خداوندا نمی دانم ...در این دنیای وانفسا
كدامین تكیه گه را تكیه گاه خویشتن سازم
نمیدانم... نمی دانم خداوندا
در این وادی كه عالم سر خوش است و دلخوش است و جای خوش دارد
كدامین حالت و حال و دل عالم نصیب خویشتن سازم
نمی دانم خداوندا
به جان لاله های پاك و والایت نمی دانم
دگر سیرم خداوندا
دگر گیجم خداوندا
خداوندا تو راهم ده
پناهم ده
امیدم ده خداوندا
كه دیگر نا امیدم من...
و میدانم كه نومیدی ز درگاهت گناهی بس ستمبار است و لیكن من نمیدانم
دگر پایان پایانم
همیشه بغض پنهانی گلویم را حسابی در نظر دارد
و می دانم كه آخر بغض پنهانم مرا بی جان و تن سازد
چرا پنهان كنم در دل؟؟
چرا با كس نمی گویم؟؟
چرا با من نمی گویند یاران رمز رهگشایی را؟؟
همه یاران به فكر خویش و در خویشند....
ولی در انزوای این دل تنها .... چرا یاری ندارم من ...... كه دردم را فرو ریزد
دگر هنگامه ی تركیدن این درد پنهان است