0

عملياتهاي دفاع مقدس > 59/12/26- چغالوند

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

عملياتهاي دفاع مقدس > 59/12/26- چغالوند



عملیات آفندی چغالوند در تاریخ 26 اسفند ماه سال 1359 در مناطق غرب كشور انجام شد.
‌میزان تمركز نیروها و استعداد و نوع یگان‌های به كار گرفته شده و شیوه كاربرد نیروها توسط عراق در ابتدای جنگ از" والامپرداغ" در مرز تركیه و تا دهانه اروند در خلیج فارس موید این نكته بود كه دشمن در نظر داشت استان خوزستان جمهوری اسلامی ایران را كاملا اشغال نموده و سریعا با ایجاد حكومت دست نشانده نسبت به جداسازی این استان از خاك ایران اسلامی اقدام نماید.

 


در حالی كه در استان‌های ایلام و كرمانشاه اشغال زمین‌های پدافندی مناسب و در استان كردستان و آذربایجان‌غربی تصرف ارتفاعات مرزی جهت سهولت پشتیبانی از گروهك‌های ضد انقلاب را در نظر داشته است. مقابله با این اهداف نیز به فراخور وضعیت پیش آمده صورت پذیرفت و در این راستا در جبهه‌های غرب عمدتا بعد از سه پیشروی عراق، عملیات آفندی محدود جهت تصرف ارتفاعات و عوارض حساس در نزدیكی خطوط تماس اجرا گردید.
ارتفاعات چغالوند با قله 1118 متری بلندترین قله رشته ارتفاع چرمیان در محور غرب گیلان غرب به قصرشیرین را تشكیل می‌دهد و بهترین موقعیت را برای دیده‌بانی و كنترل دشت گیلان غرب و محور گیلان غرب به كوه سفید و تنگ حاجیان فراهم می‌كند.
برای تصرف این ارتفاعات، قرارگاه لشگر 81 زرهی كرمانشاه از نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی ایران با یگان‌هایی از سپاه پاسداران در منطقه، عملیات آفندی خود را در صبحگاه 26 اسفند ماه سال 1359 آغاز نمود و رزمندگان اسلام بعد از 48 ساعت با تصرف تمامی اهداف پیش‌بینی شده دشمن را از منطقه بیرون راندند.
دو ساعت بعد از شروع عملیات آفندی، ارتفاعات چغالوند تصرف گردید و تا قبل از ظهر روز عملیات، پاكسازی محورها انجام گرفت و هدف تثبیت شد.
در این عملیات كشته و زخمی نمودن بیش از 200 نفر و اسارت 70 نفر از تلفات انسانی نیروهای بعثی بود. همچنین 4 دستگاه تانك، یك دستگاه خودرو، یك دستگاه جرثقیل و یك عراده توپ همراه مقدار قابل توجهی تجهیزات و سلاح سبك ازموارد ضایعات عراق بود

 
 
جمعه 17 دی 1389  2:43 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:عملياتهاي دفاع مقدس > 59/12/26- چغالوند-خاطرات > خدای خمينی، خدای من نيز هست

  اعوذ بالله من الشيطان الرجيم
ان الله اشتري من المؤمنين انفسهم و اموالهم بان لهم الجنه، يقاتلون في سبيل الله فيقتلون و يقتلون، وعداً عليه حقاَ في التورات والانجيل و القران، و من اوفي بعده من الله, فاستبشروا ببيعكم الذي بايعتم به, و ذالك هوالفوز العظيم (سوره ي توبه, آيه ي 110 )
فقط چند روز مانده بود به پايان سال شمسي يکهزاروسيصدوپنجاه نه (1359) که رزمندگان عظيم الشأن اسلام و سربازان سربدار نهضت حسيني خميني کبير ، اراده فرمودند که خلاصي شهر گيلانغرب استان کرمانشاه را به عنوان عيدي بزرگ سلحشوران خطه ي خونين غرب، به مردم عزيز و مقاوم آن ديار از کشور اسلامي ايران، هديه کنند.

 


ساعت که شروع بامداد بيست و هشتم اسفند ماه يکهزاروسيصدوپنجاه ونه ( 28/12/1359 ) را نشان داد، هجوم برق آسا و عقاب وار سيمرغان کوه بلند عشق خميني ، به قله ي بلنـد و سوق الجيشي " چغالوند " ، آغاز شد، و هنوز بانگ مبارک اذان صبح را از بلنداي گلدسته هاي مساجد، در فضا طنين انداز نشده بود که صداي رسا و گوش نواز، رزمندگان اسلام به فرماندهي شهيد والامقام سردار سترگ، عباس ملکي رضوان الله تعالي عليه، با غريو دشمن شکن و دوست نواز " الله اکبر، الله اکبر، خميني رهبر، و لا اله الا الله، ولله الحمد " را در فضاي خونين آن صبح پيروزي، طنين انداخت و چرت بعثيهاي مزدور را که چغالوند عزيز و با شرف را مجبور ساخته بودند تا ماههاي طولاني وزن جسد منحوس آنان را تحمل کند، پاره کرد.
 همان چغالوند با صلابتي که ميلونها سال است اشراف خود را بر مردم گيلانغرب، ثابت کرده است و همگان را نسبت به عظمت و هيبتش، به اذعان واداشته است.
 آري اکثريت قاطع عراقيهاي بعثي که از شبيخون مردان جنگجوي راه خدا، غافلگير و بهت زده و انگشت به دهان مانده بودند، فرار را بر قرار ترجيح دادند و همانند موش در سوراخهاي خاکريز دومشان خزيدند و خودشان را از آتش خشم خدايي پيشمرگان خميني ره، نجات دادند و آن عده اي هم که خوابشان خيلي سنگين بود، وقتي بيدار شدند که صداي امثال نگارنده را مي شنيدندکه با زبان عربي از آنها مي خواستند که دستهايشان را بر روي سرهايشان بگذارند و از لانه هايشان خارج شوند، آري وقتي بيدار شدند که خود را از اسارت حزب کثيف بعث حاکم بر عراق، رها شده مي ديدند و فرياد بر مي آوردند که " دخيل الخميني، دخيل الخميني، انا مسلم، انا مسلم". پس از استقرار رزمندگان عزيز اسلام بر قله ي بلند کوه چغالوند و اقامه ي نماز صبح که با تيمم و پوتين بود.
جملگي به جمع آوري پيکرهاي پاک شهيدان عالي مقامي چون شهيد عباس عمويي و . .  اقدام کرديم و مشغول سروسامان دادن به امور مجروحان بوديم و هر دو گروه مقدس و جليل القدر را با چهارپايان ( قاطر ) به پشت جبهه اعزام مي کرديم که به ناگه سراسر کوه چغالوند به يک قطعه اي از آتش مبدل شد که حکايت از ضدحمله ي عراقيها مي کرد.
 آري در پاتک گسترده و قوي بعثيون جنايتکار، فرمانده ي اولي و اصلي ما، شربت گواراي شهادت را سر کشيد و مستانه و سريع به سر منزل مقصود صعود کرد و به همراه خويش جمع ديگري از پاکان و نيکاني را که ديگر تاب تحمل فراق يار نيکو لقا و عاشق کش پر سوداي خويش را از دست داده بودند، با خود به وعدگاه الهي برد و لبخند رضايت سيدالشهداء عليه السلام را، به عنوان پاداش دريافت کرد و فرمانده ي عزيز دوم ما، يعني برادر عزيز مهدي معيني هم زخمي شد و به پشت جبهه منتقل شد، و نوبت به او رسيد، او را مي گويم که يادآوري و تفکر در عظمت روح و دل دريائيش، اين قلم را از جولان دادن و تاخت و تاز در ميدان کاغذ نهي مي کند و به صاحبش مي فهماند که تو و از او نوشتن، نشايد.
وليکن از آنجا که فرموده اند:" آب دريا اگر نتوان کشيد ــ هم به قدر تشنگي بايد چشيد "به خود جرات مي دهم تا از او بنگارم، کسي را منظور است که تا آنجا که مطلع بوديم، قـرآن کريم را حافظ مي شد و با دستاني پينه بسته، در حالي شغل قبلي خويش را که همانا لوله کشي ساختمان است ادامه مي داد که چشمان مبارک و منور خويش را در عمليات چغالوند، در راه خدا تقديم کرده بود. حضرتش را در پادگان ابوذر و در جمع ياران با صفايش همچون: " شهيد عباس ملکي، شهيد مرتضي کهن، شهيد عباس عموئيان،  و...  و شير مرداني چون: رزمنده ي دلاور مهدي معيني، رزمنده ي بسيجي    حاجي آزاد، رزمنده ي سربدار آقا رسول، و.. . زيارت کردم، قدي سروگون، قامتي استوار، چشماني درشت و پر جذبه، دستاني توانمند و پینه بسته، صدايي غرا و مردانه، داشت.
درست به ياد ندارم که دقيقا چه ساعتي بود که خبر زخمي شدن او را که سومين فرمانده ي عزيز ما بود اعلام کردند، با عجله خودم را به او رسانيده و ديدم که از چشمان درشت و پرجذبه اش خون سرازير است، وقتي علت عدم اقدام برادر حمل مجروح را جهت بستن زخم چشمانش، جويا شدم خبر داد که  باند براي بستن زخمها نداريم و تمام شده است، بنده فورا عمامه ام را که به کمرم بسته بودم باز کرده و به آن برادر مسؤول گفتم،  يا الله زود باش و آن را قطعه ـ قطعه بکن و زخم مجروحان خصوصا فرمانده نازنينمان را، ببند.
 نظر به اينکه ديگر فرمانده ي رسمي نداشتيم و از طرفي هم رزمندگان عزيز اسلام به اين خدمتگزار کوچک و ناقابلشان لطف داشته و حرف شنوي مي کردند، مسؤوليت خطير و سنگيني آنهم غير رسمي، به مدت چندين ساعت به عهده ام قرار گرفت  که به راستي کمرشکن بود و يک تصميم نسنجيده و نابهنگام مي توانست...
حالا چه اتفاقاتي افتاد و اوضاع جبهه چگونه پيش رفت، مفصل است که بماند براي بعد، فقط همين قدر بگويم که عراقيها بارها و بارها حمله هاي سختي را شروع و به سوي چغالوند عزيز هجوم
 مي آوردند و رزمندگان عزيز اسلام در حقيقت با دست خالي و به اصطلاح " تن با تانک " آنها را به عقب مي رانند و در نزديکيهاي غروب ميگهاي عراقي هم که طي چندين سورتي پرواز بر فراز چغالوند خود نمايي کردند، در مصاف به تفنگهاي ژ ـ س رزمندگان عزيز اسلام کاري از پيش نبردند و از صحنه ي عمليات گريختند و و چغالوند عزيز براي هميشه از لوث وجود اهريمنان پاک شد و مردم گيلانغرب هم از تير رس و ديد مستقيم دشمنان اسلام و قرآن، در امان ماندند، ولي رزمندگان جبهه ي نبرد که در خواست اعزام بالگرد را به منطقه ي عملياتي مخابره کرده بودند، به چشم خود مي ديدند که تانکهاي عراقي از روبرو و حتي فرد ـ  فرد آنان را هدف مي گيرند و منتظر بودند تا هر لحظه بالگردهایی که در پادگان ابوذر مستقر بودند، تانکها را که امان را از بچه هاي رزمنده گرفته بودند، به آتش بکشند.
 همچنان در انتطار ماندند تا سياهي شب مانع تيراندازي مستقيم تانکها شد و سرانجام خبر آوردند بني صدر ملعون و فراري که فرماندهي کل قوا را به عهده داشت، اجازه ي پرواز به خلبانان  را صادر نکرده است، و آنگاه بود که رزمندگان از ته قلب و اعماق جان، آن ناايراني خائن را نفرين کردند و براي سرنگونيش دست دعا به سوي آسمانها بالا برند. اما ببينيد که بر سر بسيجي عارف ما که قهرمان نامي اين حکايت است، چه آمده بود، بعد از عمليات، از قم به تهران آمده و به قصد زيارت و عيادت سردار بزرگ جنگهاي نامنظم ماههاي اوليه ی جنگ، جانباز سترگ برادر بزرگوارم جناب آقاي عبـــاس شنـــکائي، به سوي منزلشان واقع در خيابان هاشمي تهران حرکت کرديم، راهنما و مشوقمان، عزيز دلم و برادر حقيقتاً برادرم، شهيد گرانقدر و عارف مسلک که ره صد ساله ي سالکان هفت شهر عشق را چند ماهه، طي کرده بود، شهيد مرتضي کهن بود که در خيابان نواب تهران منزل داشتند، وقتي به در منزلشان رسيديم، متوجه شديم که عينکي دودي بر چشم زده و عصا زنان به استقبالمان مي آيد، تازه فهميديم که براي هميشه . . .
 پس از چاق سلامتي و احوال پرسي ، به حضرتش عرض کردم، عباس آقا، فرمودند، بفرمائيد، عرض کردم مي خواهي به طريقي از حضرت امام خميني  وقت ملاقات بگيريم و به زيارتش مشرف بشوي و از آن امام همام بخواهي که دعا کند که چشمانت بيناييشان را باز يابند و يا دستور اعزامت را به جايي که احتمال مي رود بتوانند برايت کاري بکنند، صادر فرمايد، بدون تامل و با صدايي رسا و قوي فرمود نه خير! عرض کردم چرا آقا؟ پاسخ داد به دو دليل: دليل اول اينکه، وقتي امام مرا با اين وضع ببيند و بداند که من در جبهه اينچنين شده ام، دلش مي سوزد، ناراحت مي شود، و من ناراحتي امام را نمي خواهم. دليل دوم اينکه، چيزي را که در راه خدا داده ام پس نمي خواهم، حتماً و قطعاً که خداوند چنين مصلحت ديده و من آنچه را که خداوند مقدر فرموده است، با جان و دل تحمل مي کنم و شکايتي هم ندارم.
 شايد اگر چشمهايم کور نمي شد توسط آنها گناهاني را مرتکب مي شدم که موجب سخط و غضب خدا مي گرديد و از همه مهمتر مگر خداي خميني، خداي من نيست؟ من به فرمان خــداي خميني، از فرمان امام خميني اطاعت مي کنم، اگر خدا صلاح مي دانست، به جاي اينکه آن نارنجکي را که سرباز عراقي پرتاب کرد، بر روي سنگ مقابل جان پناه من منفجر شود کمي آنطرف تر مي افتاد که موج انفجارش نتواند چشمهاي مرا از حدقه بيرون بياورد.به راستي بسيجي واقعي کيست؟ آيا سردار بزرگ و کم نظيري چون جانباز عطيم الشان و جليل القدر برادر و سرور مکرم جناب آقاي عباس شنکائي يعني همان لوله کش ساختمان که عارفان نامي هم بايد در مقابل معرفت و عبوديتش، سر تعظيم فرو  بيآورند؟ و يا امثال . . . .!، که خود را طلبکار زمين و آسمان مي دانند و در منازل لوکس آنچناني زندگي مي کنند و مديريتهاي بالاي حکومت را بنا بر تز قوم وخويش سالاري، در اختيار دارند و از انواع خدمات گسترده اي که از جيب بيت المال است و به خيال خودشان مجاني، استفاده مي برند و بر همه چيز هم منت دارند و بر همه کس هم فخر مي فروشند و جمهوري اسلامي را تا وقتي مي خواهند که منافعشان را تامين کند و سفر خارجشان را مهياء سازد و با تحصيل فرزندانشان در آکسفورد و ليورپول و منچستر و هاروارد و ، موافقت نمايد!

 
 
جمعه 17 دی 1389  2:44 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها