0

اشعار محرم (ورود کاروان به کوفه)

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:اشعار محرم (ورود کاروان به کوفه)

آتش به دلٍ رنج بدیده مزنید

با هر چه كه دستتان رسیده مزنید

مال خودتان هرچه كه داریم اما

برصورت دختران كشیده مزنید

 
 
یک شنبه 10 بهمن 1395  11:45 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:اشعار محرم (ورود کاروان به کوفه)

غم و درد و بلا کوچه به کوچه

تب و اشک و عزا کوچه به کوچه

میان کوفه گرداندند سر را

به روی نیزه ها کوچه به کوچه

***

خروش ناله در عرش است بر پا

قیامت می شود از اشک زهرا

سری را خولی آورده به کوفه

تنی مانده رها بر خاک صحرا

***

دلش بی تاب از آهی پر شرر سوخت

شبیه چشم هایی شعله ور سوخت

به پای حنجری آتش گرفته

تنور خولی آن شب تا سحر سوخت

 
 
یک شنبه 10 بهمن 1395  11:45 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:اشعار محرم (ورود کاروان به کوفه)

 

تو آفتاب منی با چنین جمال حسین

مرا ببخش که خواندم تو را هلال، حسین

گرفته روی تو را گر چه خون و خاکستر

تو آفتاب وجودی و بی زوال، حسین

سرت به نیزه و قرآن به لب، جلالی نیست

به جز جلال خدا فوق این جلال، حسین

ز شور نغمۀ قرآنت ای عزیز دلم

ز حال رفتم و باز آمدم به حال، حسین

به راه عشق تو ای تشنه کام، زینب را

سرِ شکسته بود بهترین مدال، حسین

سر شکستۀ من با سر بریدۀ تو

ز پاره پارۀ دل دارد اتصال، حسین

قسم به پیکر پامال تو که نگذارم

کنند خون شریف تو پایمال، حسین

یزید اگر به اسارت کشانده اهلت را

کشم حکومت او را به ابتذال، حسین

کنم حرام بر او شهد زندگانی را

که او حرامِ خدا را کند حلال، حسین

ز کودکان ز پا اوفتاده گیرم دست

اگر که سیلیِ دشمن دهد مجال حسین

به هر یکی ز صغیران به گریه می نگرم

تو را ز من طلبد با زبان حال، حسین

زبان حال "مؤید"، غلام تو، این است

من و جدایی از تو بُود محال، حسین

 
 
یک شنبه 10 بهمن 1395  11:45 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:اشعار محرم (ورود کاروان به کوفه)

 

روبروی لشکری از شمر تنها ایستاد
کوه را بر شانه ­هایش داشت امّا ایستاد
گر چه لب­هایش کویری بود لبریز از عطش
تشنگی را سوخت در خود مثل دریا ایستاد
کوفه خونش خواب رفت و لال شد آن­جا که زن
پرده را از چهره­اش برداشت، مولا ایستاد
حرف سرخش را تبسّم بست بر چشم افق
تا ابد چون هر غروبی سرخ بر پا ایستاد
دست دور شعله­ی خون حسینش حلقه کرد
سوخت امّا شعله ای از کربلا را ایستاد

 
 
یک شنبه 10 بهمن 1395  11:46 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:اشعار محرم (ورود کاروان به کوفه)

قصه این است یک سفر با سر

آن سری که ز بهترین ها سر

از خلیل و مسیح و موسی سر

از سر جبرئیل حتی سر

داشت آغوش مصطفی جا سر 

 رفت بالای نیزه اما سر

دلبری به همراهش

سر آب آوری به همراهش

دختر و خواهری به همراهش

طفل بی معجری به همراهش

قوم غارتگری به همراهش

می رود سمت کوفه حالا سر

با سری تا نشد به دین اقبال 

 اثری نیست دیگر از آن خال

آمده مادری به استقبال

هم سفر بود از دم گودال

چون کند خط نور را دنبال

شد میان تنور پیدا سر

در هیاهوی لشگر نیزه

داشت معجر پیمبر نیزه

خواند قرآن به منبر نیزه 

 بود زینب برابر نیزه

گاهی افتاد از سر نیزه

بر زمین خورده بود گویا سر

خواهری گفت با اشاره دل

به فدای تو جان نا قابل

چه بلایی به تو شده نازل

مانده قوس هلال از کامل

شکنم سر به چوبه محمل 

 عاقبت می کشی مرا یا سر

بارش سنگ را قراری نیست

 کوفه را معبر فراری نیست

سنگبازی به کوفه کاری نیست

بانوان را دگر حصاری نیست

دیده ی هرز را حصاری نیست

 چشم شور است کوفه سر تا سر

دیر راهب ز کعبه بدتر شد

راهبی میزبان مادر شد

روی دیوار تازه خون تر شد

شد مسلمان و قبله اش سر شد

شیعه مصطفی و حیدر شد 

 می کند کار صد مسیحا سر

تا به بزم شراب زینب شد

 روز در دیده اش همه شب شد

دید راسی که جلوه رخ شد

 قبلا از ضربه ها محدب شد

چه شده ناگهان مرتب شد

دست مشاطه بوده آیا سر

دست مرد شراب خوار افتاد

چشم نحسی به چشم یار افتاد

چون نی خیزران به کار افتاد

بر لبش زخم بی شمار افتاد

چقدر زیر و رو شد اینجا سر

 
 
یک شنبه 10 بهمن 1395  11:51 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:اشعار محرم (ورود کاروان به کوفه)

مهمان نوازی

زبانحال امام حسین ع با حضرت زینب س

دشمن کند با کعب نی مهمان نوازی

با رأس من بر روی نی می کرد بازی

می دیدم از نی زینبا همچون سکینه

می خورد بر پهلوی تو شلاق تازی

عیبی ندارد کار ما با حیّ اعلاست

هر قدر می خواهی بزن دشمن، مُجازی

مانند حیدر کن تو بر سختی صبوری

هر قدر سیلی زد مبادا دل ببازی

گر دست تو بستند و سیلی زد به رویت

این را بدان با مادر خود همترازی

 
 
یک شنبه 10 بهمن 1395  11:51 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:اشعار محرم (ورود کاروان به کوفه)

(مناجات با اباعبدالله الحسین ع)

بوسه از خال لبت ای یار چیز دیگری است

غمزه ی چشم تو ای دلدار چیز دیگری است

ای تو لیلای همه عشاق ای معشوق ما

این سر مجنون به روی دار چیز دیگری است

دل برایت خانه ی غمهاست ای جانم ولی

از غم تو گریه ی بسیار چیز دیگری است

داستان کربلا مشهور بین مردم است

قصه رأس و تنور نار، چیز دیگری است

گرچه کل این بدن رفته به زیر سم ولی

پهلوی بشکسته ی مردار چیز دیگری است

گرچه سرها روی نی ها خفته بودند ای شهید

دیده ات بر روی نی بیدار، چیز دیگری است

گرچه راه شام و کوفه پر مصیبت بود لیک

آن تن تب کرده و بیمار چیز دیگری است

بین راه کربلا تا کوفه غم بسیار لیک

سیلی و کعب و سنان در کار، چیز دیگری است

چشم ها بسیار شد گریان ز غمهایت عزیز

چشم زینب از غمت پر بار ، چیز دیگری است

بر سر و موی و تن و معجر ببین ای سر به نی

حمله های پنجه ی کفتار ، چیز دیگری است

بر دل غمدیده ی این عاشقان ای عشق من

خنده های این سگان هار، چیز دیگری است

این همه نامه ز کوفه آمده بهر شما

این تنت غرق به خون بی یار، چیز دیگری است

رأس تو ببریدن و رگهای تو خونی ز ظلم

خون دل جاری ز چشم تار چیز دیگری است

از غم زینب چرا در چشم دشمن نیست اشک

گریه ی حیوان صحرا، مار چیز دیگری است!!!

کودکی از کاروان گم شد ولی آقای من

پای این کودک به روی خار، چیز دیگری است

این همه غم یک طرف این جمله ی من یک طرف

آل زهرا برده ی بازار، چیز دیگری است

مصراع آخر ببین آتش به دل ها می کشد

نان گرفتن ها ز روی عار، چیز دیگری است

 

 
 
یک شنبه 10 بهمن 1395  11:51 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:اشعار محرم (ورود کاروان به کوفه)

دلِ سوخته‌دل‌ها، بُوَد محفل زینب

امان از دل زینب      امان از دل زینب

همان داغ برادر، بود قاتل زینب

امان از دل زینب       امان از دل زینب

دو چشمش به برادر، دو دستش به سلاسل

نگاهی به حسینش، نگاهی سوی قاتل

کند گریه به زخمِ، سرش، چوبۀ محمل

که از خون جبین، سرخ شده محمل زینب

 

امان از دل زینب           امان از دل زینب

سر از سنگ شکسته، قد از غصّه خمیده

به دل داغ برادر، ز رخ رنگ پریده

شرارش به دل زار، سرشکش به دو دیده

بوَد از همه عالم، فزون مشکل زینب

 

امان از دل زینب             امان از دل زینب

فلک محو کمالش، ملک مات جمالش

شکسته کمر کوه، ز اندوه و ملالش

کند تا به سر نی، تماشای هلالش

چرا اشک دو دیده، شده حایل زینب

 

امان از دل زینب           امان از دل زینب

همه زندگیش بود، غم و رنج و مصیبت

شده ظلم و ستم‌ها، به او جای مودّت

گمانم که ز آغاز، در این عالم خلقت

به خون دل زهرا، سرشته گِل زینب

امان از دل زینب           امان از دل زینب

 
 
یک شنبه 10 بهمن 1395  11:52 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:اشعار محرم (ورود کاروان به کوفه)

دروازۀ کوفه

 

سر تو، بر سر نی، آفتاب داور من

بتاب و سایه کن ای آفتاب بر سر من

تو آفتاب خدا و هلال فاطمه‌ای

بگو چه خوانمت، ای نازنین برادر من

گلوی پارۀ تو بود، باورم اما

سر بریده، سرِ نی، نبود باور من

محاسن تو، که خونین شده است، ارث علی است

کبودی رخ من هست، ارث مادر من

به نیزه‌دار تو نفرین چقدر دل سنگ است

که با سر تو ستاده است در برابر من

من و تو چون دو سپاهیم در برابر خصم

که نیزه، سنگر تو، محمل است سنگر من

به حشر مهر بلند است از زمین یک نی

تو آفتابی و گردیده کوفه محشر من

هزار حیف، که دستم نمی‌رسد به سرت

چه می‌شود که بیایی دمی تو در بر من

ز کوفه یک نگهم، بر تن مطهّر توست

بوَد به زخم جبینت نگاه دیگر من

حکایت غم ما در توان «میثم» نیست

اگر چه خون جگر می‌خورد ز ساغر من

 
 
یک شنبه 10 بهمن 1395  11:52 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:اشعار محرم (ورود کاروان به کوفه)

خون جبین من، که سرازیر می‌شود

صوت نوک نیزه، جهانگیر می‌شود

پیشانیم به چوبۀ محمل که می‌خورد

قرآن روح بخش تو، تفسیر می‌شود

هر قطره خون، که می‌چکد از زخم حنجرت

آن قطره یک شکوفۀ تکبیر می‌شود

تا دخترت نرفته ز دستم سخن بگو

لب باز کن عزیز دلم، دیر می‌شود

در زیر کعب نی، نفسِ بی‌صدای ما

در قلب سخت سنگْ‌دلان، تیر می‌شود

هر آیه‌ای که از لب خشکت رسد به گوش

برنّده‌تر، ز نیزه و شمشیر می‌شود

ما را اگر زدند لئیمان، عجیب نیست

روبَهْ کنار خانۀ خود شیر می‌شود

اطفال کوفه، سیر زِ نانند و ای عجب

طفل گرسنۀ تو ز جان سیر می‌شود

دیشب سه‌ساله خواب تو را دید و گفتم‌اش

کنج خرابه خواب تو تعبیر می‌شود

«میثم»ببند لب که از این نظمِ سینه‌‌سوز

عرش خدا، ز غصه زمین‌گیر می‌شود

 
 
یک شنبه 10 بهمن 1395  11:52 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:اشعار محرم (ورود کاروان به کوفه)

مصیبت کوفه

 

ای به سر نی، گهرافشانیَت

قاری قرآن، سر نورانیت

بشکند آن دست که از سنگ کین

آیه نوشته است به پیشانیت

 

هم‌سفر و هم‌دم و همراه من

کشت غروب تو مرا، ماه من

 

ای به لبت زمزمه قرآن بخوان

پیش نگاه همه قرآن بخوان

تا که نگویند به ما خارجی

ای پسر فاطمه! قرآن بخوان

 

اگر چه اجر خواندنت، سنگ شد

بخـوان بـرادر، که دلم تنگ شد  

آنچه که دیدم به دو چشم ترم

گفته برایم همه را مادرم

گفت ولی نگفت روزی سرت

از سر نی، سایه کند بر سرم

 

کاش که چشمم ز ازل کور بود

یا سرت از محمل من دور بود

 

ای شده گل، از گل رویت خجل

ماه ز خاکستر مویت، خجل

چشم من از زخم سرت شرمسار

اشک من از خون گلویت خجل

 

یا سر خود مشعل راهم نکن

یـا ز سـر نیـزه نگاهـم نکن

 

سنگ‌دلان، خونْ جگرم کرده‌اند

جامۀ ماتم به برم کرده‌اند

حرمله و خولی و شمر و سنان

با سر تو، هم سفرم، کرده‌اند

 

به هر طرف که می‌رود محملم

چشـم تـو گشتـه ساربـان دلم

 

ای سر ببریده، پناهم شدی

بر سر نی، هادی راهم شدی

ماه شب نیمۀ ماهم شدی

ماه شب اول ماهم شدی

 

جز تو که خورشید جهان‌گستری

کســی ندیــده مــه خاکستری

 

در غم ما کوه و چمن، گریه کرد

ماه، چو شمع انجمن گریه کرد

بس‌که به دور سر تو سوختم

نیزه به حال دل من گریه کرد

 

ای من و تو با خبر از حال هم

بیـا بگـرییم، بــر احــوال هم

 

یوسف زهرا سخن آغاز کن

از سر نی، پر زن و پرواز کن

بوسه بزن به صورت دخترت

سلسله از دست پسر باز کن

 

شرح غم خویش به عالم بگو

بــا قلـم و زبان «میثم» بگو

 
 
یک شنبه 10 بهمن 1395  11:53 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:اشعار محرم (ورود کاروان به کوفه)

این همه انگشتها بالا ز چیست؟!

روز روشن وقت استهلال نیست

روز روشن روی نی وقت زوال

کس ندیده خون بریزد از هلال

ای تو خود قرآن و زینب آیه ات

ای من و مهمل خجل از سایه ات

با سرت شمع دلم گردیده ای

سایه بان مهملم گردیده ای

تو به چشم من بده از نیزه نور

من گلوی پاره می بوسم ز دور

من نه آن هستم که از پای اوفتم

هر چه آمد پیش در هم کوفتم

صبر در موج بلا رام من است

بحر غم در قلب آرام من است

من به مقتل خصم را دادم شکست

من گرفتم پیکرت را روی دست

من کتک خوردم کنار پیکرت

تا کنم دفع خطر از دخترت

این من این داغ تو این ظلم عدو

گر سخن با من نمی گویی مگو

ای مسیح فاطمه اعجاز کن

 
 
یک شنبه 10 بهمن 1395  11:53 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:اشعار محرم (ورود کاروان به کوفه)

حضرت زینب(س)-کوفه و اسارت

 

دید اندر کوفه زینب شور یوم رستخیز

سر زمحمل کرد بیرون خلق را دیوانه کرد

گفت یا للعجب این آفتاب زینب است؟

این حسین است نوک نی را منزل شاهانه کرد

رو به شه کرد ای هلال من نشد سیرت تمام

منخسف گشتی غروبت را نهان ویرانه کرد

هر دو در یک شعله می سوزیم در بزم وصال

فرقش این است حق تو را شمع و مرا پروانه کرد

 
 
یک شنبه 10 بهمن 1395  11:54 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:اشعار محرم (ورود کاروان به کوفه)

حضرت زینب(س)-اسارت

 

دلم خون گشت از دیدار کوفه

که روزم شد چو شام تار کوفه

ز دشت کربلا با دست بسته

مرا بردند در بازار کوفه

 
 
یک شنبه 10 بهمن 1395  11:54 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:اشعار محرم (ورود کاروان به کوفه)

خورشید نهاد، سر به دامان تنور 
پیچیده شرار، بر دل و جان تنور
آن مهر سپهر عشق، در شب تابید 
بر كون و مكان، ز شرق ایوان تنور 
تا عرش از این واقعه گردید خبر 
لرزید به سانِ قلبِ لرزانِ تنور 
لفتا كه چرا زینب من، گشت چنین 
خاكسترى از دامنِ زندانِ تنور 
بانگى زدل تنور برخاست به عرش 
كِاى عرش بُود جانِ تو مهمانِ تنور 
اى كاش شكسته بود دستى كه بُرید 
سَر از تن اطهرِ سلیمان تنور 
جاداشت اگر كه سیل اشكى گردد 
جارى زِسحاب پر ز طوفان تنور 
آن شب چه شبى بود كه عالم تا حشر 
سوزد زغمِ شامِ غریبان تنور 
تا حشربود نقش به دیباچه دل 
آن قصه پر غصه به عنوان تنور 
آن شب چه شبى ‏بود كه با امر خدا 
جبرئل «امین» بود نگهبانِ تنور 

 
 
یک شنبه 10 بهمن 1395  11:54 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها