به گزارش خبرنگار دفاع پرس از مازندران، احمد دواتگر از رزمندگان هشت سال دفاع مقدس استان مازندران است که سال ها در اسارت بوده است. این جانباز آملی با قلم شیوای خود به بهانه سالگرد عملیات کربلای ۴ یادداشتی را به دفتر خبرگزاری دفاع مقدس در مازندران ارسال کرد که در ادامه می آید:
در مرور خاطرات سال های دفاع مقدس سوم دی ماه ۱۳۶۵ یاد آور خاطرات شهادت مظلومانه بهترین فرزندان این مرز و بوم در عملیات کربلای ۴ می باشد.
عملیات کربلای ۴ را بچه های آن دوران خوب به یاد دارند عملیاتی که چند ساعت قبل از آغازش با آتش سنگین آتشبارهای توپخانه دشمن بعثی همراه بوده است.
آتش توپ ها و کاتیوشای دشمن در غروب آن روز به اوج خود رسیده بود تا آنجا که فکر می کردیم عملیات لو رفته است.
خوب به یاد دارم چند روز قبل از عملیات به اتقاق فرمانده گردان مان ( گردان مکانیزه از لشکر ۲۵ کربلا) حاج آقا مقدس نیاکی، شهید حاج محمود کریمی؛ شهید اردشیر رحمانی جانشین و معاون گردان؛ جانباز مرحوم مهندس حاج علی حسین زاده و ... برای توجیه عملیات به سنگری که در گمرک خرمشهر؛ بچه های اطلاعات و عملیات در آن مستقر بودند، رفته بودیم بعد از توجیه چگونگی کار گردان در این عملیات به مقرمان در خانه هایی که روبروی انبار سابق گمرگ خرمشهر قرار داشت؛ مراجعه کردیم. حاج علی آقای عزیز و شهید رحمانی معتقد بودند کار بسیار سختی در این عملیات به گردانمون واگذار شده است.
گردان مان می بایست بلافاصله با شکسته شدن خطوط اولیه دشمن توسط گردان های پیاده لشگر ( یارسول و عاشورا) خودش را به ام الرصاص و ام البابی می رساند. تا آنجا که ذهنم یاری می کند و یادم مانده شهید رحمانی و مرحوم حسین زاده با حاج آقا مقدس پیرامون مشکلاتی که بچه های گردان مکانیزه در این عملیات با آن روبرو خواهند بود، صحبت نموده بودند که قرار شد بررسی شود و....
آن روز به اتفاق برخی دوستان آملی به مقر گردان خط شکن یارسول که آموزش های سخت غواصی را سپری کرده بودند، رفتیم محمد آقا رنجبر بسیجی قدیمی گردان از دیدنمان خوشحال شد شهیدان آقا منصور مهدوی نیاکی و آقا مصطفی تیرگران نیز در آنجا حضور داشتند برای دقایقی در کنارشان ماندیم.
موفق شده بودیم برخی از دوستان را ملاقات نمائیم دقایق خاطره انگیزی بود دقایقی که زیبایی آن همچنان در ذهنم باقی مانده است.........
از دوستان مان خداحافظی کردیم آن هم خداحافظی از نوع ساعاتی قبل از عملیات ( حلالیت طلبیدن، شفاعت کردن؛ و...که بخشی از رسم و رسوم جبهه ها بوده است) اگر چه لحظاتی قبل از عملیات بار دیگر آن ها را توی خط اول دیده بودم.
قرار بود از مقر ما تا خط اول و بغل شط ارتباط ما با تلفن صحرایی باشد غروب قبل از عملیات یکی دو باری حاج آقا مقدس دستور داده بود تا سالم بودن سیم تلفن را در مسیر راه بررسی نمایم آتش سنگینی از سوی دشمن در جریان بود با خودم گفتم این دیگه چه کاریه مگه می شه این سیم ها در حین عملیات و آن هم با آتشی که دشمن از آن بهره خواهد برد، سالم بماند اما هر بار که این جملات در ذهنم خطور می کرد؛ بی اختیار این جمله را تکرار می کردم اطاعت از فرماندهی واجب بوده و نباید اما و اگر بیاوری آن هم فرماندهی مثل حاج آقا مقدس که انصافا بچه های گردان علاقه ی و احترام شدیدی به او داشتند و هیچگاه به خودشان اجازه نمی دادند روی حرف ایشان حرف بیاورند.
سختی عملیات را می توانستی از غروب آن روز تشخیص دهی غروب تلخی که با آتش بی امان و دلهره آور توپخانه ارتش متجاوز عراق نمایان بود یادم هست چند باری به فرمانده گردانمون عرض کرده بودم : حاجی جان به نظر شما عملیات لو نرفته؟
و ایشان هم در جواب بیان می داشت به دلت بد راه نده باید به خدا توکل کرد انشاالله که اینطور نیست.
هر چه به لحظات پایانی آغاز عملیات نزدیک تر می شدیم آتش دشمن نیز که با نورافشانی منورهایی که توسط هواپیماهای عراقی بر روی منطقه عملیاتی ریخته شده بود؛ افزایش می یافت در یک طرف سکوت محض حاکم بود و در طرف دیگر از سوی ارتش عراق کل منطقه آتش بود و آتش، بوی باروت به واسطه ی انفجار گلوله های توپ و کاتیوشا همه ی منطقه را فرا گرفته بود و......
حاج آقا مقدس از قبل به بنده فرموده بودند آماده باش که ساعت ۸ شب بایستی با هم به جلو برویم بی سیم ها را چک کرده و رمز بی سیم را به بچه های بی سیم چی تحویل دهید و......
قبل از حرکت با دوستان خوب خودمان مهندس حاج علی آقا حسین زاده؛ غلامحسین برومند، بهزاد جوادیان؛ قنبر عمران؛ اصغر برزگر .... و شهیدان حاج اسماعیل حیدری( که در حلب به شهادت رسید)، اردشیر رحمانی؛ ناصر صادقی؛ محمود ابراهیمیان و.... خداحافظی کردیم و به سمت سنگر فرماندهی لشگر ( آقا مرتضی قربانی) به راه افتادیم فاصله ما تا آنجا به یک کیلومتر هم نمی رسید از میان نخل هایی که در دو طرف جاده قرار داشت و سرهای بیشترشان نیز سوخته شده بود به مسیرمان ادامه دادیم مسیری که به واسطه ی روشن بودن منورهایی که هواپیماهای عراقی در منطقه پخش کرده بودند، مثل روز روشن شده بود اما همین مسیر کوتاه را به کندی عبور کردیم زیرا آتش سنگین دشمن عامل این کندی بوده است تا آنکه به سنگر فرماندهی لشگر رسیدیم جمعشان جمع بود تمامی مسئولین
تیپ ها؛ محورها، گردان ها و واحدهای لشگر به همراه مسئولین مخابراتشان در آنجا حضور داشتند از شهیدان طوسی فرمانده اطلاعات و عملیات لشگر گرفته تا شهید حاج حسین بصیر؛ و ...... سنگری بتونی که زیر پل گمرک خرمشهر قرار داشت و جمع باصفایی که هرگز نمی دانستیم تا دقایقی بعد کدام یک از آن ها به شهادت خواهند رسید در انتهای سنگر آقا مرتضی قربانی فرمانده وقت لشگرمون حضور داشت که در آخرین لحظلات باقی مانده به عملیات مشغول بررسی چگونگی عملیات با برخی از یگان های تحت امرش بود و روحانی محترمی که با حالتی سوزناک مشغول خواندن دعای توسل شده، دعای توسلی که حال و هوای خاصی در سنگر ایجاد کرده بود.
برای دقایقی از آن سنگر بیرون رفتم بچه های گردان یا رسول تازه به خط رسیده و آماده دستور عملیات بودند ......
به داخل سنگر رفتم هنوز نیم ساعتی از وروم به سنگر نمی گذشت که رمز عملیات صادر شد صدای شلیک تیربارهای دشمن یک لحظه هم قطع نمی شد و ...
مشغول صحبت با شهید اردشیر رحمانی در خصوص حرکت نفربرها به خط از پشت بی سیم بودم؛ در یک لحظه با انفجاری مهیبی که در ابتدای ورودی سنگر شکل گرفت، همه چیز در آن واحد به هم ریخت موتور برق خاموش شده بود و خاموشی مطلق داخل سنگر را احاطه نمود. در آن فضای دلگیر صدای مجروحینی که در گوشه و کنار سنگر افتاده بودند؛ شنیده می شد اما فضای موجود در سنگر تاریک بود و نمی توانستی تشخیص دهی چه کسانی شهید و یا مجروح شده اند.
تا آمدم بلند شوم دیدم نمی توانم لذا آقای مقدس را صدا زدم با صدایی کرفته فرمود دواتگر با آقای اردشیر تماس بگیر و بگو بیاید خط.
عرض کردم کجائید؟ گفت مجروح شدم. گفتم حاجی جان من هم ...
لحظاتی را در تاریکی سپری کردیم تا آن که داخل سنگر با تعدادی فانوس روشن گردید به هر طریقی که بود بی سیم را پیدا کرده و با شهید رحمانی و حاج علی آقا حسین زاده تماس گرفته و از طریق رمز به آن ها اعلان نمودم که خودشون را سریع به خط برسانند.
آتش دشمن آنقدر شدید بود که رفتن به بیرون از سنگر غیر ممکن به نظر می رسید نای راه رفتن نداشتیم برخی از بچه های مجروح را نیروهای بهداری به بیرون انتقال دادند. در گوشه ای از سنگر در کنار فرمانده گردانمون افتاده بودم که صدای آقا امید حجازی نشان از آمدن بچه های گردان می داد جوابش را داده و او نیز بدون آن که مکث نماید با برخی از بچه های گردان با برانکارد ما را در پشت تویوتا قرار داد و به سمت خرمشهر حرکت نمود طوری راه می رفت که انگار دارد در اتوبان راه می رود جدا از گلوله های خمپاره و توپ که دائما در اطرافمان منفجر می شد سرعت بیش از اندازه ایشان خیلی آزارمان می داد آن هم زمانی که به چاله های کنده شده توسط خمپاره ها برخورد می کرد.
کمرمان را بدجوری به درد آورده بود انگار که نه انگار ما پشت خودرویش قرار داریم هر چه می گفتیم امید جان یواش برو اما صدای انفجار گلوله ها مانع از شنیده شدن صدایمان می شد تا اینکه به بیمارستان خرمشهر رسیدیم از آنجا نیز به بیمارستان شهید بقایی اهواز و پس از آن نیز به راه آهن منتقل شده و با قطار به بیمارستان شهید کامکار قم اعزام شدیم پس از چند روز تعداد دیگری از مجروحین را به این بیمارستان آورده بودند و در آن جا بود که متوجه شدیم عملیات کربلای ۴ با مشکل روبرو شده و عملا نتوانستیم به اهداف خود در این عملیات دست یابیم.
اگر چه دولت عراق تبلیقات زیادی در این رابطه به راه انداخته بود اما چند روز بعد انتقام عملیات کربلای ۴ توسط رزمندگان اسلام در کربلای ۵ گرفته شد.
انتهای پیام/