به نام خدا
بچه که بودم ، هر سال 22 بهمن با پدرم و داداش کوچیکم با اتوبوس از محله خودمون به میدان امام اصفهان میرفتیم تا در مراسم روز انقلاب اسلامی شرکت کنیم ...
پدرم هر سال یه پوستر از عکس اقای « خامنه ای و امام خمینی » به من و داداشم میداد و میگفت بلند بلند تکبیر بگید و شعار بدید ...
ما هم همین کار رو میکردیم و ذوق می کردیم ... تا اینکه یه هلیکوپتر بالای سر ما ظاهر شد و من و داداشم سرمون را بالا کردیم تا هلیکوپتر رو ببینیم ...
یه دفعه دیدم از هلیکوپتر داره یه دنیا شکلات بسته بندی همراه با گل میریزه پایین ... دیگه نفهمیدم چی شد ... دست داداشم رو گرفتم و دویدم تا هر چی میتونستم بسته های شکلات رو جمع کنم ...
یک ساعتی کارمون همین بود ، یهو به هوش اومدم دیدم ای داد بیداد بابا کوش !
به داداشم یه نگاه کردم دیدم داره تو شکلاتا میگرده تا کاکائو پیدا کنه یه شکلات هم گوشه لپش میچرخید ... همون جا زدم تو سر خودم ...
خلاصه بعد از دو ساعت گریه و زاری بابا رو پیدا کردیم و یه کتک سیر خوردم و رفتیم سوار اتوبوس شدیم ، راننده گفت ، برای سلامتی اقا « امام زمان » صلوات بفرستید ... ما هم با شکلات تو دهنمون و صورت اشک بار گفتیم الهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم ...