به نام او که مرا می شناسد
الهی ای آشنایم
آمده ام تا اگر به کسی برنمی خورد کمی با تو سخن بگویم
آمده ام کمی در خود پیاده روی کنم
دوستی می گفت حرف دل باید در دل بماند
اما نه ! اگر روزی حس کردی که دلت را خوابی سنگین ربوده است
اگر روزی هرچه صدایش کردی پاسخ نشنیدی
آنگاه باید کمی در خود قدم بزنی
کمی پیاده روی کنی ، شاید با صدای قدم هایت ازخواب بیدار شود
همان را می گویم که همه مان می شناسیمش
همان که وقتی به آینه می نگری می یابیش
الهی آمده ام با کلماتم فریاد بزنم
وبگویم با تمام ارادتم به تو ، نمی دانم چرا گاهی فریب وسوسه های شیطان را می خورم
آمده ام بگویم نمی دانم چرا درست لحظه ای که گمان میکنم مسیر صحیح را یافته ام ناگاه در انتهای جاده های خوشبختی ام سبز می شود !
ولحظه های بودنم یک به یک انکار
ونفس نفس رفتنم را بازیچه خود قرار می دهد!
آمده ام اعتراف کنم
اعتراف به اینکه رفیقی نا رفیق تر از او ندیده ام
او با همه شکوه مرا به مهمانی خود فرامی خواند ، اما همینکه روحم را خراشید و با خنجر پهلوی ا رادتم را شکافت با کوله باری از اندوه به سویی می افکند تا تنها ، تنهای تنها بسوزم!
من پرسیده ام
گفته اند : او چهار طرف مسیرت را می بندد ، از هر طرف بروی ، از چپ و راست و جلو و عقب ، از هر طرف بروی او هست !
مگر آسمان و زمین ! او را در این دو مسیر راهی نیست !
آمده ام تا مسیر آسمان را امتحان کنم !
آمده ام فریاد بکشم که ای مهربانم
مسیر زمین را نمی شناسم ، راهش را گم کرده ام
گوش هایم مست شنیدند
لبهایم مست گفتن
اشک هایم مشتاق باریدن
بغض هایم بی تاب شکستن
چشم هایم سراپای دیدن
آه !
و حتی نفس هایم زندانی اند این بار
لطفا مرا بگریان
به کمی گریه محتاجم
که کسی در من بیتابی میکند
که فریاد می کشد برای رهایی
و هربار که راس ساعت عاشقی خواندمت
چه بی صدا در دلم نشستی
وچه زیبا آرامش فیروزه ایت دلم را تسخیر کرد
ومن هنوز شعری برای دلم نگفته ام
الهی
دستم به دامن لطفت
دلم را گره زده ام به شبکه های بی منتهای عزتت
مرا از گزند وسوسه هایش رهاکن
آنگاه من پروانه ای خواهم شدکه در حریر لطف بی کرانت پیله می شوم تا روز رستاخیز!