دنیای وارونه
در عبور از کوچه های گرم پاییز
از غصه لبریز
همراه با کرم های فانوس به دست
که یکی هست
باید باشد ...
تا ببیند من و تنهایی
چه سکوتی دارند
جیرجیرک ها ...
و چه فریاد بلندی دارند
مورچه ها ...
آن طرف بر لب خشکی
ماهی ها ...
بگرفتند آفتاب
چه عجب دنیایی است
عده ای شاد
عده ای همره باد
آن یکی هم جان داد
نه که از دار فنا کوچ کند
دل سپردست به کسی
هم نفسی ...
تو بزن ای دل بیمار
به دریای جنون
نهراس از غم اکنون و کنون
که به هر گام بلندت
ببرندت
دو ملک به انتهای
آسمان ها ، نهان ها ...
علیرضا قاسمی ( آ.شیخ )