0

حضرت در هم شکننده ی دشمنان

 
nazaninfatemeh
nazaninfatemeh
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : خرداد 1389 
تعداد پست ها : 81124
محل سکونت : تهران

حضرت در هم شکننده ی دشمنان

نور فانوس از درز های در به سیاهی دل شب نفوذ می کرد. قریشیان دور هم نشسته بودند و صدای قاه قاه خنده شان از پشت در به گوش می رسید. در این لحظه بود که کوبه ی در به صدا در آمد. مردی از اهل کتاب که با علوم غریبه آشنا بود وارد شد. سکوت همه جا را فرا گرفت. از نگاه مرد می شد خبری دلهره آور را خواند. او گفت: آيا ديشب در ميان شما نوزادى ديده به جهان گشوده است؟، قریشیان با تعجب به هم نگاهی کردند و گفتند: نه.
مرد دستی به محاسن بلندش کشید و گفت: پس اگر در میان شما نبوده لابد در فلسطين نوزادى ديده به جهان گشوده كه نام او احمد است و خالى به رنگ خاكسترى در بدن دارد و اهل كتاب و يهود به دست او نابود خواهند شد. اى قريشيان! به خدا سوگند اين نوزاد از میان شما نیست.
قریشیان پس از شنیدن این خبر، در گوش هم زمزمه ای کردند و به سرعت نیروهایشان را برای پیدا کردن نوزاد پسر فرستادند.
ساعتی گذشت. خبر رسید که نوزاد پسر در خانه ی عبدالله به عبدالمطلب پیدا شده است. قریشیان با دلهره و اضطراب، مرد اهل کتاب را خبر کردند و به او گفتند: «به خدا سوگند در ميان ما نوزادى ديده به جهان گشوده است.» آن مرد پرسيد: پيش از آنكه اين موضوع را به شما گفتم به دنيا آمد يا پس از آن؟ گفتند: پيش از آن كه اين سخن را به ما بگويى. مرد گفت: ما را نزد او ببريد تا ببینمش.

مردان قریش همراه مرد اهل کتاب راهی خانه ی عبدالله و آمنه شدند و از آمنه خواستند تا کودک را نزد مرد بیاورد. آمنه که از تولد نوزادش حال عجیبی داشت، گفت: «به خدا سوگند پسر من زاده شد ولى نه آن گونه كه فرزندان ديگر زاده مى‏شوند، او دو دست خود را بر زمين نهاد و سر خود به آسمان بالا برد و بدان نگريست، سپس نورى از او برخاست كه من كاخهاى بصرى را مشاهده كردم و شنيدم هاتفى در آسمان ندا مى‏كرد: همانا تو سرور مردمان را بزادى، پس چون او را بر زمين نهادى بگو: او را از شرّ هر حسودى به خداى يگانه پناه مى‏دهم و او را محمّد بنام.»

 مرد که این جملات را شنید، گفت که نوزاد را نزد من بیاورید. او نوزاد را نگاه کرد و در همان لحظه از هوش رفت و روی زمین افتاد.
قریشیان نوزاد را به آمنه دادند و گفتند: مبارک باشد و بیرون آمدند.لحظاتی بعد مرد به هوش آمد. حاضران به او گفتند: واي بر تو اين چه حالى بود؟ مرد من من کنان گفت: نبوّت بنى اسرائيل، تا روز رستاخيز از ميان برفت، به خدا سوگند اين كودك همان كسى است كه آنها را نابود سازد. قريشیان از شنيدن اين سخن شاد شدند.

مرد اهل کتاب که خنده و شادی قریشیان را دید، پوزخندی زد و گفت: شاد مى‏شويد؟! به خدا سوگند چنان يورشى بر شما ببرد كه خاور و باختر از آن سخن بگويند.


 
 
منبع: روضه ی کافی، ترجمه اصول کافی، کلینی، قم ، چاپ اول، ص349.

از همه دل بریده ام،دلم اسیر یک نگاست،تمام آرزوی من زیارت امام رضـــــــــاست

یک شنبه 28 آذر 1395  1:51 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها