پسر کوچک ملانصرالدين از خانه بيرون آمد. يکي از دوستان سراغ ملا را گرفت و گفت: پدرت کجاست؟ پسر جواب داد: در خانه است و به خدا دروغ مي گويد. پرسيد: مگر چه مي گويد؟ پسر گفت: راستش پدرم از صبح تا حالا آينه در دست گرفته است و در آن صورت خود را مي بيند و مي گويد: خدايا شکرت که سيرت و صورت مرا نيکو آفريدي!