شهید بهروز مرادی در اول دی ماه 1335 در خرمشهر و در خانواده ای اصفهانی متولد شد. تحصیلاتش را در خرمشهر شروع کرد و در مدرسه بازرگانی کوروش کبیر با شهید محمد جهان آرا همکلاس بود.
پس از آن به عنوان معلم آغاز به کار کرد. بهروز به همراه سایر بچه های خرمشهر در جریان پیروزی انقلاب و بعد از آن در برابر قائله ی خلق عرب فعالیت می کند و با شروع جنگ تحمیلی به جبهه می رود. آنچنان که از میان خاطرات خرمشهر بر می آید بهروز را می توان جزء نفراتی دانست که تا آخرین لحظات در برابر سقوط خرمشهر مقاومت می کنند.
او در سال 1364 در رشته ی صنایع دستی در دانشگاه پردیس اصفهان مشغول تحصیل می شود و قبل از پایان تحصیلاتش در چهارم خرداد 1367 در منطقه ی شلمچه به شهادت می رسد.
بهروز می گفت: «جمعیت خرمشهر سی و شش میلیون نفر است.» و او نه فرزند خرمشهر، که برادر مهربان همه ی ماست کسی که نامش در کنار شهیدانی چون محمد جهان آرا، احمد شوش، بهنام محمدی، امیر رفیعی، محمدرضا دشتی رسول نورانی، اکبر رنجبر، رضا دشتی، محمود ربیعی، جمشید برون و... و همه بچه های خرمشهر به یادمان می آورد که روزی روزگاری قرار بود خرمشهر برای ایرانی ها نباشد.
برادر بهروز در عملیات ثامن الائمه شهید شد . بهروز حالا تنها مانده بود و کوله بار بزرگ مسئولیت ادامه راه آنان را بردوش داشت . وی آزادی خرمشهر را نشان کرده بود تا بدین ترتیب انتقام خون سرخ پدر و برادرش را بگیرد. شبانه روز او به هم پیوسته بود تا خرمشهر آزاد شد . در مدت مقاومت مردمی در خرمشهر او یک لحظه شهر را ترک نکرده بود .
در سال ۶۷ خود را به جبهه شلمچه می رساند . رسالت او تمام نشده است . شکار تانک های متجاوز هدف او بود . در حالیکه دشمن را از سقوط پی در پی تانکها به وحشت انداخته بود و آرپی جی روی شانه هایش داغ انداخته بود . رگبارها به سمت او نشست و الله اکبرش در فضای بهت و اندوه طنین انداخت . تن شریف و مقاوم بهروز را به زادگاهش خرمشهر آوردند و در کنار پدر و برادر به ابدیت نور پیوست .
وصیت نامه شهید بهروز مرادی
گویی در این انقلاب تنها ماندهایم. کسی نیست که بفهمد ما چه میگوییم؛ دوستانمان یکی یکی میروند ــ و دیگران هم در انتظار... میروند و میرویم، تا شاید آیندگان را راهگشا باشیم. به هر کجا که میرویم غریب هستیم. همه با ما بیگانه شدهاند. و ما خود نیز، از خود بیخودان را میمانیم. آنها از این که ما به راه جنگ کشیده شدهایم، برایمان دل میسوزانند. گویی ما به منجلاب فسادی افتادهایم که برای نجات، نیاز به منجیانی آنچنانی داریم !
راضیه؛ باید مرا ببخشی که برای تو دردنامه مینویسم. از ابراز همه آنچه که در سینهام انباشته است خود را ناتوان میبینم. اما خوشحال هستم که لااقل کسی هست که برای او حرفهایم را بگویم.
ما هر چه در زندگی داشتیم به امان خدا رها کردیم؛ دنیا را گذاشتیم برای اهلش؛ برای آنها که دوست دارند مثل حیوان باشند، بدون این که تعهدی در قبال دیگران احساس بکنند. همیشه در معرض مهاجمان مغرض واقع هستیم که، چرا رفتهاید آنجا آشیانه کردهاید. گویی مِلک خدا، ملک آنها است، و برای ورود به آن اجازه از حضرات باید داشت.
درد من این است که بعد از این همه مدت باید به بعضیها فهماند که این کشور در حال جنگ است؛ و بدتر از آن باید گفت که انقلابی شده... و حالا در زمانی واقع شدهایم که جوانهای از خود گذشتهاش هر لحظه در خون خود میغلتند تا از کیان اسلامی خویش دفاع کنند.
اکبر شهید شد، و او را توی کوچههای خلوت و خاموش آبادان تا قبرستانی که شما آنرا دیده بودید، حمل کردند؛ و برای وداع با او بجز اندک رزمندگان همدوشش، چند تا زن پیر و جوان بودند که یکی مادر او و دیگری همسر جوان و داغ دیدهاش بود. امروز هم علی را منجمد و یخزده به قم آوردند و در ردیف دیگر شهدا کاشتند، و پریروز هم داخل خرابههای شهر، یک جمجمه انسان پیدا شد که گویا از قربانیان روزهای اول جنگ باشد؛ در حالی که هیچ استخوانی از اعضای دیگر او وجود نداشت. همه این سختیها را میشود تحمل کرد. اما درد اینجاست که چرا هنوز که هنوز است همه سرگرم مسائلی جزئی هستیم. هر کس دیگری را آماج تهمت و افترا قرار میدهد و خود را مبرّی و مطهّر میداند.
گویی قلبها همه قیراندود شده، و چشمها را پردهای سیاه فراگرفته، زبانها سرخ و زهرآگین است و قدمها همه سست و لرزان، چون ارادههایشان در تلاقی با سختیها.
حرص میزنند. چون موش، هر کس به سوراخ خودش خزیده، شکمها انباشته از مالی است که در حلالی آن شک باید کرد حرفها همه دو پهلوست. صداقت کلام و شیوایی بیان، گویی به گور سپرده شده، بازار قسمهای دروغ به اوج رسیده و انصاف و مروت و مردانگی به پایان.
توی ترازوی کاسب محل، یک طرفش جنس مشتری است و طرف دیگرش سنگ پدر سوختگی. اگر حرف هم بزنی گستاخ است و بیحیا، تو را با توپ و تشر میخکوب میکند.
انقلاب به مانعی بزرگ (هواهای درونی) رسیده و برای عبور از آن خیلیها در گل گیر کردهاند؛ و بلندپروازان و دوراندیشان، به سرعت نور عبور کردهاند. گویی مانعی در بین نبوده و اکنون در معراج، به صف سرخ جامگان پیوستهاند و حریصان و دنیاطلبان چنان درجا زدهاند که بوی تعفن، محیطشان را پوشانده. امروز خداوند نعمت خودش را شامل حال ما بندگان نموده و با اعطای این نعمت بزرگ، همگی در معرض یک آزمایش الهی قرار گرفتهایم.
جنگ به پیش میرود و نقزنهای حرفهای درجا میزنند. جنگ به پیش میرود و راحتطلبان عافیتجو خودشان را به صندلی حب و جاه طناب پیچ کردهاند؛ و در عزای از دست رفتن آزادیهای دمکراتیک سینه میزنند. جنگ به پیش میرود و کاروان سلحشوران حماسهافرین، با گامهای محکم، کرم های ریشهخوار را زیر پا له میکنند و دلهای ضعیف را درون سینهها به لرزه وامیدارند. جنگ به پیش میرود و مدعیان دروغین خلق، در پس شعارهای رنگ و وارنگ، استفراغِ اربابانِ خود را نشخوار میکنند.
کرکس ها و لاشخورها در انتظارند تا روزی بر این انقلاب فرود آیند و هر کدام تکهای را به یغما ببرند و این ما هستیم که با مبارزه خود آرزوهای آنها را بگور خواهیم فرستاد؛ و انشاءالله همه این سختیها، سپری خواهد شد. و خدا کند که همه از این آزمایش بزرگِ الهی، سربلند و پیروز بدر آییم؛ و به جای پرداختن به منافع خود، به منافع انقلاب بپردازیم.
بجای دعوت به رخوت و سستی، دعوت به استقامت و پایداری کنیم و به جای رندی و تهمت و افترا، دروغ و تقلب و خودخواهی، فداکاری و مردانگی و انصاف و مروت و مبارزه پیشه کنیم تا به یاری خدا نصرت و پیروزی حاصل شود. خداوند عمر نوح به امام عزیز عنایت فرماید.