُردبارى
چنان کز ما جفا و زشتکارى
ترا احسان و رحمت بیکرانست
شفیع ما همیدون مهربانست
چو پیش رحمتت آید محمّد
امید ما ز فضلت کى شود رد
منبع:بایگاه اشعار محمدی

 
 
سه شنبه 12 بهمن 1395  11:55 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:اشعار پیامبر اکرم (ص) (وفات)

روحی فداک ای محتشم لبیک لبیک ای صنم
ای رای تو شمس‌الضحی وی روی تو بدرالظلم
مایه ده آدم تویی میوۀ دل مریم تویی
همشهری زمزم تویی یا قبلة الله فی العجم
دانم که از بیت‌اللهی شیری بگو یا روبهی
در حضرت شاهنشهی بوالقاسمی یا بوالحکم
نی نی پیت فرٌخ بود خلقت شکر پاسخ بود
آنرا که چونین رخ بود نبود حدیثش بیش و کم
ای جان جانها روی تو آشوب دلهای موی تو
وندر خم گیسوی تو پنهان هزاران صبحدم
رو رو که از چشم و دهان خواهی عیان خواهی نهان
خلق جهان را از جهان هم کعبه‌ای و هم صنم
رویت بنامیزد چو مه زلفت بنامیزد سیه
هم عذر با تو هم گنه هم نور با تو هم ظلم
هر چینت از مشکین کله دارد کلیمی در تله
هر بوست از لب حامله دارد مسیحی در شکم
از باد و آتش نیستی تو آب و خاکی چیستی
جم را بگو تا کیستی او را روانی ده ز شم
چون عشق را ذات آمدی نفی قرابات آمدی
چون در خرابات آمدی کم کن حدیث خال و عم
بر رویت از بهر شرف با ما گه قهر و لطُف
گه لعل گوید «لا تخف» گه جزع گوید «لا تنم»
رویت بهی تریاقفا بالا سهی تریاقبا
منعت غنی‌تر یا عطا ذاتت هنی تر یا شیم
گیرم کرم وقت کرب ز اهل عجم باشد عجب
باری تو هستی از عرب این الوفا این الکرم
ما را شرابی یار کن یا چیزکی در کار کن
گر نور نبود نار کن آخر نباشد کم ز کم
از دستت ار آتش بود ما را ز گل مفرش بود
هرچ آید از تو خوش بود خواهی شفا خواهی الم
ان لم یکن طود فتٌل ان لم یکن وبل فطل
ان لم یکن خمر فخل ان لم یکن شهد فسم
گر طاق نبود کم ز پُل گر طوق نبود کم ز غُل
ور عزٌ نبود کم ز ذل ور مدح نبود کم ز ذم
صحرای مغرب چارسو بگرفت زاغ تنگخو
سیمرغ مشرق را بگو تا بال بگشاید ز هم
هم گنج داری هم خدم بیرون چه از کتم عدم
بر فرق آدم نه قدم بر بال عالم زن علم
انجم فرو روب از فلک عصمت فرو شو از ملک
بر زن سما را بر سمک انداز در کتم عدم
کم کن ز کیوان نام را بستان ز زهره جام را
جوشن بدر بهرام را بشکن عطارد را قلم
نه چرخ‌مان نه قدر او نه عقل مان نه صدر او
نه جان‌مان نه غدر او نه خیل‌مان و نه حشم
بیرون خرام و برنشین بر شهپر روح‌الامین
آخر گزافست این چنین تو محتشم او محتشم
تا کی ز کاس ذوالیزن گاهی عسل گاهی لبن
می کش بسان تهمتن اندر عجم در جام جم
می‌کش که غمها می‌کشد اندوه مردان وی کشد
در راه رستم کی کشد جز رخش رخت روستم
بستان الاهی جام را بردار از آدم دام را
در باز ننگ و نام را اندر خرابات قدم
از عشق کانی کن دگر وز باده جانی کن دگر
وز جان جهانی کن دگر بنشین درو شاد و خُرم
یک دم بکش قندیل را بیرون کن اسرافیل را
دفتر بدر جبریل را نه لا گذار آنجا نه لم
تو بر زمین آن مهتری کز آسمانها برتری
ای نور ماه و مشتری قسام را هستی قسم
نور فلک را مایه‌ای روح ملک را دایه‌ای
بر فرق عالم سایه‌ای شد فوق و تحت از تو خرم
امروز و فردا ز آن تست اصل دو عالم جان تست
رضوان کنون مهمان تست ارواح را داری خدم
کونین را افسر تویی بر مهتران مهتر تویی
بر بازوان شهپر تویی بنوشت چون نامت قلم
هر کو ز شوقت مست شد گر نیستی بد هست شد
خوبی به چشمت گست شد شد ایمن از جور و ستم
ای چرخ را رفعت ز تو ای ملک را دولت ز تو
ای خلد را نعمت ز تو قلب‌ست بی‌نامت درم
در کعبه مردان بوده‌اند کز دل وفا افزوده‌اند
در کوی صدق آسوده‌اند محرم تویی اندر حرم
از دور آدم تا به ما از انبیا تا اولیا
نی بر زمین نی بر سما نامد چو تو یک محترم
در حسرت دیدار تو در حکمت گفتار تو
هر ساعت از اخبار تو بر زعفران بارم به قم
فردوس ز آن خرٌم شدست وز خرمی مفخم شدست
جای نبی آدم شدست کز نام تو دارد رقم
چون تو برفتی از جهان گشت از جهان حکمت نهان
آمد کنون مردی چنان کز عِلم تو دار عَلمَ
دارد حدیثش ذوق تو از کارخانۀ شوق تو
نوشید شُرب ذوق تو ز آن بست بر مهرت سلم
هر جا که او منزل کند از مرده جان حاصل کند
زیرا که کار از دل کند فارغ شد از کار شکم
در خواب جانش داده‌ای آب روانش داده‌ای
بر خود نشانش داده‌ای چون گشت موجود از عدم
چون بر سر منبر شود شهری پر از گوهر شود
بر چرخ نطقش بر شود روح‌الامین گوید نعم
بگشای کوی آنک قدم بر بای عقل آنک عدم
بفزای عشق آنک حرم بنمای روی آنک ارم
جان کن فدای عاشقان اندر هوای عاشقان
بر تکیه جای عاشقان شعر سنایی کن رقم
منبع:بایگاه اشعار محمدی

 
 
سه شنبه 12 بهمن 1395  11:55 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:اشعار پیامبر اکرم (ص) (وفات)

نصيبم شد غمت الحمدللَّه
دلم شد محرمت الحمدللَّه
من و درماندگى صد شكر يارب
من و بيش و كمت الحمدللَّه
تبارم كوثر و از طيف نورم
سرشكم زمزمت الحمدللَّه
دلم در صيقل دستت جلا يافت
فتادم در يَمَت الحمدللَّه
تو را تا وسعت رب مى‏پرستم
اگر مى‏گويمت الحمدللَّه
تويى كه ريشه هر ذوالمعالى
اميرالمؤمنين مولى الموالى
به دشت سينه‏ها اُلفت نشينم
كه مدّاح اميرالمؤمنينم
گره بند قباى مرتضايم
پى يك رشته از حبل المتينم
اگر خواهى بسوزان يا كه بردار
هر آنچه كشت كردى در زمينم
تملّك نيست حتى در حياتم
تصرّف كن دلم را مستكينم
يمينى گم شده، اندر يسارم
يسارى نيست گشته در يمينم
غمت باده، دلم جام هلالى
اميرالمؤمنين مولى الموالى
مرا در ظلّ نامت آفريدند
ملائك را غلامت آفريدند
دل مؤمن اگر عرش خدا شد
دل از دارالسّلامت آفريدند
پيمبر را به وادى محبّت
گرفتار مَرامت آفريدند
تو را «المؤمنون» محتاج ذكر است
كه مصحف را كلامت آفريدند
نبوت گر چه شد پيش از امامت
تو را پيش از امامت آفريدند
مبادا سينه از شوق تو خالى
اميرالمؤمنين مولى الموالى
جنون آشفته موى تو باشد
لطافت ليلىِ خوى تو باشد
تماماً جز تو را تكفير كردم
خدا در طاق ابروى تو باشد
نه اينكه ما برايت خاكساريم
نبى هم كُشته روى تو باشد
تو آن بابى كه گشتم مبتلايت
حساب و رجعتم سوى تو باشد
تو را ايزد براى خود على گفت
خدا دلداده هوى تو باشد
تو بالاتر ز هر اوج كمالى
اميرالمؤمنين مولى الموالى
تو را با جامه‏هايت مى‏شناسند
ز تمكين گدايت مى‏شناسد
تو را همراه پيغمبر به معراج
ملائك از صدايت مى‏شناسند
تمام انبياء حتى محمّد
خدا را با ولايت مى‏شناسند
نه تنها حق به تو معروف گشته
تو را هم با خدايت مى‏شناسند
تمام خاكهاى راهت اى يار
تواضع را ز پايت مى‏شناسند
تو هجرى و تو شوقى و وصالى
اميرالمؤمنين مولى الموالى
اگر زخم است دل، دارو تويى تو
وگر زشت است دل نيكو تويى تو
نمى‏خواهد دلم الا غمت را
اگر من لااِلهم، هو تويى تو
اگر كه مصطفى خُلق عظيم است
قسم بر مصطفى آن خو تويى تو
مُراد من تويى از هر اشاره
خط و خال و لب و ابرو تويى تو
به هر در مى‏زنم وجه تو بينم
به هر جا بنگرم، هر سو تويى تو
تو مُنْشَقْ گشته از حىِّ تعالى
اميرالمؤمنين مولى الموالى
نگاه نخلها چشم انتظارت
تمام مستمندان بيقرارت
امامت كن به بانوى مدينه
كه گيرد خون ز تيغ ذوالفقارت
ميان خانه خود عرش دارى
كه دُخت مصطفى شد خانه دارت
تو كه خود صاحب فصل بهارى
طلوع فاطمه باشد بهارت
كنار مصطفى لب بسته ماندى
سَلونى بعد احمد شد شعارت
نباشد در ولاى تو زوالى
اميرالمؤمنين مولى الموالى
بده بر انتظار ديده تسكين
مرا هم بهر يك ديدار بگزين
ركوعى تازه كن سائل رسيده
نگينى لطف كن همراه تمكين
اگر نذرى ميان خانه دارى
دوباره قرص نانى ده به مسكين
به وقت آن طلوعات سه گانه
دمى هم يار اين شوريده بنشين
زكاتى گر دهى ما مُستحقّيم
اگر بذلى كنى گرديم تأمين
ندارم جُز شما از حق سؤالى
اميرالمؤمنين مولى الموالى
ميان خطبه‏ها حرفم كن ايدوست
نگاه لطف بر طَرْفم كن ايدوست
بِكن در سينه‏ام چاه غمت را
چو آمد خونِ دل  وقفم كن ايدوست
از آن خرما كه سلمان را چشاندى
كمى در بين اين ظرفم كن ايدوست
وسيعم كن به شرح سينه خود
شبيه چشم خود ژرفم كن ايدوست
نگاهم جنبه خواهش گرفته
نگاهى از در لطفم كن ايدوست
تو خود بهتر ز هر رزق حلالى
اميرالمؤمنين مولى الموالى
شاعر؟؟؟

 
 
سه شنبه 12 بهمن 1395  11:55 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:اشعار پیامبر اکرم (ص) (وفات)

مصطفایی به صفای دو رخ  و لعل تو آل
ابرو و خال سیاه تو هلال است و بلال
صورت بینی  ِسیمین تو اشک نبی است
که رُخت گشته دو نیمه است ازو ماه مثال
طرف رویت به خط سبز بود لوح کلیم
که برو کرده یدالله رقم آیات جمال
نیست گنجایی مستقبل و ماضی ما را
مرکز همٌت ما نیست  بجز نقطه و خال
شویم از اشک ِ نَدَم میل می از دل حاشا
کی به شورا  به قناعت کنم از آب زلال
محتسب خُمّ و سبو می شکند رندی کو
کش کند ریش تًر از دُرد و تراشد به سفال
مَی به عشرت طلبان ده که بود جامی را
قدح از دیده پُر و دیده ز دل مالامال
منبع:بایگاه اشعار محمدی

 
 
سه شنبه 12 بهمن 1395  11:55 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها