كانت لقلبي اهواء مفرقه.
فاستجمعت مذ راتك العين اهوائي.
اي پروردگار عزيز!
دل من پر بود از خواهش هاي متفرق و پراكنده.
مقام مي خواستم.
پول ميخواستم.
فلان مي خواستم.
اما وقتي كه قلب من منور شد،
وقتي تو ديده قلب من رو منور كردي و آثار تو را مشاهده كردم،
جز وصالت خواسته ديگري ندارم.
الله اكبر!
دل من خواهش هاي متفرق داشت.
فلان كس مقام دارد، چرا من ندارم؟
آن يكي پول دارد ، چرا من ندارم؟
آن يكي خانه آنچناني دارد، چرا من ندارم؟
اما وقتي كه محبت پروردگار بر دل من حكومت كرد آن وقت ديدم كه جز تو خواسته ديگري ندارم.
فصرت مولي الوري اذ صرت مولايي.
مي گويد: از آن روزي كه تاج آقايي خودت را بر سر من زدي، همه مردم حلقه غلامي مرا به گوش كشيدند.
از آن زمان كه به ياد تو اشتغال ورزيدم ، دين و دنياي مردم را به خودشان واگذار كردم و فقط به تو توجه نمودم.