به تاریکی شب
شب بر بام خانه پیامبر صلی الله علیه و آله چمبره زده بود، انگار نه ستاره ها قصد رفتن داشتند و نه خورشید روی آمدن، انگار زمین دیگر نمی چرخید. ملائک، بر سر و سینه زنان در...
شب بر بام خانه پیامبر صلی الله علیه و آله چمبره زده بود، انگار نه ستاره ها قصد رفتن داشتند و نه خورشید روی آمدن، انگار زمین دیگر نمی چرخید. ملائک، بر سر و سینه زنان در اطراف حجره رسول خدا طواف می کردند و به فاطمه علیها السلام که غریبانه در گوشه ای اشک می ریخت، تسلیت می گفتند. فرشته ی مرگ به حرمت حضور دختر رسول خدا علیها السلام آرام در خانه را میکوبید؛ برایش دشوار بود زیر باران اشکهای فاطمه، جان پدرش را بستاند. ملک الموت سر به زیر افکنده بود تا چشم هایش همسو با غم چشمان زهرا علیها السلام نباشد؛ فرشته ها آن روز به دردانه پیامبر دلداری می دادند، آن روزی که روز نبود، روزی که شب بود، دوشنبه بیست و هشتم صفر سال یازدهم هجری سیاه ترین روز در تاریخ زندگی انسان ها بود، چون مردی از دنیا می رفت که تمام عالم چشم انتظار آمدنش بودند، مردی از دنیا می رفت که با آمدنش رنگ دیگری به دنیا و آخرت داده و آدم ها را از جهل، دروغ، بت پرستی و هزاران پلشتی دیگر رهانده بود، مردی که معجزه ای ملکوتی اش به زندگی طراوتی بی انتها بخشیده بود، پیامبری در بستر خفته و نفس های مهربانش به شماره افتاده بودند که سال های سال، ستون های عرش را بر دوش کشیده و بزرگواری، امانت داری و صداقتش زبانزد عابران کوچه ی تاریخ بود، پیامبری که با همه ی خوبی ها نسبت داشت، مهربانترین فرشته خاکی که از ملکوت آسمان به زمین آمد تا انسان را با معنای حقیقی انسان آشنا کند. پیامبری که آفتاب روشن حقیقت بود و حالا باید به دست فرشته ای مرگ به معراجی دائمی می رفت، پیامبری که می رفت اما معجزه جاوادنه اش برای همه زمان ها و انسان ها چراغ راه بود. پیامبر خاتم می رفت در روزی که به تاریکی شب بود.
پنج شنبه 16 دی 1395 9:43 PM
تشکرات از این پست
nazaninfatemeh