سنجاب کوچولو داشت بازی میکرد، همراه دوستان اش از این شاخه به آن شاخه میپرید و آواز میخواند.
![غذای خوب کجاست؟ غذای من کجاست؟](data:image/gif;base64,R0lGODlhAQABAAAAACH5BAEKAAEALAAAAAABAAEAAAICTAEAOw==)
مامان سنجاب، سرش را از پنجره بیرون آورد و گفت: «آهای سنجاب کوچولو!...بیا به لانه.» سنجاب کوچولو با ناراحتی گفت: «میخواهم با دوستانم بازی کنم.»
ماما ن سنجاب گفت: «الان وقت غذا خوردن است.»
سنجاب کوچولو رفت توی لانه. اخمهایش را توی هم کرد و گوشه ای نشست. مامان سنجاب چند دانه بلوط توی بشقاب ریخت و روی میز گذاشت.
سنجاب کوچولو نگاهی به بلوطها انداخت و گفت: «وای وای... »
مامان سنجاب تعجب کرد: «این دانههای بلوط خیلی خوشمزه هستند.»
سنجاب کوچولو گفت: «من حتی یک دانه بلوط هم نمیخورم. اصلا از این غذاهادوست ندارم.»
مامان سنجاب گفت: «دیروز هم گفتی گردوهایت را دوست نداری. روز قبلاش هم که گفتی فندقهایت را دوست نداری.»
سنجاب کوچولو گفت: «خودم میروم و غذاهای خوشمزهتری پیدا میکنم.»
مامان ناراحت شد: «اما این کار برای تو زود است.»
سنجاب کوچولو از لانه بیرون رفت. دید، دوستانش هم برای غذا خوردن به لانههای شان برگشتهاند.
.با خوش گفت : «بایدبگردم و خودم یک عالمه خوراکی خوشمزه پیدا کنم. راه افتاد و رفت.»
ازدور، میوه های قشنگی روی یک بوته دید: «به به! از رنگشان معلوم است که این میوهها خیلی خوشمزه هستند.»
نزدیک رفت. با دستهای کوچکش یکی از میوهها را از شاخه چید. دهانش را باز کرد و خواست آن را بخورد. یک دفعه صدایی گفت: «نه! از این میوهها نخوری، سَمی هستند. »
سنجاب کوچولو ترسید. اطرافش را نگاه کرد. جغد رادید. جغد پر زد و کنار او آمد: «این میوهها سَمی هستند، نباید بخوری!»
سنجاب گفت: «ممنون؛ اما من خیلی گرسنه و بی حال هستم، حالا چی بخورم؟»
از آن بالا چشمش به یک درخت افتاد. میوههای آن را نشان داد و پرسید: «آن میوهها چه طور؟ آنها سمی هستند؟»
جغد گفت: «نه سمی نیستند.»
سنجاب با خوشحالی گفت: «هورا.. .پس میتوانم از آن ها بخورم؟»
جغد جواب داد: «نه نمیتوانی.» سنجاب پرسید: «برای چه؟»
جغد گفت: «میوههای آن درخت سمی نیستند؛ اما لانهی یک روباه کنار آن درخت است. اگر آنجا بروی روباه زود تو را میگیرد و میخورد.»
سنجاب سرش را پایین انداخت. دستش را روی شکمش گذاشت؛ شکمش داشت قارو قور میکرد.
به یاد حرفهایی افتاد که به مادرش زده بود. حالا فهمیده بود پیدا کردن غذا خیلی سخت است.
از جغد خدا حافظی کرد و به طرف لانهشان برگشت. دلش میخواست یک عالمه بلوط بخورد.
**
به لانهشان رسید. مادر کنار پنجره ایستاده بود. با دیدن او با شادی برایش دست تکان داد.