آفتاب است و زمین آتش سوزنده شده
کوفه مرده است ولی فتنه در آن زنده شده
دیگــر از حــد گذراندند ستمکاری را
رذلی و پستی و نامـردی و بیعاری را
بانــوان حــرم وحــی اسیرنـد اسیـر
کفـرکیشـان ستمپیشـه امیرنـد امیـر
کوفیـان اشـکفشـانند ولـی ننگزده
دست بـر دامـن نامردی و نیرنگ زده
پیشباز آمده، پاداش بـه حیـدر دادند
نـان و خرمـا بـه عزیزان پیمبـر دادند
آل خورشیـد اسیـر سپـه شـب بودند
شهـدا منتظـر خطبــۀ زینـب بـودند
کوفه با وسعت خود صحنۀ محشر شده بود
محمل دخت علی منبر حیدر شده بود
شهر، با اُسکتوی زینب، خاموش شـده
سـر شـاه شهـدا بر سر نی گوش شده
اشک شوق است که جاری شده از چشم حسین
پای تا سر شده زینب شرر خشم حسین
قلب بیدادگـران یکسـره در تیررسش
خون جوشان خدا موج زند در نفسش
****
اهل کوفه! که به نامردی ضربالمثلیـد
دم ز توحیـد زده، بنـدۀ لات و هبلیـد
بسکه در عهد شکستن همگان مشهورید
پیـش نامـردترینــان جهـان منفـورید
بـا لـب تشنـه امــام شهــدا را کشتید
پسـر خـون خـدا خـون خدا را کشتید
سر بریدید ز مهمان به چه جرمی آخر؟
سم اسب و تن عریان به چه جرمی آخر؟
نیم روزی چـه بـه اولاد پیمبـر کردید
هیجـده لالـۀ او را همـه پـرپـر کردید
زخمهـا بـر جگـر عتـرت اطهار زدید
کعـب نـی بـر بدن طفل عزادار زدید
به ستمکاری و بیرحمی، فردید شما
که به ششماهۀ ما رحم نکردید شما
پاسخ آب کـه آب دم شمشیـر نبـود
حق طفلی که ننوشیده لبن، تیر نبود
بـار دیگـر حـرم فاطمـه را سوزاندید
تـن اطفـال مصیبـتزده را لـرزاندید
گرگهـا بـر جگـر آل علـی چنگ زدند
کافران! چنگ زدید، از چه دگر سنگ زدید؟
****
خواست در حنجرۀ کوفه شود حبس نفس
ناگهـان سیّـد سجّـاد نـدا داد کـه بس
گفت ای بر همه استـاد و ندیـده استاد
صبـر کـن شـام بـلا داد سخن باید داد
صبر کن عمّـه که ما نهضت دیگر داریم
کـاخ بیـداد و ستـم را ز میـان برداریم
صبـر کن عمه، که با صبر، ظفر میآید
صـوت قــرآن دلانگیــز پـدر مـیآید
لب فرو بست ولی بـود شرارش به نهاد
چشم بگشود و نگاهش به سر نی افتاد
جگرش پاره، دلش خون، ولی آرامآرام
به مه یک شبهاش بر سر نی داد سلام
ای هلالـم سـر نـی نورفشان گردیدی
چقدر دیـر عیـان، زود نهـان گردیدی
از چه ای مشعل انـوار خـدا! آیتِ نور!
میدرخشی و نقاب تو شده خاک تنور؟
اشک در چشم گهربار تو پیداست حسین!
هفده زخم به رخسار تو پیداست حسین!
صوت قـرآن تـو شـد عقدهگشـای دل من
وحی تازه است که نازل شده بر محمل من
****
کوفیان، گرگصفت بر بدنت چنگ زدند
به چه تقصیر بـه پیشانی تو سنگ زدند؟
تا بگیـرم بـه بـر و توشـه ز رویت گیرم
بوسه از صـورت و رگهای گلویت گیرم
کاش چون قامت من نیزۀ تو خم میشد
کاش این فاصله بین من و تو کم میشد
کاش شرح شب بگذشته به من میگفتی
کاش بـا فاطمـۀ خویش سخن میگفتی
دل به دنبال سـر و دیـده سوی قتلگهم
نگهم کن! نگهـم کن! نگهـم کن! نگهـم
نگهم سخت گره خورده به روی تو حسین!
ساربانم شده رگهای گلوی تو حسین!
عازمـم تـا کـه بـه دروازۀ شـامم ببری
دوست داری به سوی مجلس عامم ببری
پیش حکم تو کجا جای درنگ است حسین؟
تنم آمادۀ کعب نی و سنگ است حسین!
بـار بستـم کـه سـوی شـام بلایم ببرند
با سرت پـای همان تشت طلایـم ببرند
مـن که پیغـامبر خون شهیدان تواَم
قصّه کوتاه؛ فقط گوش به فرمان تواَم