در روزهای آغازین سال 83 کتابی راهی بازار شد با نام "زندانی فاو" که می توان آن را نقطه شروع حرکتی بدیع و جسورانه دانست.
در زندانی فاو به مرور خاطرات یک شهروند عراقی می پردازیم که او را نه زور سرنیزه که حسی ناسیونالیستی به جبهه های جنگ کشانده. "عماد زعلان الکنعانی" سربازی است که از دیدگاهش، جبهه ایرانی ها را زیر نظر دارد و آتش توپخانه را بر سر دشمن هدایت می کند. او به قول خودش آمده تا انتقامش را از مجوسها که ما باشیم بگیرد. این تازی تندرو در شهر خود صحنه هایی را از بمباران جنگنده های ایرانی دیده که او را مکلف به انتقام کرده و تا پای جان برای کشتن عجمهای آتش پرست بر سر این تکلیف می ماند.
این افکار به همراه شور و احساس جوانی، از الکنعانی که تا آن روز محصلی ساده بود، سربازی می سازد که سر بلندی و استقلال کشور، بلکه دنیای عرب را در پیروزی نظامی ببینید و جز این نیندیشد.
این اثر در حیطه ناگفته های جنگ اثری بحث برانگیز و قابل تأمل است. چرا که تا به حال هیچ یک از اسراء دشمن تا این حد واقع نگاری و واقع گویی نکرده است.
الکنعانی در این میان حرفی تازه می زند. او آنقدر به حقیقت وفادار است که حتی از بازگو کردن کشتن ایرانی ها در سرزمینی که اسیر آنها است ابایی ندارد.
وقایع در کتاب زندانی فاو پی در پی و بی وقفه حادث می شوند. آنقدر که به خواننده مجالی برای تازه کردن نفس نمی دهند.
هنگامی که رزمندگان کشور عزیزمان، آبهای خروشان و سنگین اروند را پشت سر گذاشتند و در آن سوی رودخانه پای به ساحل جزیره فاو نهادند، الکنعانی در سنگرش باقی ماند تا از دست ایرانیان فرار نکرده باشد و به نظر خودش چنین ننگی در پیشینه و خاطراتش به ثبت نرسد. اما او به تنهایی کاری جز پنهان شدن نمی توانست انجام دهد و در مقابل یورش بی امان سپاه ایران چیزی جز کشته ها و زخمی ها از یگان کوچک آنها باقی نمی ماند.
الکنعانی شاید زودتر از بقیه متوجه رخنه ایرانی ها در مواضع و استحکامات خط فاو می شود. اما وقتی می خواهد این مهم را به عقب گزارش کند، در می یابد که سیم های تلفن صحرایی قطع شده و این نشان دهنده آن است که ایرانی ها از مواضع آنها گذشته اند.
در آن شب وحشت انگیز او در میان نخلها و نیزارها پنهان می شود تا سپیده صبح بدمد اما ایرانی ها میان او و دیگر همرزمانش فاصله می اندازند و عملاً، الکنعانی هیچ وقت نمی تواند خود را به عقبه عراق برساند.
دوران چهار ماه زندگی او در شهر فاو، شهری که کمتر کسی در آن تردد دارد، در زیر فشار گرسنگی و تنهایی برای این سرباز عراقی از همان روز آغاز می شود.
او چهار ماه را با دلهره و وحشت در حالی که اشباح در خواب و بیداری همراه او هستند و ترس از اسارت که البته از جهل او ناشی می شود و لحظه ای او را رها نمی کند، می گذراند.
زندانی فاو از 17 فصل تشکیل یافته است. و مطالب کتاب به صورت پی در پی در این فصول گردهم آمده اند به گونه ای که خواننده را تا پایان داستان به دنبال خویش می کشاند.
الکنعانی هوش و ذکاوتی خاصی در تشریح شرایط شرایط جغرافیایی از خود به خرج داده و همه چیز را به خوبی در دور و برش دیده و در اثر آورده. آنقدر که آدم احساس می کند در فاو است.
دیگر از مسائلی که الکنعانی با آن دست به گریبان بوده، جدال بر سر یافتن غذاست. او از هر فرصتی برای سیر کردن خود استفاده می کرده اما هر بار که به سراغ یافتن غذا می رفته، چیز زیادی به دست نمی آورده و تقریباً جز چند مورد تمام این چهار ماه را با گرسنگی سپری کرده است.
دیگر از مسائل جالب توجه در این کتاب، گزارش مستند الکنعانی، در تایید پیروزی های رزمندگان ایران است. او که گه گاه موقعیت و روند عملیات را از دور پی می گیرد و یا به نظاره آن می نشیند، بی کم و کاست به تشریح آنچه در منطقه می گذرد می پردازد و این گزارش گونه ها از جبهه خودی آن هم توسط فردی از دشمن در نوع خود بی بدلیل است.
الکنعانی در مدت چهار ماهی که زندانی فاو است، ذهنیت و شخصیتش مدام تحت تاثیر و آزمایش قرار می گیرد و او رفته رفته تغییر می کند، این تغییر ابتداً در افکار او مشهود می شود و این گروهبان دوم عراقی کم کم از گریختن منصرف شده و به اسارت می اندیشد. تا آنجا که دیگر از نیروهای ایرانی نمی هراسد و خود را تسلیم آنها می کند.
«... از خاکریزی که نیروهای ایرانی ساخته بودند، بالا رفتم و به سنگرهای اطراف آن چشم دوختم. ارتفاع این خاکریز در حدود چهار تا پنج متر بود. در پشت آن سنگرهای اجتماعی، نیروهای ایرانی قرار داشت. در حالی که به هیچ چیز جز نجات از از این ورطه مرگبار فکر نمی کردم، بر روی خاکریز به پیش می رفتم. دیگر از حضور نیروهای ایرانی و احتمال دیده شدن هراسی نداشتم. خسته شده بودم . این قائم باشک بازی را باید تا کی ادامه می دادم؟ به دنبال معبری می گشتم که نیروهای ایرانی برای نفوذ به خط عراق ایجاد کرده باشند....
...چند متر جلوتر یک سرباز ایرانی را دیدم که داخل یک طشت، در کنار تانکر آب مشغول شستن لباس هایش بود. به آرامی از خاکریز پایین آمدم و به کنار تانکر آب رفتم. سرباز ایرانی چهره نورانی و مهربانی داشت. به دلم نشست. دستم را روی شانه اش گذاشتم و به عربی گفتم "من سرباز عراقی هستم" در حالی که لبخند ملیحی بر لبانش نقش بسته بود، رو به من کرد و به زبان عربی گفت: "نترس، تو میهمان ما هستی.»
و بدین ترتیب او پس از تحمل چهار ماه زندگی پر مخاطره بالاخره به اسارت نیروهای خودی در می آید.
خواندن این اثر زیبا را به همه کتاب خوانها و علی الخصوص دوستداران ادبیات جنگ توصیه می کنم مطمئن هستم از مرور خاطرات این سرباز گمنام عراقی بهره خواهند برد.