0

لانه جدید

 
ali_81
ali_81
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : دی 1388 
تعداد پست ها : 10633
محل سکونت : اصفهان

لانه جدید

موش، سرش را ازلانه بیرون آورد. با خوش حالی گفت: «به به، چه صبح زیبایی!» مثل هرروز نورخورشید همه جا را روشن كرده است.

 

لانه جدید

 


سنجاب صدای موش را شنید و به او گفت: « تو فكرمی كنی صبح و خورشید خیلی زیبا هستند؟»
موش گفت:« بله، البته!»


سنجاب خندید: «اشتباه می كنی، چون ستاره ها و ماه، ازهمه چیززیباتر هستند. لانه ی من بالای درخت است، برای همین شب ها می توانم آن ها را تماشا كنم.»

موش توی فكررفت. با خودش گفت: «كاش لانه ی من هم بالای درخت بود.»
فكری به ذهنش رسید. 
به طرف خانه ی داركوب رفت. ازداركوب خواست كنارلانه ی سنجاب، یك لانه هم برای او بسازد. داركوب هم قبول كرد. 

وقتی لانه آماده شد، موش ازداركوب تشكركرد و بالای درخت رفت. شب شد. سنجاب و موش روی شاخه ای نشستند و به ماه و ستاره ها نگاه كردند.

با هم خوراكی هاشان را خوردند،حرف زدند و خندیدند. به آن ها خیلی خوش گذشت. وقتی خسته شدند به 
لانه ی  خودشان رفتند تا بخوابند.

سنجاب، خیلی زود خوابش بُرد و صدای خرو پُف اش بلند شد. اما موش نمی توانست بخوابد. نور ماه توی لانه اش می تابید و همه جا را روشن كرده بود. باد می-وزید و لانه اش،  سرد شده بود.

به یادِ لانه ی قبلی اش افتاد. لانه ی او در زیرِزمین، گرم و تاریك بود. موش با خودش گفت: «شب، ماه و ستاره ها خیلی زیبا هستند؛
 

 اما من اینجا راحت نیستم. باید به لانه ام برگردم.» بعد، آرام از درخت پایین آمد.
 
توی لانه گرم و تاریك اش،خیلی زود خوابش برد. 

آن شب هم مثل همیشه، یك عالمه خواب های زیبا دید
.

 

 نویسنده: زهرا عبدی

تبیان

 

 

شنبه 11 دی 1395  9:39 AM
تشکرات از این پست
zahra_53
دسترسی سریع به انجمن ها