دوران دانشجویی یعنی دوران کله خرابی ، کله های داغ و بعضا کله هایی که بوی قرمه سبزی میده ...
من خودم یکی از همین قشر آدم ها بودم ....
ترم های اول دانشگاه معمولا به هیچ کس نمی چسبه ، چون نه راه و چاه رو بلدی و نه کسی بهت نگاه خوبی داره ...
تو دانشگاهی که من قرار بود برم ، یه کلاس بود متشکل از 35 تا دانشجوی پسر بد جنس ...
ترم اولی ها رو عاصی کرده بودند ، از برداشتن وسایل گرفته تا متلک به دخترای جدید الورود ...
به غیرت و غرورم برخورده بود که این جمع آدم و دانشجو نما چرا باید هر کاری دلشون میخواد بکنن و کسی چیزی نگه ...
همیشه با خودم میگفتم باید یه حالی از این ترم بالایی ها بگیرم تا دیگه کسی رو اذیت نکنن ...
یه روز از روزای شروع ترم جدید یه کت و شلوار درست و حسابی پوشیدم و یه کیف سامسونت قشنگ هم از پدرم قرض گرفتم و راهی دانشگاه شدم ... رفتم و تو بورد گروه اون دانشجو نماهای مردم آزار برنامه اساتید و گروهشون رو دیدم ، تنها نبودم خدا با من بود و یه لشگر دانشجوی زخم خورده ترم اولی هم پشتم بودند ...
نگاه کردم دیدم درس زبان تخصصی 4 اون گروه استادشون جدیده ، قبل از اینکه وارد عمل بشم فهمیده بودم که اون استاد یک هفته ای نمیاد ...
برای همین کیف به دست و کت و شلوار پوشیده با غرور و جدیت ، بسم اللله رو گفتم و وارد کلاسشون شدم ...
همین که وارد شدم دیدم 35 تا دانشجوی بزرگ و هیکلی نشستن و دارن من و خیره خیره نگاه میکنن ...
کم نیاوردم ، خودمو جمع کردم و گفتم فلانی هستم استاد زبان این ترمتون ...
حالا دوستان و هم کلاسیهای من پشت در کلاس از خنده روده بر شده بودند ...
خودم و معرفی کردم و چند جمله انگلیسی صحبت کردم و گفتم من کار دارم و باید برم ، منتهی برای جلسه بعد از صفحه یک تا پنجاه کتاب رو کاملا ترجمه میکنید و از ریدینگ ها و پرسش ها ی این پنجاه صفحه کوییز میگیرم ، هر کی هم که ترجمه نکرد این ترم از من نمره نمیگیره ...
داد و فریادشون بلند شد و استاد استادشون رفت هوا ...
منم دیدم اوضاع خرابه اومدم بیرون و فرار ...
خلاصه ، هفته بعدش که استاد اصلیشون اومده بود و فهمیده بودند چه کلاهی سرشون رفته ، دنبال من میگشتن ... تا حسابم رو برسن ...
زهی خیال باطل ...
من انتقالی گرفته بودم ...