درخت سرو نگاهی به اطراف انداخت؛ جنگل پر بود از درختان کوچک و بزرگ.
![درخت بیمیوه درخت بیمیوه](data:image/gif;base64,R0lGODlhAQABAAAAACH5BAEKAAEALAAAAAABAAEAAAICTAEAOw==)
روی هر درخت یک جور میوه بود: آلبالو، گیلاس، زرد آلو ...
درخت سرو با ناراحتی گفت : «کاش من هم میوه ای داشتم. تا دیگران برای خوردن آن به من نزدیک میشدند. از شاخ و برگهایم بالا پایین میرفتند و با شاخههایم بازی میکردند.»
یک پرنده پرزد و روی شاخه سرو نشست. با دقت اطراف را نگاه کرد.
درخت پرسید: « برای چی این طرف آن طرف را نگاه میکنی؟»
پرنده گفت: « مدت هاست دنبال جایی میگردم تا لانه درست کنم.» درخت خندید: « این همه درخت! خیلی راحت یکی را انتخاب کن.»
پرنده گفت: «همه این درختها در زمستان برگهایشان میریزد. من دلم میخواهد روی درختی لانه بسازم که در تابستان و زمستان برگهایش سبز باشند و روی شاخهها باقی بمانند.»
درخت پرسید : «برای چه؟»
_ اگر لانهام را روی یک درختِ همیشه سبز بسازم؛ آن وقت حیوانهای بدجنس نمیتوانند لانهام را ببینند و به من و خانوادهام آسیب بزنند.
درخت سرو لبخند زد و با خوشحالی گفت: «پس لانهات را روی شاخههای من بساز. در زمستان هم، تمام شاخههایم برگ دارند.»
پرنده لبخند زد: «ممنون! همسایه جدید.»
بعد با خوشحالی رفت تا برای ساختن لانه جدیدش چوب جمع کند.
_ نویسنده: زهرا عبدی