0

پنگی کوچولو

 
ali_81
ali_81
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : دی 1388 
تعداد پست ها : 10633
محل سکونت : اصفهان

پنگی کوچولو

- قسمت اول

 

خیلی دورتر از این جا، در سرزمین قطب یک پنگوئن کوچولو با خانواده اش زندگی می کرد. او واقعا آن جا را دوست داشت و همراه بقیه  پنگوئن ها روزگار خوشی داشتند.

پنگی کوچولو- قسمت ۱

 اسم پنگوئن داستان ما پنگی بود.

یک روز صبح از خواب بیدار شد، خمیازه ای کشید و از پنجره به بیرون نگاه کرد. همه جا پوشیده از برف و یخ بود.


پنگوئن کوچولو بعد از خوردن یک صبحانه خوشمزه، با پدر و مادر مهربانش خداحافظی کرد و به طرف مدرسه راه افتاد. آن روز در مدرسه خیلی به آن ها خوش گذشت، هم اسکیت بازی کردن و هم درس های جدیدی یاد گرفتند.
در کلاس، معلم در مورد کره ی زمین حرف زد. او گفت که زمین مثل یک توپ گرد است و دور خودش می چرخد! قطب شمال یعنی سرزمین پنگوئن ها بالای این توپ بزرگ قرار گرفته است و سرزمین های دیگر، اطراف این توپ هستند.پنگی کوچولو


 بچه پنگوئن ها باورشان نمی شد که زمین گرد باشد!
معلم به بچه ها گفت: «بعضی از سرزمین ها خیلی سرسبزند و حیوون هایش اصلاً شبیه به حیوون های سرزمین ما نیستند!»

پنگی حسابی به فکر فرو رفت، صدها سوال به ذهنش رسید... . بعد از ظهر وقتی به خانه برگشت با پدر و مادرش در مورد درس های آن روز صحبت کرد و گفت که دوست دارد به دوردست ها سفر کند و از نزدیک، زندگی در سرزمین های دیگر را هم تجربه کند.

او تا همان روز عاشق قطب بود ولی حالا می خواست جاهای دیگر را هم ببیند!پنگی کوچولو

 

این احساس از کجا آمده بود؟
پدر و مادر بعد از شنیدن حرف های پنگی، به او گفتند: «ما پنگوئن ها و بقیه ی حیوان هایی که در قطب به دنیا آمده ایم به این آب و هوا عادت داریم و هوای سرزمین های دیگر چون گرم تر از این جاست با بدن ما سازگار نیست.»

ولی پنگی هم چنان عاشق رفتن به سفر بود و حرف های آن ها او را راضی نکرد. بابا پنگوئن آن شب خیلی فکر کرد، یاد بچگی های خودش افتاد که مثل پسرش آرزو داشت به دور دستها سفر کند و از نزدیک سرزمین های سرسبز را ببیند. ولی هیچ وقت موفق نشد به سفر برود و به آرزوهایش برسد.

 

بابا بعد از مشورت با مامان پنگوئن تصمیم جالبی گرفت. با یکی از دوستانش که کاپیتان یک کشتی بود و به سرزمین های زیادی سفر کرده بود، صحبت کرد و از او خواست تا سرزمین  دیگر را به آن ها نشان دهد.پنگی کوچولو

کاپیتان قبول کرد. بابا پنگوئن این خبر را به پنگی داد. کوچولوی ماجراجو از شنیدن این خبر خیلی خوش حال شد و از پدرش تشکر کرد. آن ها چمدان سفر را بستند و برای یک سفر طولانی آماده شدند.


ادامه دارد...

پنگی کوچولو

 


تهیه: شهرزاد فراهانی- منبع: ماهنامه نبات

 

 

دوشنبه 15 آذر 1395  3:49 PM
تشکرات از این پست
ali_81
ali_81
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : دی 1388 
تعداد پست ها : 10633
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:پنگی کوچولو

پنگی کوچولو: قسمت دوم

 

خلاصه روز سفر سر رسید. همه ی پنگوئن ها کنار کشتی جمع شدند. پنگی که خیلی خوش حال بود برای دوستانش دست تکان می داد و با آن ها خداحافظی می کرد. بالاخره کشتی راه افتاد و مسافرت آغاز شد.

 

پنگی کوچولو: قسمت دوم

 

پاسخ به:پنگی کوچولو


 

کشتی رفت و رفت و هر چه قدر از سرزمین قطب دورتر می شد هوا گرم و گرم تر می شد. چند روز در راه بودند تا این که... بالاخره انتظار به سررسید. آن ها به سرزمین سرسبزی رسیدند.
منظره ای که پنگی می دید زیبا و باورنکردنی بود...


آن جا پر از سبزه و درخت و گل های رنگارنگ بود. آفتاب درخشان بود. پرنده های زیبایی مشغول آواز خواندن بودند و حیواناتی مشغول بازی بودند که پنگی قبلا ندیده بود. حیوان هایی مثل شیر، زرافه، میمون و ببر هم که از دیدن پنگوئن ها تعجب کرده بودند، دور آنها جمع شدند. پنگوئن ها داستان سفرشان را برای آن ها تعریف کردند و آن ها با تعجب گوش کردند و با هم دوست شدند.
بعد حیوان ها پنگی و خانواده اش را به جنگل بردند و همه جا را به آنها نشان دادند. درخت های بلند و سر به فلک کشیده، رودخانه های آبی با ماهی های زیبا و میوه های جنگلی خوش مزه برای پنگی کوچولو جالب و جدید بود. شیر مهربان هم به آن ها یک خانه درون یک درخت بزرگ داد. خلاصه شب شد و همه خوابیدند.

صبح روز بعد از شدت گرما بیدار شدند. تمام بدنشان خیس عرق بود. به همین دلیل کنار رودخانه رفتند و کمی شنا کردند. پس از کمی شنا خنک شدند و احساس بهتری داشتند. هر بار که از رودخانه بیرون می آمدند گرمای هوا آن ها را کلافه می کرد و دوباره گرمشان می شد. مجبور می شدند دوباره درون آب بروند. بقیه ی حیوانات نگران آن ها شده بودند.

بابا پنگوئن به پنگی که خیلی گرمش بود گفت: «آب و هوای این جا مناسب ما نیست. ما پنگوئن ها که در قطب به دنیا آمده ایم به آب و هوای گرم عادت نداریم. باید هر چه زودتر به قطب برگردیم.»


پنگی خیلی از دست خودش ناراحت بود و از این که حرف پدر و مادرش را گوش نکرده بود و اصرار کرده بود که به مسافرت بیایند خجالت می کشید. از آن ها عذر خواهی کرد ولی نمی دانست چه طور باید به قطب برگردند. بابا پنگوئن به او گفت: «می دانستم که دچار مشکل می شویم و باید به قطب برگردیم. به همین دلیل از ناخدا خواهش کردم در ساحل بماند تا با کشتی او به قطب برگردیم.»

دوستان جدید پنگی تا کنار کشتی آمدند تا پنگوئن ها را بدرقه کنند. پنگی از دوستان مهربان جدیدش به خاطر کمک هایشان تشکر کرد و با پدر و مادرش سوار کشتی شد و از آن ها خداحافظی کرد.

چند روز گذشت. هر چه به قطب نزدیک تر می شدند هوا سردتر می شد و حال پنگوئن ها بهتر می شد. دلش برای دوستان جدیدش در جنگل تنگ شده بود، ولی محل زندگی خود را بیش تر دوست داشت و دلش می خواست زودتر به خانه شان برسند.

بالاخره به قطب رسیدند، از ناخدا تشکر و خداحافظی کردند و به طرف خانه شان راه افتادند.

فردا صبح معلم و دوستان پنگی از دیدن او خوش حال شدند. او ماجرای مسافرت و اتفاقاتی که افتاده بود را برایشان تعریف کرد. آن ها با کنجکاوی به حرف های او گوش دادند و خوش حال بودند که از دوستشان چیزهای جدیدی یاد گرفته اند.

از آن روز به بعد پنگی بیش تر از گذشته، محل تولد و زندگی اش را دوست داشت. او سال های خوشی در کنار خانواده و دوستانش زندگی کرد.

 

پنگی کوچولو: قسمت دوم

 منبع: ماهنامه نبات

 

 

دوشنبه 15 آذر 1395  3:51 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها