خاطره راهپیمایی من :
12 سالم بود که برای شرکت در راهپیمایی با پدرم به میدان امام اصفهان رفتیم با اتوبوس واحد ...
من چون سال قبل هم رفته بودم و میدونستم چقدر کیک و بیسکویت و شکلات میدن ، « من واقعا شکمو بودم و هستم » یه کوله پشتی از داداشم گرفتم و با پدرم راهی شدیم ...
تو ماشین همش بابام میگفت : علیرضا دست من و ول نمیکنی ها ! اگه گم شدی با فلان کمربند سیاه و کبودت میکنم ... آخه سال قبلش هم گم شده بودم و پدرم دیگه نمیخواست منو امسال هم بیاره ...
من که اصلا حواسم به حرفای بابام نبود و فقط به این فکر میکردم که کیک بیشتر جمع کنم یا بیسکویت ...
رسیدیم به میدان امام ، اخر ماشین باز شد من دویدم ... اطراف مسیر راهپیمایی همه غرفه بود من از اول تا آخر هر چی تونستم تو کوله پشتیم کیک و بیسکویت جمع کردم ، به اندازه یک سال تغذیه مدرسه ام جمع شده بود ... کارم که تموم شد یادم افتاد ، ای داد بیداد دوباره گم شدم ...
برگشتم همونجایی که از ماشین پیاده شده بودم و ماشین رو پیدا کردم و سوار شدم ... گشنه شده بودم و یک کیک باز کردم بخورم دیدم بابام با صورت قرمز و چشمای خونین اومد از اتوبوس بالا ...
یه سیلی محکم زد تو گوشم ، نصف کیک ها از لُپم ریخت رو شیشه اتوبوس ... گفت بچه مگه تو گوش نداری مگه کری مگه نگفتم گم نشو ، حالا گم شو اون طرف من بشینم ...
خلاصه اینقدر بابت کیک و بیسکوییت هایی که جمع کرده بودم خوشحال بودم که درد سیلی رو فراموش کردم ...
اتفاقا دیشب داشتم برای بابام تعریف میکردم همین داستان و میخندیدم ، بابام هم فقط من و زیر چشمی نگاه میکرد و زیر لب یه چیزایی می گفت ...