وقتی که برق اختراع شد همه خوشحال شدند؛ به جز آقای شمع فروش. او روزها توی مغازهاش مینشست و منتظر مشتری میشد؛ اما مردم خیلی کم شمع میخریدند؛ آن هم وقتی بود که برقها قطع میشد.
![شمع فروش شمع فروش](data:image/gif;base64,R0lGODlhAQABAAAAACH5BAEKAAEALAAAAAABAAEAAAICTAEAOw==)
آقای ادیسون برق را آن قدر خوب درست کرده بود که به این زودیها قطع نمیشد.
آقای شمع فروش آنقدر پیر بود که نمیتوانست برود و شغل دیگری یاد بگیرد.
آنروز، دختری به مغازه آمد و گفت: «من یک شمع میخواهم.»
پیرمرد گفت: «این همه شمع! هر کدام را میخواهی بردار.» دختر گفت: «اما اینها همه شبیه هم هستند. »پیرمرد پرسید: «خب، این چه اشکالی دارد؟»
دختر گفت: «مادرِ من، هم شمع دوست دارد و هم گلها را ؛ فردا روز تولد مادرم است.
من پول زیادی ندارم؛ شما شمعی دارید که شبیه گل سرخ باشد؟»
پیرمرد کمی فکرکرد؛ بعد گفت: « .امشب برایت شمعی به شکلِ گل درست میکنم؛ فردا صبح بیا و آن را ببر.»
پیرمرد تمام شب را بیدار ماند و آن شمع را درست کرد؛ بعد آن را در مغازهاش گذاشت.
هرکسی که از جلوی مغازه رد میشد و چشمش به گل میافتاد، با لبخند وارد مغازه میشد و شمعی مثل آن را سفارش میداد. دختر به مغازه آمد.
با دیدن شمع خیلی خوشحال شد و گفت: «ممنون! مادرم با دیدن این هدیه خیلی خوشحال میشود.»
پیرمرد لبخند زد: «من از تو ممنونم؛ چون یک کار جدید به من یاد دادی!»
***
از آن روز به بعد، هر روز مغازه پر میشد از مشتری؛ آنها برای مادر، فرزند و دوستانشان شمعهایی به شکلهای مختلف سفارش میدادند.
پیرمرد شمعهای زیادی درست میکرد؛ شمعهایی به شکل: قلب، عروسک، میوه و ...
حالا او هم آقای ادیسون را خیلی دوست داشت؛ چون اگر برق نبود نمیتوانست شبها بیدار بماند و شمع درست کند.
نویسنده: زهرا عبدی