داستان این شعر مربوط میشه به جمعه ها و گردش و تفریح ، و تصمیم گیری در مورد اینکه حالا کجا بریم ؟
آخر سر هم هیج جا نمیریم و ...
جمعه ها
در جمع بین دوستان گلهای باغ و بوستان
هر کس یه پیشنهاد داد سوال کرد و جواب داد
کجا بریم ما امروز خوش باشیم و دل افروز
یکی می گفت بریم باغ آی بری باخ بری باخ
اون یکی داد یه ایده یه جا می گم که عیده
بیاین بریم به ناژنون دشت گلای واژگون
پر از دار و درخته دل کندنش چه سخته
اون یکی گفت نه اصلا دیدم که راه و بستن
با موتورم که سرده کی گفته داره صرفه
خودم می گم یه جا رو چند جا دیدم بِچارو
که رفته بودن تختی با یه وانت به سختی
میون اون جمعیت یکی می گفت طبیعت
تختی که جای ما نیست ورزش که کار ما نیست
باید بریم به جنگل به جنگ چرک و انگل
هوای پاک و عالی لم بدی روی قالی
اصلا می ریم به صفه پهن می کنیم یه سفره
جوجه کباب و شیشلیک چه خوش میگذره پیک نیک
با این فکرای واهی همه با هم یه آهی
کشیدن از ته دل که ای جمعه سنگ دل
دارن همه انتقاد از نبود اتحاد
جمعه که دید بچه ها بزرگ ترا ، نوچه ها
هستند به فکر تفریح تصمیم گرفت به تبلیغ
اول یکم نگاه کرد بعد با همه وداع کرد
حرفش رو گفته جمعه تو قالب یه جمله
همین که با هم هستیم در های غم رو بستیم
نیازی نیست به بیرون جوجه و مرغ و بریون
میشه حتی تو خونه دل ها آواز بخونه
" فقط با یک ذهن باز زندگی رو زنده ساز "
علیرضا قاسمی « آ.شیخ »