فروغي بسطامي
کي رفته اي ز دل که تمنا کنم ترا؟
کي بوده اي نهفته که پيدا کنم ترا؟
غيبت نکرده اي که شوم طالب حضور
پنهان نگشته اي که هويدا کنم ترا
با صد هزار جلوه برون آمدي که من
با صد هزار ديده تماشا کنم ترا
چشمم به صد مجاهده آئينه ساز شد
تا من به يک مشاهده شيدا کنم ترا
بالاي خود در آئينه چشم من ببين
تا باخبر ز عالم بالا کنم ترا
مستانه کاش در حرم و دير بگذري
تا قبله گاه مؤمن و ترسا کنم ترا
خواهم شبي نقاب ز رويت برافکنم
خورشيد کعبه ماه کليسا کنم ترا
طوبي و سدره گر به قيامت بمن دهند
يکجا فداي قامت رعنا کنم ترا
زيبا شود به کارگه عشق، کار من
هرگه نظر بصورت زيبا کنم ترا
رسواي عالمي شدم از شور عاشقي
ترسم خدا نخواسته رسوا کنم ترا
جاني که خلاص از شب هجران تو کردم
در روز وصال تو بقربان تو کردم
خون بود شرابي که ز ميناي تو خوردم
غم بود نشاطي که به دوران تو کردم
آهيست کز آتشکده سينه برآمد
هر شمع که روشن به شبستان تو کردم
اشکيست که ابر ثره بر دامن من ريخت
هر گوهر غلتان که به دامان تو کردم
صد بار گزيدم لب افسوس به دندان
هر بار که ياد لب و دندان تو کردم
دل با همه آشفتگي از عهده برآمد
هر عهد که با زلف پريشان تو کردم
در حلقه مرغان چمن ولوله انداخت
هر ناله که در صحن گلستان تو کردم
يعقوب نکرد از غم ناديدن يوسف
اين گريه که دور از لب خندان تو کردم
دلم از نرگس بيمار تو بيمارتر است
چاره کن درد کسي کز همه ناچارتر است
من بدين طالع برگشته چه خواهم کردن
که ز مژگان سياه تو نگون سارتر است
گر تواش وعده ديدار ندادي امشب
پس چرا ديده من از همه بيدارتر است؟
هر گرفتار که در بند تو مي نالد زار
مي برد حسرت صيدي که گرفتارتر است
عقل پرسيد که دشوارتر از مردن چيست
عشق فرمود فراق از همه دشوارتر است