ملا نصرالدين
ملانصرالدين کنار ديواري نشسته بود. ديد تعدادي بر سر سفره اي جمع شده اند و دارند غذا مي خورند. يکي از آنها رو کرد به ملا و گفت: اشتها داري؟ ملا گفت: من مسکين در جهان فقط همين يک رقم جنس را دارم.
پاسخ به: ملا نصرالدين
ملانصرالدين گوسفند مردم را مي دزديد و گوشتش را صدقه مي کرد. از او پرسيدند: اين چه کاريست که مي کني؟ ملا جواب داد: ثواب صدقه با بره دزدي برابر است فقط در ميان پيه و دنبه اش توفير است!
روزي ملانصرالدين مردي را ديد که دهانش باز است و دارد خميازه مي کشد. ملانصرالدين نزديکش شد و در گوشش گفت: حالا که دهانت باز است عيال بنده را هم صدا کن.
روزي پانصد دينار از پولهاي ملا را دزديدند. ملا به مسجد رفت و دست به دعا برداشت که: خداوندا کاري کن که پولهاي من پيدا شود. يکي از تاجرهاي شهر هم که کشتي اش در حال غرق شدن بود آنجا بود. او هم از خدا مي خواست که اموالش سالم به دستش برسد و اگر دعايش مستجاب شود پانصد دينار به ملا بدهد. خبر دادند که اموال تاجر سالم هستند و کشتي اش را از غرق شدن نجات داده اند. تاجر طبق قولي که داده بود پانصد دينار به ملا داد. ملانصرالدين گفت: اگر هزار دينار به رمال مي دادم نمي توانست پيش بيني کند که پول من از اين راه پر پيچ و خم بدستم برسد.
روزي ملانصرالدين از خواب بيدار شد. هنوز لباسهايش را نپوشيده بود که شنيد چند نفر سوار گاري شده اند و مي خواهند به شهري بروند که قوم و خويشهاي ملا در آنجا هستند. ملانصرالدين که مال مفت پيدا کرده بود، همان طور لخت سوار گاري شد و به آن شهر رسيد. جماعتي که شنيده بودند ملا را به شهر آنها مي آيد گوشه اي جمع شده بودند تا او را ببينند. تا ملا را ديدند تعجب کردند و هاج و واج او را نگاه کردند. ملا که تعجب آنها را ديده بود با خونسردي گفت: شوق ديدار شما به من رخصت لباس پوشيدن نداد.
ملا بر بالاي منبر رفته بود و طبق معمول داشت اراجيف به هم مي بافت. شخصي از او سوالي کرد. ملا گفت: نمي دانم. آن شخص عصباني شد و پرسيد: تو که چيزي نمي داني براي چي بالاي منبر مي روي؟ ملا گفت: من به اندازه علمم تا اين بالا آمده ام اگر مي خواستم به اندازه جهلم بالا بروم که تا حالا به آسمان رسيده بودم.
ملانصرالدين در صحرايي نشسته بود و داشت مرغ برياني را مي خورد. رهگذري به او رسيد و گفت:ملا! اجازه بدهيد من هم يک لقمه بردارم. ملانصرالدين جواب داد: خير اجازه نمي دهم چون مال کسي است. رهگذر گفت: شما که خودتان مشغول خوردنش هستيد. ملا گفت: درست است، ولي صاحب اين مرغ آن را به من داده تا من آن را بخورم نه کس ديگري.
ملانصرالدين وارد خانه يک مرد مسيحي شد و ديد که او دارد گوشت مي خورد. او هم سر سفره نشست و شروع کرد به خوردن. مسيحي گفت: اين گوسفند از نظر شما ذبح شرعي نشده. ملانصرالدين گفت: از نظر من اشکالي ندارد، من بين مسلمانها مثل تو در ميان مسحيان هستم.
ملانصرالدين شنيده بود که اگر کسي ترياک بکشد، درد و غصه اش را فراموش مي کند و سر حال مي شود.نزد عطاري محل رفت و مقداري ترياک خريد و به منزل برد. بعد دور از چشم عيالش برد توي حمام و شروع کرد به کشيدن. اما ديد هيچ تاثيري ندارد. بعد همان طور لخت و بدون لباس از حمام بيرون آمد و رفت سراغ عطار و گفت: اين چه ترياکي بود که به من دادي اصلا" مرغوب نبود و هيچ افاقه نکرد. عطار نگاهي به سر تا پاي ملا انداخت و گفت: چه تاثيري بهتر از اين.
وقتي ملا جوان بود، پدرش او را به بازار فرستاد تا کله پاچه بخرد. ملانصرالدين در راه گرسنه شد و تمام کله پاچه را خورد و دندانها و استخوانهايش را براي پدرش آورد. پدر ملا گفت: اين که استخوان خالي است پس گوش آن کو؟ ملا جواب داد: گوسفند بيچاره کر بود و گوش نداشت. پدر ملا گفت: پس بگو بدانم زبانش کو؟ ملا جواب داد: حيوان زبان بسته لال بود و زبان نداشت. پدر ملا گفت: پس چشمانش کو؟ ملا جواب داد: گوسفند کور بود و چشم نداشت. پدر ملا گفت: پوستش کو؟ ملانصرالدين جواب داد: بيچاره کچل بود اما خدا را شکر دندانهاي سالم و محکمي داشت که آن را برايتان آورده ام.
روزي رفيقي از ملا پرسيد: تو در چه ساعت هايي از شبانه روز استراحت مي کني؟ ملانصرالدين جواب داد: چند ساعت در شب و دو ساعت هم بعد از ظهر ها که او مي خوابد. رفيقش پرسيد: اون ديگه کيه؟ ملانصرالدين جواب داد: عيالم را مي گويم. دوستش پرسيد: من پرسيدم که تو کي استراحت مي کني، نپرسيدم که زنت کي استراحت مي کند. ملانصرالدين گفت: آخر شما که نمي دانيد، من فقط زماني استراحت مي کنم که عيالم خواب است.
ملانصرالدين دو تا بز داشت. يکي از آنها فرار کرد و ملا هر چه دنبالش کرد به او نرسيد.برگشت و افتاد به جان آن يکي بز بيچاره. رفيقي او را ديد و گفت: ملا، اين چه کاري بود که کردي؟ ملانصرالدين گفت: شما نمي دانيد! اگر اين زبان بسته نبود از آن يکي تندتر مي دويد.
روزي بچه هاي ملانصرالدين دور او را گرفته بودند و اذيتش مي کردند. ملا براي اينکه خودش را از دست آنها خلاص کند، گفت: در فلان محل، جاليزي پر از خربزه است. بچه ها با خوشحالي به همان محل دويدند. ملانصرالدين هم پشت سر آنها شروع کرد به دويدن. مردم گفتند: ملا، تو ديگر کجا مي روي؟ ملانصرالدين گفت: خدا را چه ديديد، شايد دروغم درست از آب در آمد.
سلام كاربر محترم
خواهشمنديم از زدن پست هاي چند خطي و همچنين تقسيم يك پست به چند پست خوداري نماييد.در غير اينصورت پست شما حذف
خواهد شد.با تشكر
با سلام
اینها هرکدام دارای موضوع جداگانه ای هستند و نمی شود همه را با هم در یک قسمت گذاشت و شما بگویید که باید چکار کنیم
لطفا پست های حذف شده را به سایت برگردانید
با تشکر